وقتی فرزندتان آشفته می شود پریشانی اش را کوچک نشمارید.
❌ چیزی نشده که اینقدر ناراحت شدی.
به جای آن صراحتا نظرتان را در مورد احساسات او بیان کنید.
✅ حق میدم بهت وقتی یه مدت طولانی روی این بازی کار کزدی و آن طور که دلت میخواست از آب در نیومد.
وقتی ناکامی کودک درک شود، سادهتر زا آن مشکل کنار می آید.
@asraredarun
اسرار درون
یکی از راههای استقلال کودکان تصمیمگیری است
به کودک خود اجازه تصمیمگيرى بدهید.
مسلما والدین بايد محدوديتهايی را برای فرزند خود قائل شوند، اما بعضی وقتها بهتر است اجازه دهيد كه زمام كار در دست كودک باشد و تصمیماتی را هر چند مضحک و کوچک بگیرند، حتی اگر او تصميمهای عجيب و غريب بگيرد.
مثلا اگر میخواهد كه در وسط تابستان، پالتو یا کلاه زمستانی بپوشد، به او اجازه دهيد كه اين كار را بكند، پس از مدتی گرمش میشود و میفهمد كه پوشيدن یک لباس نازک در اين فصل، مناسبتر است.
اگر شما اجازه دهيد كه او خودش به اين نتيجه برسد، به او امكان يادگيری و رشد دادهايد.
خانه تان طوری باشد که محیطی دوستانه و امن برای اکتشاف بچه ها باشد. شنیدن همیشگی اصطلاحاتی مثل ” بهش دست نزن” و ” ازش دور شو” می تواند باعث از بین رفتن استقلال شود.
هر چه قدر خانه ی شما برای بازی و اکتشاف بچه ها امن تر باشد کمتر نه می گویید. و هر چه قدر کمتر به او نه بگویید به طور چشمگیری کشمکش های بین شما و او کاهش می یابد.
کودکی که در خانه آزاد است کمتر لجبازی میکند و همکاری بهتری با والدینش خواهد داشت.
با نق زدن بچه ها چه كنيم؟
نق زدن یک رفتار آموخته شده است
نگذارید فرزندتان برای توجه گرفتن از شما نق بزند: در سریع ترین زمان ممکن که می توانید مودبانه این کار را انجام دهید، به فرزندتان توجه کنید.
هنگامی که ناله اتفاق میافتد، والدین باید یک نفس عمیق بکشند و به خودشان یادآوری کنند که کودک قصد عصبانی کردن آنها را ندارد.
اگر کودکتان به ناله کردن ادامه میدهد و شما مطمئن هستید که این ناشی از درد یا بیماری نیست، به رفتار بعد از ناله کردن توجه کنید، تا پیام بزرگتری را که میرساند، تشخیص دهید «از خودتان بپرسید آیا من پرمشغله تر از معمول شدهام؟
آیا روال عادی بچه من تغییر کرده است؟
آیا خواهر یا برادری، بنا به هر دلیلی، به توجه بیشتری نیازمند است؟ » اغلب، ناله کردن علامتی است برای اینکه مجددا با کودکتان ارتباط برقرار کنید.
زمانهایی را برای با هم مطالعه کردن، غذا خوردن یا کارهای دیگری که کودک از آن لذت میبرد، در نظر بگیرید.
ارتباط با کودک در زمانی کوتاه، یک یا دو بار در روز، می تواند تفاوت زیادی را برای خانواده ها جهت مقابله با رفتار دشوار ایجاد کند.
وقتی که برای کودک کتاب میخونیم، فرصت مناسبیه تا با اون صحبت کنیم؛ اجازه بدیم درباره هر تصویر و هر تفکری که درباره کتاب و موضوع اون کتاب داره، باهامون صحبت کنه.
هرگز به اون نگیم «صبر کن کتاب تموم بشه، بعد به سؤالت جواب میدم» یا «ساکت باش و ببین آخر داستان چه میشه»!
این کودکه که تو تخیل و تفکر خودش بهصورتی کاملاً خلاقانه انتهای داستان رو مشخص میکنه.
#تربیت جنسی،
#اندام تناسلی
🔺در مورد کودک زیر 6 سال نباید مستقیم و بیش از حد راجع به این مسائل صحبت کرد بلکه یکی آن را محترم و تمیز و پوشیده معرفی می کنیم
🔺مسئله ی دیگر نوع پوشش خود ما است. نوع پوشش اعضای خانواده یکی از اجزای تربیت جنسی است.
🔺از ارزش های زندگی که به این بحث ما مربوط می شود می توان از احترام (احترام به جسم و اندام های تناسلی) و حُجب (حجاب، مستوری، پوشش) نام برد. بچه ها را پوشیده بزرگ کنید. خصوصیات جسمی بچه ها را به نمایش نگذارید حتی بچه ی دوساله، بچه ها را نیمه برهنه بیرون نیاورید چون شخصت در حال شکل گیری است و من در این جا از آموزه های مذهبی صحبت نمی کنم بلکه از یافته های علمی صحبت می کنم؛ اگر این صحبت های من با آیین مذهبی ما هماهنگ است که چه بهتر اما با نگاه علمی فعلاً در این جا صحبت می کنم.
🔺امروزه ثابت شده که شخصیت کودک در زیر 6 سال و حتی زیر 3 سال شکل می گیرد و حتی در دنیای غرب هم برهنگی مذموم شده است. کارهای دکتر هایم جینات را بخوانید می بینید که مصلحین دنیای غرب هم در حال فریاد هستند از برهنگی.
🔺بچه وقتی نیمه برهنه باشد به همان شکل شخصیت شکل می گیرد و ممکن است به خود شیفتگی جسمی مبتلا شوند، کودک عادت می کند که باید اندامش را عرضه کند تا جلب توجه کند. رکابی و تاپ و بندی تن بچه ها نکنید. مواظب باشید که بچه ها خودشان نیمه برهنه نباشند و در معرض دیدن نیمه برهنگی ها در مهمانی ها و مجالس و عروسی ها نیز قرار نگیرند.
🔺وقتی کودک را به یک عروسی یا مهمانی می بریم که کودک با عینیت مناظر مواجه می شود این حالت برای بچه ها سم است و تعادل ذهنی کودک را نسبت به رشد جنسی بهم می ریزد و بهداشت جنسی را به مخاطره می اندازد.
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#شاهزاده_کوچولو
صدای زنگوله شترها در دشت تاریک پیچیده بود.
خورشید خانم آرام آرام پشت کوههای بلند، خودش را قایم میکرد.
شترها آهسته میرفتند.
شاهزاده کوچک بر پشت شتری نشسته بود.
چشمانش از گرد و خاک پر شد.
پلکهایش یکی یکی بسته میشد.
اما با صدای بلند سربازان، از جا میپرید.
-زود باشید. تندتر راه بیایین. مگر نمیبینین شب شده.
شاهزاده، پشت سرش را نگاه کرد.
اسیران با زنجیر به یکدیگر بسته شده بودند.
با ضرب شلاق سربازان، سرعتشان بیشتر شد.
یکی یکی از کنار شترش رد شدند.
به صورتهای خاکآلود و خستهشان نگاه کرد.
چند روز اسارت و راه رفتن در بیابان، همه را خسته کردهبود.
صدای وحشتناک فریاد سربازان گوشش را اذیت کرد.
-یالا، زود باشین.
شتر شاهزاده، پشت سر همه ماند.
نفس عمیقی کشید.
سر و صدای سربازها کمتر شد.
نگاهش به غروب خورشید افتاد.
به سرخی آسمان خیره شد.
پلکهایش روی هم افتاد.
آرام آرام از روی شتر سُر خورد.
گرمای شنهای بیابان، او را به یاد بالش گرم و نرمش انداخت.
خودش را در آغوش خاک، جا به جا کرد و آرام خوابید.
خودش را در دشتی پر گل دید.
پیرهن چیندار و رنگی به تن داشت.
پروانههای رنگارنگ دور سرش میچرخیدند.
تاج گلی روی سرش بود.
دو طرف دامنش را به دست گرفت و چرخید.
پروانهها بیشتر و بیشتر شدند.
به دنبال پروانهها دوید.
خندید و خندید.
چشمانش را بست و چرخید و خندید.
یک مرتبه صدایی آشنا شنید.
-دختر قشنگم! بیا بغلم. خوش اومدی عزیزم.
با دیدن چهره آشنای مادربزرگ، چشمانش درخشید.
دوید و دوید. خودش را در آغوش مادربزرگ انداخت.
مادربزرگ، گونههایش را بوسید.
دست بر سرش کشید.
-دختر کوچولوی من. عزیز دل من...
شاهزاده خانم خندید و خندید.
مادربزرگ، نوازشش میکرد و میبوسیدش.
خاطرات خانه شان در مدینه جلوی چشمش آمد.
لبخندهای پدر، نوازشهای برادر، صدای لالایی خواندن مادر برای برادر کوچک....
همه و همه...
چشمانش را باز کرد و به مادربزرگ نگاه کرد.
پدر همیشه میگفت:" دختر قشنگم، چقدر شبیه مادرم هستی"
لبخند زد و خودش را دوباره به مادربزرگ چسباند.
اما یک دفعه صدای وحشتناکی در گوشش پیچید.
-اینجاست. پیداش کردم. خوابیده.
یالا بلند شو. یالا...
مادربزرگ از جا بلند شد. با نگرانی به شاهزاده کوچولو نگاه کرد.
-برو عزیز دلم.
شاهزاده کوچولو به مادربزرگ چسبید.
-نه! نمیرم. میخوام پیش شما بمونم.
مادربزرگ، اشکهای دخترک را با دستش پاک کرد.
-برو عزیزم. به زودی میای پیش خودم برای همیشه. اما الان باید بری.
شاهزاده کوچولو چشمانش را بست و گریه کرد.
ولی وقتی چشم هایش را باز کرد. خبری از مادربزرگ و دشت پر گل نبود.
با ترس به سربازهایی که دور و برش بودند نگاه کرد.
عمه خودش را رساند. دخترک را بغل کرد.
-عزیزم، یادگار برادرم. دورت بگردم. نترس. من هنوز هستم. نمیذارم کسی اذیتت کنه.
شاهزاده کوچولو، در آغوش عمه آرام گرفت.
اما هنوز دلش میخواست که پیش مادربزرگ برود.
یاد حرف مادربزرگ افتاد.
"به زودی برای همیشه میای پیش خودم"
سرش را به سینه عمه چسباند و لبخند زد.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━