#آمرزش
✨آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
«بگو خدایا عمرم را به بطالت صرف کردم،
حالا پشیمانم.
بگو حالا آمدم در خانہات التماس میکنم،
ازمن بگذر که اگر از من نگذاری،
چه خاکی بر سر کنم؟
اگر مرا نیامرزی، چه کنم؟
🌸شب ها بلند شو، بگو خدایا چه کنم؟
آنقدر بگو چه کنم، تا اشکت جاری شود...»
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#علامه_طباطبایی
ڪسی ڪه نیت ڪند #آبـروی
مؤمنی را ببرد در اصل خود را
آماده میڪند برای جنگ با خدا!
ریختن آبروی مومن از گناهانی
است ڪه در دنیا و آخرت آبروی
انسان را می برد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
⭕️آیتالله مجتهدی(ره):
اگر قلب ما زنگ بزند، از چه دوایی میتوان برای رفع آن استفاده کرد؟
برای اینکار باید سحرها قرآن بخوانید تا قلبتان را جلا بدهید.
همچنین جان انسان را استغفار سحر جلا میدهد و میتوان با یتیمنوازی قلب را جلا داد، شخص ثروتمند تنها با دست کشیدن بر سر یتیم قلبش جلا پیدا نمیکند و باید یتیمان را از نظر مادی تأمین کند و مشکلات مالی آنها را برطرف کند.
پس یادتان باشد که رحم کردن به یتیم با خلوص نیت قلب را جلا میدهد.
#درس_اخلاق
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شوقِ عروسک 🌹😍
از ذوقش در راه برای خودش آواز می خواند و مادرش با لبخند نگاهش می کرد.
بازار شلوغ بود و کلی آدم برای خرید آمده بودند. مرتب با مادر به مغازه های مختلف می رفتند و چیزهایی که لازم داشتند می خریدند.
مادرش واردِ یک فروشگاه بزرگ شد.
ولی عارفه دلش می خواست عروسک ها را نگاه کند.
بیرون فروشگاه ایستاد. ولی مغازه بغلی عروسکهای قشنگ تری داشت.
بایدهمه را می دید. چون قرار بود مادر براش یک عروسک قشنگ بخرد.
حواسش به عروسک ها بود. بالاخره یک عروسکِ بزرگ و قشنگ انتخاب کرد.
برگشت که وارد فروشگاه شود و مادر را بیاورد؛ ولی فروشگاه نبود. هرچه نگاه کرد؛ پیداش نکرد.
بغض کرد.
_مامان ... مامان...
به هر طرف می رفت؛ خبری از مادرش نبود.
گریه می کرد.و به این طرف وآن طرف می رفت.
چادرِ خانمی را گرفت وگفت:
_مامان ...مامان.
ولی وقتی آن خانم به طرفش برگشت.
اصلا شبیه مادرش نبود.
خیلی ترسیده بود. که خانم با مهربانی گفت:
_من مامانت نیستم.
عزیزم مامانت کجا رفته؟
عارفه با گریه گفت:
_نمی دونم. همین جا بود ولی الان گم شده.
خانمِ مهربان؛ دستِ عارفه را گرفت و گفت:
_بیا باهم بریم و پیداش کنیم.
واز مسیری که عارفه آمده بود؛ برگشتند.
یکی یکی مغازه هارا به عارفه نشان می دا د و می گفت:
_فروشگاهی که مامانت رفت این شکلی بود؟
وعارفه با تکان دادن سرش می فهماند که نه این نبود.
همان طور که می رفتند؛ صدای مادرش را شنید.
_عارفه مادر کجایی؟
دوید و خودش را در آغوش مادر انداخت.
مادر از خانم مهربان تشکر کرد.
عارفه سفت دستِ مادرش را گرفت وباهم برای خرید عروسک رفتند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_407
شرمنده شدم از خودم که چرا دلِ عزیزترین کسم را به درد آوردم.
با خودم عهد کرده بودم که هیچ وقت ناراحتش نکنم.
ولی آن روز بغضش را دیدم. ناراحتی و نگرانیش را دیدم. چیزهایی که هیچ وقت راضی به دیدنشون نبودم.
ولی مهربانانه دستم را در دستش گرفت و گفت:
_تا عمر دارم مدیون محبت ها و زحماتت هستم.
از حرفش ناراحت شدم.
اخم کردم و گفتم:
_می خوای حالم را بدکنی؟
چه حرفیه که می زنی؟
یک دفعه لبخند زدم و گفتم:
_همه اش تقصیر بابامه😊
_آن وقت چرا؟
_خب دیگه اون از اصرارش برای ازدواجمون، این هم از الان، با حالِ مریضش،
چی می شه که همیشه سلامت باشه و ماهم غمی نداشته باشیم؟
اصلا کی بهت اجازه داده برای بابام نگران بشی؟ 😊
با تعجب و لبخند گفت:
_گندم! جدی می گی؟
ناراحتی، بابات به ازدواجمون اصرار داشته؟
_بله که ناراحتم. حالا که اصرار کرد تا من
ازدواج کنم و ازش دور بشم. پس باید همیشه سالم باشه. 😊
قادر با صدای بلند خندید وگفت:
_من را بگو چه فکرهایی کردم.😂
بعد هر دو باهم خندیدیم.
بعد از مدت ها قادر از ته دل خندید و من خوشحال شدم که غم را برای لحظاتی ازش دور کردم.😊
برای خوشحالیش خدا را شکر کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_408
صدای زنگ گوشی قادر بلند شد.
رفتم و گوشی را آوردم.
شماره فاطمه بود.
وای اصلا یادم رفته بود که گوشی را روی فاطمه قطع کرده بودم.
تازه از ناراحتی گوشی را درست نگذاشته بودم. روی حالت اشغال مانده بود.
فاطمه هم نگران شده بود و به گوشی قادر زنگ زده بود.
وقتی جواب دادم و دید حالم بهتره خدارا شکر کرد وگفت:
_گندم به خدا بابا حالش خوبه. فقط باید می رفت بیمارستان که مامان و محمد بردنش.
_چرا؟ نوبت دکتر که نداشت.
_نه نداشت. ولی مامان نگرانش بود.
مثل اینکه دیشب یک کم حالش بد شده.
با اصرار مامان رفتند. گوشی اش را هم خانه جا گذاشته.
حتما تا ظهر هم برمی گردند.
پس نگران نباش. آمدند خودم بهت زنگ می زنم.
ازش تشکر کردم و قطع کردم.
رفتم آشپزخانه و صبحانه را آماده کردم.
کمک کردم قادر از اتاق بیرون آمد و کنارِ هم صبحانه خوردیم.
بعد از مدتها. آن روز فقط می گفتیم و می خندیدیم.
انگار سبک شده بودم بعد از گریه کردن.
قادر فقط شادی و خوشحالی من را می خواست.
باز با خودم عهد کردم که به هیچ عنوان، دیگه کاری نکنم که ناراحت بشه.
روزها گذشت و امتحان هام تمام شد.
گچِ پای قادر را باز کردند.
ولی باید برای چند جلسه فیزیو تراپی می رفت.
هنوز نمی تونست رانندگی کنه.
وقتی از بیمارستان برگشتیم.
ناهار را آماده کردم. قادر با بچه ها بازی می کرد.
سفره را پهن کردم و غذا را کشیدم.
حسین را از بغلش گرفتم.
اولش تشکر و بعد گفت:
_گندم جان، می گم حالا که امتحانهات تمام شده، به نظرم بهتره بری آموزش رانندگی.
_چی؟با این بچه ها؟
_بچه ها که مشکلی نیست من هستم.
ممکنه من حالا حالا نتونم رانندگی کنم.
تازه منم که پام خوب بشه. بازهم خوبه که بلد باشی.
به نظرم همین فردا برو ثبت نام کن.
فرصت خوبیه. درسته هنوزبلند شدن و نشستن برام سخته. ولی می تونم برای چند ساعت، از بچه ها نگهداری کنم.
_نمی دونم . یعنی می تونم؟
_حتما می تونی.😊
از همان فردا رفتم ثبت نام وآموزش رانندگی را دوره دیدم.
دلم می خواست زودتر یاد بگیرم تا بتونیم بریم پیش خانواده هامون.
اما زمان نیاز داشت.
هم آموزشِ من، هم فیزیو تراپی ِ قادر.
باز هم باید صبور بودم و منتظر می ماندم.
ولی دلم پیش بابا بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چون وعده دیدار شود یار نیاید
پائیز وزمستان و بهارم به چه اید
تاکِی زِ فِراقش بتوان اشک فشانم
از او خبری نیست؛ دِگر اشک نیاید
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
شبتون آرام
دلتون خوش
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون