داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
گردو های خوشمزه 🌹
یکی بود یکی نبود
در یک جنگل زیبا که پر از درخت های بلوط بود.
سنجابی زندگی می کرد که خیلی گردو دوست داشت.
یک روز به دیدنِ موش خرما رفت و از اوسؤال کرد:
_شما نمی دونی کجا گردو هست؟
موش خرما گفت:
_آن طرف رودخانه درختهای گردوی زیادی هستند .
من هم گردو دوست دارم .
اگر بخواهی همراهت می آیم .
باهم راه افتادند . به کنار رودخانه که رسیدند، راهی برای رفتن به آن طرفِ رودخانه ندیدند.
موش خرما گفت :
_بهتره از سمورهای آبی کمک بگیریم.
سمور را صدا زدند. وبه او گفتند :
_دوست عزیز به ما کمک می کنی که به آن طرف رودخانه برویم؟
سمور گفت:
_بله حتما .
وبعد رفت ویک تنه درخت را که در آب شناور بود آورد و به آنها گفت:
_روی تنه درخت بیایید.
آنها هم روی تنه درخت آمدند.
سمور به آرامی به طرفِ دیگر رودخانه می رفت وتنه درخت راهم هول می داد ومی برد.
ولی ناگهان ، تنه درخت به سنگی بزرگ برخورد کرد و موش خرما و سنجاب به آب افتادند.
سمور بیچاره دست پاچه شده بود و نمی دانست چه کند. وفقط فریاد می زد:
کمک ...کمک..
دو فیل که داشتند از رودخانه
آب می خوردند .
با سرعت داخلِ رودخانه شدند وبا خرطومشان آن دو را نجات دادند
و در خشکی گذاشتند.
کمی که حالِ آن دو خوب شد. از فیلها وسمور آبی تشکر کردند.
وبه سمتِ درختانِ گردو حرکت کردند.
بالاخره به درختِ گردوی بزرگی رسیدند و از آن بالا رفتند و گردو چیدند و خوردند.
گردوها خوشمزه بود. ولی به خاطرِ این گردوهای خوشمزه نزدیک بود جانشان را از دست بدهند.
از آن به بعد تصمیم گرفتند که قبل از انجام هرکاری خوب فکر کنند.
و بعد آن را انجام دهند .
(فرجام.پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_396
ساعتها و دقایق سختی را توی بیمارستان گذراندیم.
مینا خانم تنهام نگذاشت.
ظهر شده بود و قادر هنوز به هوش نیامده بود.
اشک چشمهام بند نمی آمد.
پشت در اتاقش نشسته بودم.
کلافه و بی قرار و بیتاب؛ سرم را بین دستانم گذاشته بودم.
چقدر سخته انتظار کشیدن،ِ برای دیدنِ چشمانِ یار.
چشمانی که هرچه عشق و محبت بود؛ خالصانه هدیه می کرد.
بیتابِ نگاهِ مهربانش بودم.
آرزویم دیدنِ چشمانش بود که برای اولین بار به رویم بسته بود.
توی اون چند سالِ زندگیمون؛ آنقدر من را غرقِ محبت کرده بود؛ که نمی تونستم به دوری ویا نبودنش فکر کنم. زندگی بدون قادر برام بی معنا بود.
این افکار بود که بیتاب ترم می کرد و اشکم را جاری می کرد.
کاری از دستم بر نمی آمد؛ جز انتظار انتظار و انتظار.
گوش هام را بسته بودم روی تمامِ حرف هایی که می شنیدم.
قادرِ من سلامت و تندرست به خانه بر می گرده.
غیر از این هیچ چیز نمی خواستم بشنوم.
فقط و فقط دیدنِ سلامتیش می تونست؛ دلم را آرام کنه.
پس فقط باید سالم باشه. همین و بس.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_397
وقتی پرستار صدام کرد و گفت"همسرتون به هوش آمده"
انگار دنیا را بهم داده بودند.
با خوشحالی از جا پریدم و به اتاقش رفتم.
ولی هنوز همان دستگاه ها بهش وصل بود.
دلم گرفت. می خواستم قادری را ببینم که سلامته و روبه روم نشسته.
ولی نبود.
با قدم های آهسته به سمتش رفتم.
با دیدنِ چشمانش؛ جانِ تازه ای گرفتم.
لبخند روی لبهام نشست و تند تر رفتم.
کنارش نشستم و دستش را گرفتم.
آرام چشمهاش را باز و بسته کرد.
سلام دادم و خم شدم و دستش را بوسیدم.
حتی نتونست جوابِ سلامم را بده.
دوباره بغض کردم. با زور بغضم را قورت دادم.
اولین باری بود که قادرجوابِ سلامم را نمی داد.
توی چشمهاش نگاه کردم. چرا نمناک بود؟
دلم می خواست همین الان بلند بشه و باهم بریم خونه.
ولی ماسک اکسیژن روی دهانش بود.
نمی تونستم براش کاری کنم.
دستم را که توی دستش بود فشرد.
لبخند زدم. 😊
قادر هم توی آن شرایط لبخند زد.
و من همه ی غم هام را فراموش کردم.
دستش را روی صورتم گذاشتم.
و گفتم:
_قادر جان خوبی؟
چشمهاش را بسته و باز کرد.
چقدر کنارش آرامش داشتم.😊
خدارا شکر کردم که هست.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
معبودا
باز شب آمد ومن پر زِ تمنا شده ام
بر وصالت دل و جان بر کف و شیدا شده ام
هرچه دارم همه را بهر شهادت بدهم
تا بدانی که ندارم غم و لیلا شده ام
تا شود مرغِ سحر نغمه زنان می شنود
از دلم این همه آواز که شیدا شده ام
هم نوا با در و دیوار و ملائک به سجود
بر در میکده ات غرقِ تماشا شده ام
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
خانه دلتون گرم
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#لبیڪ_یـا_مهدی_عج
براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است
دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است
هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم
جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون