#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
آزادی🐧🐦🐤
علی مشغول خواندن کتاب بود، که مامان صدایش کرد و گفت:
"علی جان لطفا بروتو حیاط وگلدون هارو آب بده."
علی چشمی گفت، و رفت تو حیاط ومشغول آب دادن به گل ها شد.
که یک دفعه یک گنجشک رودید که روی زمین افتاده.
اون رو برداشت، و دید که بالش خونی شده،
گنجشک روبرد داخل خونه و به مامانش گفت:
"فکرکنم یکی ازبچه های کوچه باپرت کردن سنگ به گنجشک اون روزخمی کرده."
مامانش پرسید:
"حالامیخوای چکارکنی؟"
علی گفت :
"معلومه ازش مراقبت می کنم. تازخم هاش خوب بشه و رفت یک جعبه کفش پیداکرد وگنجشک رو داخلش گذاشت، وبهش آب و دونه داد.
علی وگنجشک کوچولو حسابی با هم دوست شده بودند. و باهم بازی می کردند.
بعدازچندروز، بال زخمی گنجشک کوچولو خوب خوب شد.
مامان گفت :
"علی جان بهتره که گنجشک روببری توحیاط، وآزادش کنی که بره پیش دوستانش."
ولی علی با ناراحتی گفت:
نه اگه اون بره من خیلی تنهامیشم دیگه باکی بازی کنم؟ من اون روپیش خودم نگه می دارم.
یه روزعلی رفت تواتاق تالباسش رو از توی کشو بر داره که دربسته شد هرکاری کردنتونست در رو باز کنه،
علی کلافه و ناراحت بود دلش برای بیرون ازاتاق تنگ شده بود.
اون محکم به درزد ومامانش که تازه ازخریداومده بود رفت ودرروبازکرد.
علی گفت:
وای !!!چقدرحبس شدن تواتاق سخت بود .دوست داشتم زودترازاتاق بیام بیرون .
که یکدفعه صدای جیک جیک گنجشک کوچولوروازداخل جعبه شنید.
علی اون روازداخل جعبه برداشت وگفت:
من چقدرخودخواه بودم که میخواستم توروتوجعبه زندانی کنم .حتماازاینکه توجعبه بودی بهت خیلی سخت گذشته ؟؟؟
جای توتوی آسمون آبیه؛ وباید پروازکنی؛؛ وپیش دوستانت باشی..
علی بدوبدورفت توحیاط ودستانش روبازکردوگنجشک کوچولو پرزد ورفت تو آسمون.
علی آنقدر اون رونگاه کردتایک نقطه خیلی کوچک شد.
مامان اومدتوحیاط ودستش روانداخت گردن علی وگفت:
افرین پسرم !!!بهترین تصمیم روگرفتی که برخلاف میل خودت گنجشک روازاد کردی معلومه که دیگه داری برای خودت مردی میشی.
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#دستان_سرد
#قسمت_29
با یادآوری آن روز، لبخند مهمانِ لبهای سردش شد. تنها دلخوشی اش یادآوری آن خاطرات بود. خاطراتی که بیشترشان در کنارِ زهرا رقم خورده بود. یادآوری همه لحظات تلخ و شیرینش برای او جذاب بود؛ حتی کتک خوردن هایش.
واردِ راهرو شد. سر و صدای مهمان ها به گوش می رسید. صداها آشنا بود؛ گوشش را خوب تیز کرد ببیند چه کسانی آمده اند.
بیشتر که دقت کرد، باورش نشد. چشم هایش را روی هم فشرد و دوباره با دقت گوش کرد. برایش عجیب بود اما تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد.
قدم تند کرد تا به سالن برسد. صدای خنده احمد آقا فضای سالن را پر کرده بود. او همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود. جلوی در ایستاد و با خوشحالی و صدای بلند سلام داد.
با شنیدن صدایش همه از جا بلند شدند.
احمد آقا جواب سلامش را داد و خاله زری جلو آمد و گفت:"سلام امید جان خدا قوت. اولین روز کاریتو تبریک می گم."
لبخندش پهن شد و تشکر کرد و جلو آمد.
دستش را دراز کرد با احمد آقا دست داد و به سمت خاله زری رفت. روبوسی کردند و در حالی که شاخه گل را به او می داد، نگاهش چرخید و روی زهرا ثابت ماند. آهسته گفت: "خیلی خوش اومدید"
زهرا محجوب و سر به زیر تشکر کرد.
امید اجازه گرفت و به سمتِ اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
مادرش را به همراه زینب دید که از راه پله پایین می آمدند. چادر نمازی در دستش بود.
امید با تعجب نگاه کرد که زینب سلام دادو سر به زیر از کنارش رد شد.
مادر با لبخند نگاهش کرد و خسته نباشید گفت.
امید تازه به خود آمد. سلام داد و تشکر کرد وبه اتاقش رفت.
وارد اتاق که شد یادِ گل سرخی که چیده بود افتاد. با خودش فکر کرد کاش می توانست آن را به زهرا بدهد.
از یادآوری چهره معصوم و بی آلایش زهرا، دوباره لبخند به لبش آمد.
تنها حس دوست داشتنی اش، همین حسی بود که از کودکی فقط و فقط نسبت به زهرا داشت.
احساس زیبایی که در اوج تنهایی و ناراحتی و نا امیدی، لبخند به لبش می نشاند و به آینده امیدوارش می کرد.
نمی دانست، عشق است یا محبت یا وابستگی یا چیز دیگر؛ اما هر چه بود، به مزاجش خوش می آمد و در هر شرایطی حالش را خوب می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
می شود امشب مرا مهمان کنی
یک نظر بر این دلِ ویران کنی
مثلِ هرشب غرقِ در یادت به ذکر
سر به مُهرم تا خطا جبران کنی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
در پناه خدا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#حدیث_غدیر
💝به امام صادق (ع) گفته شد:
آیا مؤمنان غیر از عید فطر و قربان و جمعه عید دیگرى دارند؟ فرمود:
آرى، آنان عید بزرگتر از اینها هم دارند و آن روزى است که امیرالمؤمنین (ع) در غدیر خم بالا برده شد و رسول خدا مسأله ولایت را بر گردن زنان و مردان قرار داد.💝
فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سلام_امام_زمانم ❤
اے ڪه روشن شود
از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــاے دل من
حضرتـــ خورشـید سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#شهادت_امام_محمد_تقی_ع
به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند
جگرت سوخت و این؛ قلب رضا را سوزاند
پشت این حجره در بسته چه گفتی تو مگر
که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند
#آجر_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔻گاهی خدا با یک بلا یا سلب نعمت، نگاه ما را درست میکند
🔻مراقب باش نگاهت خراب نشود؛ گاهی برای درستشدنش رنج زیاد لازم است!
🔻 #زاویه_دید (ج۲)- ۲
🔸 ابلیس تا آخر عمر روی ما کار میکند که طرز نگاه ما را خراب کند. نباید طرز نگاه هرکسی را دریافت کنیم؛ باید بدانیم این کسی که دارد نگاهش را به ما منتقل میکند کیست و نگاهش چگونه است؟
🔸باید مراقب باشیم که نگاه و زاویۀ دید ما را خراب نکنند، اگر نگاه ما خراب شد گاهی برای درستکردنش درد فراوان و رنجهای سنگین لازم است.
🔸گاهی خدا میخواهد به بندهاش بگوید «فلان مشکلِ تو بزرگ نیست» ولی او قبول نمیکند و میگوید خیلی بزرگ است! لذا خدا یک مشکل بزرگ برایش پیش میآورد تا بفهمد مشکل بزرگ یعنی چه! گاهی با یک بلای سخت، میفهمی که نگاهت خراب بوده و باید درستش کنی.
🔸بعضی وقتها، از یک نعمت بزرگ برخوردار هستیم اما قبول نمیکنیم که این نعمت بزرگی است. لذا خداوند با سلب آن نعمت، نگاه ما را عوض میکند و آنوقت میفهمیم که واقعاً نعمت بزرگی بوده است.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه هنر- ۹۶.۷.۷
👈 متن کامل:
panahian.ir/post/5576
@Panahian_ir