این ســـــه چیز را نـــــادیده بگیـــــریم . . .‼️
🚫شـــــنیدم
🚫گفتنـــــد
🚫 میـــگویند.
«مواظـــــب باشیم براســـــاس این چـــــیزها مطلبـــــی رو ارائه ندهیـــــم.
مخصـــــوصا تو فــضای مجــــازی چــــون فردا در روز قـــــیامت باید پاســــخگو باشیــــم».
الله متعــــال در قـــرآن مـــــیفرماید:
« چیـــــزی را که بــــدان عــــلم نداری دنبال نکــــن زیـــــرا گـــوش و چشــــم و قلــــب ،همــــه مورد پرســــش واقع خواهــــند شد».
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی
ما نيازمند به فراگيری همه معارف الهی هستيم ليكن در شرايط كنوني نياز، به علم اخلاق و به دنبال آن تهذيب روح بيشتر است. در ساختار جامعه مدنی بسياری از امور بايد فراهم آيد كه در رأس همه آنها تهذيب روح است، روح مهذب و نفس مزكّی آن قدرت را دارد كه كمبودها را ترميم كند؛ اگر روح، تهذيب نشود نه تنها انسان از امكانات، بهره خوب نمی برد بلكه ممكن است امكانات بيشتر نتيجه سوء بيشتری را به دنبال داشته باشد.
آیت الله العظمی جوادی آملی؛ مبادی اخلاق در قرآن، ص 143
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اهل مسابقه هستی؟!
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شوقِ عروسک 🌹😍
از ذوقش در راه برای خودش آواز می خواند و مادرش با لبخند نگاهش می کرد.
بازار شلوغ بود و کلی آدم برای خرید آمده بودند. مرتب با مادر به مغازه های مختلف می رفتند و چیزهایی که لازم داشتند می خریدند.
مادرش واردِ یک فروشگاه بزرگ شد.
ولی عارفه دلش می خواست عروسک ها را نگاه کند.
بیرون فروشگاه ایستاد. ولی مغازه بغلی عروسکهای قشنگ تری داشت.
بایدهمه را می دید. چون قرار بود مادر براش یک عروسک قشنگ بخرد.
حواسش به عروسک ها بود. بالاخره یک عروسکِ بزرگ و قشنگ انتخاب کرد.
برگشت که وارد فروشگاه شود و مادر را بیاورد؛ ولی فروشگاه نبود. هرچه نگاه کرد؛ پیداش نکرد.
بغض کرد.
_مامان ... مامان...
به هر طرف می رفت؛ خبری از مادرش نبود.
گریه می کرد.و به این طرف وآن طرف می رفت.
چادرِ خانمی را گرفت وگفت:
_مامان ...مامان.
ولی وقتی آن خانم به طرفش برگشت.
اصلا شبیه مادرش نبود.
خیلی ترسیده بود. که خانم با مهربانی گفت:
_من مامانت نیستم.
عزیزم مامانت کجا رفته؟
عارفه با گریه گفت:
_نمی دونم. همین جا بود ولی الان گم شده.
خانمِ مهربان؛ دستِ عارفه را گرفت و گفت:
_بیا باهم بریم و پیداش کنیم.
واز مسیری که عارفه آمده بود؛ برگشتند.
یکی یکی مغازه هارا به عارفه نشان می دا د و می گفت:
_فروشگاهی که مامانت رفت این شکلی بود؟
وعارفه با تکان دادن سرش می فهماند که نه این نبود.
همان طور که می رفتند؛ صدای مادرش را شنید.
_عارفه مادر کجایی؟
دوید و خودش را در آغوش مادر انداخت.
مادر از خانم مهربان تشکر کرد.
عارفه سفت دستِ مادرش را گرفت وباهم برای خرید عروسک رفتند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چو عشقت از ازل با من سرشتند
برایم هر چه از خوبی نوشتند
اگر تلخ است کامم ازمن است عیب
نه از تقدیر و هر آنچه سرشتند
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون