eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 کندوی باغ هستی بی تو، عسل ندارد بی تو کتاب عاشق، ضرب المثل ندارد گفتاکه بین خوبان،مهدیست،یاکه یوسف گفتم که در دو عالم، مهدی بدل ندارد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ツ 🌷آیت الله سید علی قاضی در مجلس روضــــه ی سیدالشهداء بـــــدون تــــوجه به آنان ڪه بر او می گرفتند کفش میهمانان حضرت را جفت کرده تمیز میڪرد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌓 زمانهایی فــرا میرسد ڪه تصور میڪنی هــــمه چـــیز به رســـیده است!! اما خیلی غیرمنتظره نوری نمایان میـشود در زندگـــــیت و خـ♡ـدا معــجزه‌اش را نشــــانت میـــدهد الهی این لحـــظه نصــــــیب تڪ تڪتـــون بشـــــه. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
آیت الله پهلوانی(ره): اگر فردۍخود را ملزم به انجام دستوراتی کند، ذکرهایی بگوید و چـله ای هم بگیرد اما خود را از دور نکند و پرهیزکار نباشد به خواسته خود نخواهد رســید. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌹آیت الله ‌فاطـــمی نـــیا: حضرت اميرالمومنين ع به كميل می فـــرمايند : هر وقت از چيزی بگـــو: لا حــــول و لا قـــــوة الا بالله علی العـظیـــم» چقــدر اين فـــــرمايش زيباست! اين يعنی ڪن ڪه هيچ برگــــی هم بدون اذن خدا از درخت جدا نميشود هــــمه چيز به اذن‌الله است اين شناخت‌خداست. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌿احترام مسلمان فقیر🌿 رسول خدا صلّی الله علیه وآله 🔸ألَا وَ مَنِ اسْتَخَفَّ بِفَقِيرٍ مُسْلِمٍ فَلَقَدِ اسْتَخَفَّ بِحَقِّ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْتَخِفُّ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِلَّا أَنْ يَتُوب 💠توجّه کنید! هر کس فقیر مسلمانی را پایین به حساب آورد، حق خدا را سبک شمرده است؛ 💠و خداوند در روز قیامت او را سبک به حساب می آورد، مگر آنکه توبه کند. 📚«من لایحضره الفقیه» ج ۴ ص ۱۳ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🌿احترام مسلمان فقیر🌿 رسول خدا صلّی الله علیه وآله 🔸ألَا وَ مَنِ اسْتَخَفَّ بِفَقِيرٍ مُسْلِمٍ فَلَقَدِ اسْتَخَفَّ بِحَقِّ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْتَخِفُّ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِلَّا أَنْ يَتُوب 💠توجّه کنید! هر کس فقیر مسلمانی را پایین به حساب آورد، حق خدا را سبک شمرده است؛ 💠و خداوند در روز قیامت او را سبک به حساب می آورد، مگر آنکه توبه کند. 📚«من لایحضره الفقیه» ج ۴ ص ۱۳ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 به اندازه نیازت پول درنیار! 👈 ناشنیده‌های از زندگی امیرالمومنین(ع) در مورد جمع‌آوری ثروت 🔻برای شنیدن حرف‌های متفاوت آماده‌اید؟ #تصویری @Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون❤️ آزادی🐧🐦🐤 علی مشغول خواندن کتاب بود، که مامان صدایش کرد و گفت: "علی جان لطفا بروتو حیاط وگلدون هارو آب بده." علی چشمی گفت، و رفت تو حیاط ومشغول آب دادن به گل ها شد. که یک دفعه یک گنجشک رودید که روی زمین افتاده. اون رو برداشت، و دید که بالش خونی شده، گنجشک روبرد داخل خونه و به مامانش گفت: "فکرکنم یکی ازبچه های کوچه باپرت کردن سنگ به گنجشک اون روزخمی کرده." مامانش پرسید: "حالامیخوای چکارکنی؟" علی گفت : "معلومه ازش مراقبت می کنم. تازخم هاش خوب بشه و رفت یک جعبه کفش پیداکرد وگنجشک رو داخلش گذاشت، وبهش آب و دونه داد. علی وگنجشک کوچولو حسابی با هم دوست شده بودند. و باهم بازی می کردند. بعدازچندروز، بال زخمی گنجشک کوچولو خوب خوب شد. مامان گفت : "علی جان بهتره که گنجشک روببری توحیاط، وآزادش کنی که بره پیش دوستانش." ولی علی با ناراحتی گفت: نه اگه اون بره من خیلی تنهامیشم دیگه باکی بازی کنم؟ من اون روپیش خودم نگه می دارم. یه روزعلی رفت تواتاق تالباسش رو از توی کشو بر داره که دربسته شد هرکاری کردنتونست در رو باز کنه، علی کلافه و ناراحت بود دلش برای بیرون ازاتاق تنگ شده بود. اون محکم به درزد ومامانش که تازه ازخریداومده بود رفت ودرروبازکرد. علی گفت: وای !!!چقدرحبس شدن تواتاق سخت بود .دوست داشتم زودترازاتاق بیام بیرون . که یکدفعه صدای جیک جیک گنجشک کوچولوروازداخل جعبه شنید. علی اون روازداخل جعبه برداشت وگفت: من چقدرخودخواه بودم که میخواستم توروتوجعبه زندانی کنم .حتماازاینکه توجعبه بودی بهت خیلی سخت گذشته ؟؟؟ جای توتوی آسمون آبیه؛ وباید پروازکنی؛؛ وپیش دوستانت باشی.. علی بدوبدورفت توحیاط ودستانش روبازکردوگنجشک کوچولو پرزد ورفت تو آسمون. علی آنقدر اون رونگاه کردتایک نقطه خیلی کوچک شد. مامان اومدتوحیاط ودستش روانداخت گردن علی وگفت: افرین پسرم !!!بهترین تصمیم روگرفتی که برخلاف میل خودت گنجشک روازاد کردی معلومه که دیگه داری برای خودت مردی میشی. (خانم نصر آبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با یادآوری آن روز، لبخند مهمانِ لبهای سردش شد. تنها دلخوشی اش یادآوری آن خاطرات بود. خاطراتی که بیشترشان در کنارِ زهرا رقم خورده بود. یادآوری همه لحظات تلخ و شیرینش برای او جذاب بود؛ حتی کتک خوردن هایش. واردِ راهرو شد. سر و صدای مهمان ها به گوش می رسید. صداها آشنا بود؛ گوشش را خوب تیز کرد ببیند چه کسانی آمده اند. بیشتر که دقت کرد، باورش نشد. چشم هایش را روی هم فشرد و دوباره با دقت گوش کرد. برایش عجیب بود اما تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد. قدم تند کرد تا به سالن برسد. صدای خنده احمد آقا فضای سالن را پر کرده بود. او همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود. جلوی در ایستاد و با خوشحالی و صدای بلند سلام داد. با شنیدن صدایش همه از جا بلند شدند. احمد آقا جواب سلامش را داد و خاله زری جلو آمد و گفت:"سلام امید جان خدا قوت. اولین روز کاریتو تبریک می گم." لبخندش پهن شد و تشکر کرد و جلو آمد. دستش را دراز کرد با احمد آقا دست داد و به سمت خاله زری رفت. روبوسی کردند و در حالی که شاخه گل را به او می داد، نگاهش چرخید و روی زهرا ثابت ماند. آهسته گفت: "خیلی خوش اومدید" زهرا محجوب و سر به زیر تشکر کرد. امید اجازه گرفت و به سمتِ اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند. مادرش را به همراه زینب دید که از راه پله پایین می آمدند. چادر نمازی در دستش بود. امید با تعجب نگاه کرد که زینب سلام دادو سر به زیر از کنارش رد شد. مادر با لبخند نگاهش کرد و خسته نباشید گفت. امید تازه به خود آمد. سلام داد و تشکر کرد وبه اتاقش رفت. وارد اتاق که شد یادِ گل سرخی که چیده بود افتاد. با خودش فکر کرد کاش می توانست آن را به زهرا بدهد. از یادآوری چهره معصوم و بی آلایش زهرا، دوباره لبخند به لبش آمد. تنها حس دوست داشتنی اش، همین حسی بود که از کودکی فقط و فقط نسبت به زهرا داشت. احساس زیبایی که در اوج تنهایی و ناراحتی و نا امیدی، لبخند به لبش می نشاند و به آینده امیدوارش می کرد. نمی دانست، عشق است یا محبت یا وابستگی یا چیز دیگر؛ اما هر چه بود، به مزاجش خوش می آمد و در هر شرایطی حالش را خوب می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون