🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام دوستان وقتتون بخیر 🌹
امیدوارم حالِ دلتون خوبِ خوب باشه👌
خیر مقدم عرض می کنم خدمت اعضای جدید الورود💐
امیدوارم که مطالب کانال مورد استفاده تون قرار بگیره 👌
دوستانی که از کانال مشاوره وارد شدید
همگی خوش آمدید 💐
همین جا از دوستانی که به بنده لطف دارید وقابل می دانید
و پی وی پیام می دید تشکر میکنم 🌹
اگردیر پاسخ می دم، ان شاءالله که عفو بفرمایید.
حتما در اسرع وقت در خدمتم و پاسخگو خواهم بود 👌
باز هم ببخشید
ممنونم از توجه تون و همراهیتون🌸
وممنون از نگاه مهربانتان 💐😊
هدایت شده از علیرضا پناهیان
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ریشه تمام غصهها، ناآرامیها، نگرانیها و افسردگیهای ما اینجاست!
➕راه حلی برای رفع نگرانیها
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
پشیمانی😔😔😔
تویی یک روستای سرسبزوباصفا؛ اهالی روستا کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردند.
اونهاهمیشه هوای همدیگرروداشتند وتوشادی ومشکلات کنارهم بودند.
بچه هاهم باهم دوست ورفیق بودند. صبح هامی رفتند مدرسه وبعدازظهرها بعدازاینکه تکالیفشون روانجام می دادند؛ پسرهاباهم فوتبال بازی می کردند.
ودخترهاهم هرروزمی رفتند خونه فاطمه خانم وازش قالی بافی یادمی گرفتند. وازهردری باهم صحبت می کردند وکلی بهشون خوش می گذشت.
یه روزکه بچه هاداشتند می رفتند مدرسه؛ دیدن یه کامیون جلوی دریکی ازخونه هاپارک کرده وکارگرهادارن اسباب واثاثیه خالی می کنند.
یه پسرهم دم درکوچه نشسته بود ویه دوچرخه هم کنارش بود وداشت اون روبادستمال تمیزمی کرد.🚲
فرداصبح آقامعلم بااون پسر اومدندسرکلاس وگفت:
_ بچه هااسم این پسر حمیدهست. وازامروزهمکلاسی ودوست شماست.
بچه ها ازاینکه یه دوست جدید پیداکرده بودن خیلی خوشحال شدن وبهش سلام کردند؛ ولی حمیدباسردی یه سلامی گفت ورفت سرجاش نشست.
بچه هاباتعجب سری تکون دادن وزنگ تفریح هم حمید یه گوشه نشسته بود وباهیچکس حرفی نمی زد.
عصری که پسرهاجمع شدن برن بازی مهدی گفت:
_ بچه هامن امروزبابابام باید برم شهرونمیتونم بیام بازی.
محمدگفت:
_ وای حالایه یارکم داریم. چکارکنیم؟
علی گفت:
_ اشکال نداره میریم دنبال حمیدکه بیاد بازی.
محمدوعلی رفتن دم درخونه حمیدایناوزنگ زدن.
حمید درروبازکرد وگفت:
_ بله.
محمدگفت:
_ میای باهم بریم یه دست گل کوچک بازی کنیم؟
حمید باقیافه اخموگفت:
_ نه نمیام ودرروبست.
محمدگفت اشکال نداره بایه یارکمتربازی می کنیم.
روزهای بعدهم حمید بادوچرخه اش توی ده می گشت وباهیچکدوم ازبچه هاهم دوست نبود.
یه روزکه حمید داشت بادوچرخه اش توروستامی چرخید یک دفعه لاستیک دوچرخه اش به یه سنگ گیرکرد وپاره شد و خوردزمین.
حمیدبادست وصورت خاکی ودوچرخه خراب رفت خونه.
باباش تاحمیدرودید گفت:
_ وااای این چه سرووضعیه که برای خودت درست کردی؟
دوچرخه ات چراشکسته؟
بابایه نگاهی به دوچرخه کرد وگفت: _دوچرخه روبرای تعمیربایدببرم شهر.
حمید باناراحتی گفت:
_ پس این چندروزکه دوچرخه ندارم چکارکنم؟ 😭😭😭
فرداعصر حمید دم درنشسته بودوحوصله اش هم خیلی سررفته بود ودید که بچه هابایه توپ دارن میرن بازی
صدای دادوفریاد وخوشحالی شون تمام ده روبرداشته بود وحمیدباحسرت
اونهارونگاه میکرد😒😒😒
دوسه روزدیگه هم گذشت حمیددیگه خیلی کسل شده بود نه دوچرخه داشت ونه دوستی که باهاش بازی کنه.
😫😩😫😩
موقع دروکردن گندم بود وبچه هاباخانواده هاشون؛هرروزبه مزرعه یکی میرفتن وباکمک هم گندم هارودرومیکردند.🌿🌿🌿🌿
یه روزبعدازظهر کارجمع آوری گندم تموم شده بود وبچه هاداشتن میرفتن خونه؛ که ناگهان ابرهای سیاه همه ی آسمون روپوشوند ومعلوم بود که یه بارون شدید میخوادبباره🌨🌨🌨🌨
علی دید حمید وپدرش تندتنددارن گندم هاروجمع میکنن. ولی هنوزخیلی ازگندم هاروی زمین بود.واگه بارون میومد همه اونهاخیس میشد.💦💦💦
علی گفت:
_ بچه هاموافقید تابارون نگرفته بریم به پدرحمیدکمک کنیم وگندم هاروجمع کنیم؟
بچه هاهرچندازدست حمید ورفتارهاش خیلی ناراحت بودن ولی چون مهربونی وبه هم کمک کردن روازبزرگترهاشون یادگرفته بودن قبول کردند ورفتند کمک. 😃😃😃😃
باهمکاری بچه هاقبل ازاینکه بارون بیاد همه ی گندم های مزرعه حمیدایناجمع شد.😌😌😌
شب وقتی حمید می خواست بخوابه به کارخوبی که بچه هاانجام داده بودن فکرکرد.وباخودش گفت:
_ اگه امروزبچه هاتودروکردن به اون وپدرش کمک نمی کردند تمام گندم هاخیس می شد وتمام زحمت های پدرش هدرمی رفت.
حمیدازرفتاربدی که بااونهاداشت خیلی ناراحت شد وعرق شرم روی پیشونیش نشست.😅😅😅😅
فرداصبح که رفت مدرسه جلوی تخته سیاه ایستاد وگفت:
_ بچه هابه خاطرکمکی که دیروزبه ما کردید ازهمه تون تشکرمیکنم🙏🙏🙏🙏
من روببخشید تواین مدت رفتارم باشماخوب نبودومن خیلی پشیمون هستم امیدوارم شماهم من روببخشیدو ازامروزبه بعد دوستان خوبی برای هم باشیم😍😍😍😍
محمدگفت:
_خداروشکرکه متوجه رفتاربدت شدی. ماهم تورومی بخشیم وباتودوست هستیم ❤️❤️❤️❤️
حمیدازاینکه بچه هااون روبخشیدندخیلی خوشحال شد وگفت:
_ مامانم به خاطر تشکرازشما ناهارآش درست کرده وهمه شمارودعوت کرده که ناهاربیاید خونه ی ما
بچه ها باگفتن هورراااااا موافقت خودشون روبرای خوردن یه آش خوشمزه اعلام کردن🙌🙌🙌🙌
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_435
شبها برام سخت تر از روزها بود.
اصلا خوابم نمی برد.
جای جای خانه عطر بابا را حس می کردم و صداش را می شنیدم.
چهره اش را می دیدم که با لبخند نگاهم می کرد و می گفت:
_گندم طلائی من😊
دلم به درد می آمد و دلم می خواست فریاد بزنم.
از تنگی سینه ، به حیاط و هوای آزاد پناه می بردم.
آن شب هم مثل هر شب، روی تختِ کنارِ باغچه نشسته بودم و خاطراتِ بابا را برای هزارمین بار، مرور می کردم،
که احساس کردم دستم گرم شد.
برگشتم و چهره مهربان قادر را دیدم.
با لبخند گفت:
_کجایی خانم؟ هر چی صدات می کنم نمی شنوی😊
شرمنده سر به زیر انداختم
تازگی ها می تونست چند قدم راه بره. ولی به سختی.
اصلا متوجه صدای پاش نشده بودم.
گفتم:
_ببخشید قادر جان، نمی تونم از یاد بابا بیرون بیام. همه جاهست. می بینمش. برام لبخند می زنه. صدام می کنه.
اون نرفته همین جاست.😭
آرام دستم را فشرد گفت:
_گندم جان، این راهیه که همه ما باید بریم. مطمئن باش که بابا برای همیشه کنار ماست و نگران ما. نشستن و غصه خوردن دردی براش دوا نمی کنه.
باید قوی باشی. این مدت همه فکر و ذکرت شده بابا.
نمی خوام گله کنم. ولی از بچه ها کمتر سراغ می گیری. دلم براشون می سوزه.
درسته مامانم براشون کم نمی ذاره و با جون ودل ازشون مراقبت می کنه؛ ولی آنها هم به مادر احتیاج دارند.
دیگه هیچی را نمی بینی. به فکر هیچی نیستی.
اصلا یادت بود که امشب تولدته؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا!
_بله واقعا.
یک دفعه غم عالم روی دلم نشست و گفتم:
_باشه. ولش کن. تولدی را که بابا در آن نباشه می خوام چه کار؟😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_436
یادِ اولین تولدم بعد از برگشتنش افتادم.
مگر می شد فراموش کنم.
همان شبی که با قادر رفته بود شهر و برام کیک و کادو گرفته بود.
حاضر بودم عمرم را بدم ولی آن شب دوباره تکرار بشه😔
قادر نگاهم کرد و گفت:
_گندم جان، باید قبول کنی که بابا دیگه در جمع ما نیست. راهی را رفته که همه ما باید بریم. تا زمانی که بخوای با خیالاتت زندگی کنی، آرامشت به هم می ریزه. من حسابی این مدت حواسم بهت هست. می بینم که توی این عالم نیستی.
این طوری نمی شه عزیزم، باید بپذیری که ما دیگه بابا را درجمع خودمون نداریم.
با این کارهایی هم که می کنی بر نمی گرده. چون دیگه نمی تونه برگرده.
گندم جان، ما از اینجا دور بودیم و درد و رنجی را که بابا می کشید ندیدیم.
ولی من می دونم چقدر رنج کشید.
بابا توی این دنیا خیلی سختی دید.
رنج اسارت، رنجِ بیماری....
الان باید آرامش داشته باشه.
ولی عزیز دلِ من با این همه بیتابی که تو می کنی، آنجا هم نمی تونه راحت باشه.
گندم بگذر از بابا، بگذار راحت باشه.
سرم را پایین انداخته بودم و بغض گلوم را می فشرد. حرفهای قادر همه درست بود.
ولی پذیرفتنش سخت بود خیلی سخت.😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بار الها
نشینم گوشه ای چون بی قراران
بدوزم چشمِ امید بر تو رحمان
که تا کِی می شود لطفت نصیبم
شوم لایق به وصلت چون شهیدان
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شهادت روزیتان باد
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون