eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 🌹جشنِ عید زینب، دستی به دامنِ تورتوری لباسش کشید. چرخی زد و در آینه، به لباس قشنگش نگاه کرد. دامن پر چینش را با دو دست گرفت و به اتاق رفت. مادر درحالِ سر کردنِ چادرش بود. لبخندزنان آمد و گفت: "مامان جون دستت درد نکنه. پیرهنم خیلی قشنگ شده."👗 مادر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: "مبارکت باشه عزیزم. زودتر آماده شو. من هم الان میام زودتر بریم کمکِ خاله. تا مهمون ها نیومدند." زینب گفت: "زود می رسیم خونه خاله نزدیکه." کفش هایش را پوشید. دستِ مادرش را گرفت. به خانه خاله زهرا رفتند.❤️ هر سال، عیدِ غدیر، خاله زهرا جشن می گرفت. تمامِ فامیل و همسایه ها می آمدند. به زینب و بچه ها خیلی خوش می گذشت. آن ها در پذیرایی از مهمان ها کمک می کردند. وقتی واردِ حیاط شدند، بچه ها مشغول بازی بودند. سارا جلو آمد و با خوشحالی سلام داد و گفت: "چه خوب شد اومدید. یه یار کم داشتیم. بدو بریم بازی." زینب به پیرهنش نگاهی کرد و گفت: "نه من نمی تونم بازی کنم. لباسم کثیف می شه." بعد هم همراه مادرش به آشپزخانه رفت. خاله زری و چند تا از همسایه ها داشتند لیوان های شربت و ظرف های میوه و شیرینی و شکلات را آماده می کردند. زینب و مادرش به همه سلام دادند. مادر به کمک خاله رفت. زینب ایستاده بود و نگاه می کرد. مادرش گفت: "دخترم بیا این سینی شربت را ببر."🍹 زینب گفت: "نه مامان خودتون ببرید. می ریزه روی پیرهنم." مادر با ناراحتی گفت: "اما ما اومدیم که به خاله کمک کنیم. پس برو کفش های جلوی در رو مرتب کن."👟 زینب چشمی گفت و رفت. نگاهی به کفش ها انداخت. خم شد که مرتبشان کند. دامن لباسش به زمین کشیده شد. زود بلند شد. به داخل خانه برگشت. روی یکی از صندلی ها نشست. دستی به دامن لباسش کشید و آن را روی پاهایش اندخت. مهمان ها یکی یکی آمدند. سارا و بچه های دیگر هم به داخل آمدند. سارا به کمکِ مادرش رفت و برای مهمان ها شربت می آورد. یک دفعه یکی از بچه ها با سرعت به سمتش رفت و به سینی شربت خورد. لیوانِ شربت روی لباسِ سارا ریخت. او هم خندید و گفت: "عیب نداره می رم لباسم را عوض می کنم." زینب با خود گفت: "خوبه که من شربت نیاوردم وگرنه لباسِ من کثیف می شد." خانم مداح جشن را شروع کرد. همه با خوشحالی کف می زدند. خاله زهرا ظرف شکلات را برداشت و برای همه شکلات پاشید🍬🍬 بچه ها همه به دنبال شکلات بودند. خاله زری یک مشت شکلات به سمت زینب پاشید. بچه ها همه به طرفش آمدند. زینب هول شد. تا خواست از جا بلند شود. که فهمید به صندلی گیر کرده. خودش را به جلو کشید. ولی نتوانست حرکت کند. محکم تر خودش را به جلو کشید که صدای پاره شدنِ دامنش را شنید. به پشتِ سرش نگاه کرد. بله دامنِ تور توری لباسش، پاره شده بود. آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه همه به او نگاه کردند. مادر و خاله آمدند و دلداریش دادند. ولی او فقط گریه می کرد. سارا و بچه های دیگر هم آمدند. سارا گفت: "گریه نکن. بریم توی اتاق من از لباس های خودم بهت می دم بپوش." اما زینب گفت: "من ناراحتِ لباسم نیستم. ناراحتِ رفتارِ بدم هستم. آخه من هر سال توی جشن کمک می کردم. امسال به خاطرِ لباسم کمک نکردم. آخرش هم که لباسم این طوری شد." سارا گفت: "عیب نداره. هنوز هم دیر نشده یه عالمه کار داریم. پاشو بریم. پاشو دیگه." بعد هم دست زینب را گرفت و به اتاق برد. از لباس های خودش به زینب داد تا لباسش را عوض کند. بعد دوتایی به کمک خاله زهرا رفتند. ❁فرجام پور @asraredarun اسرار درون ╭┅───🌸—————┅╮ ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۱۱.m4a
5.46M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ داستان جشن عید ╭┅───🌸—————┅╮ @asraredarun اسرار درون ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ دستانِ پر مهر 🌹 هوا خیلی گرم بود. صدای زنگوله شترها، آهنگ زیبایی داشت. عبدالله از بالای دوشِ پدرش، به رو به رو نگاه می کرد. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. همه به سمتِ مدینه در حرکت بودند. اما یک سوار؛ به طرفِ آن ها می آمد. عبدالله گفت: "پدر، چرا آن مرد برمی گردد؟" پدرش با تعجب گفت: "کو؟ کجاست؟" عبدالله با دستش جلو را نشان داد. پدر ایستاد و با دقت نگاه کرد. سوار به آن ها نزدیک شد و گفت: "همه گوش کنید! رسول خدا فرموده"همین جا بایستید." همه ایستادند. پدر عبدالله پرسید:"چه شده خالد؟ چرا رسول خدا فرمودند در این هوای گرم اینجا بمانیم؟" خالد گفت: "حتما امرِ مهمی است." بعد از آنجا دور شد. همه از هم می پرسیدند "یعنی چه اتفاقی افتاده؟" پدر، عبدالله را از روی دوشش پایین گذاشت و گفت: "پسرم فعلا باید صبر کنیم." عبدالله با تعجب به حرف های پدرش و دیگران گوش می داد. خالد دوباره برگشت و گفت: "جهاز شترهایتان را بدهید. رسول خدا برای ساختنِ منبر احتیاج دارد." همه سریع جهاز را از روی شترها برداشتند. چند نفر هم به خالد کمک کردند تا آن ها را بِبَرد. بعد از ساعتی خالد دوباره برگشت و گفت: "هر چه می توانید نزدیک تر بیایید تا سخنان رسول خدا را بشنوید." پدر دوباره عبدالله را بر دوشش نشاند و نزدیک تر رفت. عبدالله با نگرانی پرسید" چه شده؟" پدر گفت: "نمی دانم! ولی حتما امرِ خیلی مهمی است که رسولِ خدا در این گرما، فرمان داده که به سخنانش گوش کنیم. حتما وحی نازل شده" همه با دقت به سخنانِ رسول خدا گوش می دادند. خالد و چند نفر دیگر هم با فاصله بین جمعیت ایستاده بودند و سخنانِ پیامبر را برای کسانی که دورتر بودند تکرار می کردند. صدایشان در کل صحرا پیچیده بود. همه کسانی که دور بودند هم می شنیدند. پیامبر بالای جهاز شترها رفته بود. بعد از حمد خدا، فرمود: "هر کس که تا الان من مولای او بودم، بعد از من علی مولای اوست." بعد دست حضرت علی را بلند کرد و از همه خواست تا با او بیعت کنند. همه خوشحال شدند و فریاد شادی سردادند. پدر عبدالله دستش را بالا برد و گفت: "احسنت به این انتخاب. علی بهترین است." عبدالله گردنش را کشید تا بهتر ببیند. دستان علی در دستان پیامبر بود. چهره پیامبر، شاد بود و لبخند بر لب داشت. مردم شادی می کردند. پدر گفت: "من می خواهم اولین نفر باشم که با علی بیعت می کند." با سرعت به سمتِ پیامبر رفت. اما جمعیت زیاد بود. حرکت کردنِ از بین آن ها سخت بود. همه دوست داشتند که زودتر فرمان خدا و پیامبر را اطاعت کنند. و از این انتخاب راضی و خوشحال بودند. بعد از ساعت ها بالاخره نوبت پدر عبدالله شد. خود را به پیامبر و علی رساند. عبدالله را از دوشش پایین گذاشت و به گرمی دست علی را در دستانش فشرد و گفت: "جانم به قربان تو یا وصی رسول خدا" پیامبر با لبانی خندان در حقش دعا کرد. و علی با لبخند از او تشکر کرد. عبدالله از پشت پدر خود را به علی نزدیک کرد و با خجالت دستش را جلو برد و گفت: "یا علی من هم با شما بیعت می کنم." پدر خندید و کمکش کرد که جلوتر برود. دستانش در دستانِ پر مهر وصی خدا جای گرفت و عبدالله غرق ِدر خوشی شد. ❁فرجام پور ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۶.m4a
5.48M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ دستان پر مهر ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━ صدای زنگوله شترها در دشت تاریک پیچیده بود. خورشید خانم آرام آرام پشت کوه‌های بلند، خودش را قایم می‌کرد. شترها آهسته می‌رفتند. شاهزاده کوچک بر پشت شتری نشسته بود. چشمانش از گرد و خاک پر شد. پلک‌هایش یکی یکی بسته می‌شد. اما با صدای بلند سربازان، از جا می‌پرید. -زود باشید. تند‌تر راه بیایین. مگر نمی‌بینین شب شده. شاهزاده، پشت سرش را نگاه کرد. اسیران با زنجیر به یکدیگر بسته شده بودند. با ضرب شلاق سربازان، سرعتشان بیشتر شد. یکی یکی از کنار شترش رد شدند. به صورت‌های خاک‌آلود و خسته‌شان نگاه کرد. چند روز اسارت و راه رفتن در بیابان، همه را خسته کرده‌بود. صدای وحشتناک فریاد سربازان گوشش را اذیت کرد. -یالا، زود باشین. شتر شاهزاده، پشت سر همه ماند. نفس عمیقی کشید. سر و صدای سربازها کمتر شد. نگاهش به غروب خورشید افتاد. به سرخی آسمان خیره شد. پلک‌هایش روی هم افتاد. آرام آرام از روی شتر سُر خورد. گرمای شن‌های بیابان، او را به یاد بالش گرم و نرمش انداخت. خودش را در آغوش خاک، جا‌ به جا کرد و آرام خوابید. خودش را در دشتی پر گل دید. پیرهن چین‌دار و رنگی به تن داشت. پروانه‌های رنگارنگ دور سرش می‌چرخیدند. تاج گلی روی سرش بود. دو طرف دامنش را به دست گرفت و چرخید. پروانه‌ها بیشتر و بیشتر شدند. به دنبال پروانه‌ها دوید. خندید و خندید. چشمانش را بست و چرخید و خندید. یک مرتبه صدایی آشنا شنید. -دختر قشنگم! بیا بغلم. خوش اومدی عزیزم. با دیدن چهره آشنای مادربزرگ، چشمانش درخشید. دوید و دوید. خودش را در آغوش مادربزرگ انداخت. مادربزرگ، گونه‌هایش را بوسید. دست بر سرش کشید. -دختر کوچولوی من. عزیز دل من... شاهزاده خانم خندید و خندید. مادربزرگ، نوازشش می‌کرد و می‌بوسیدش. خاطرات خانه شان در مدینه جلوی چشمش آمد. لبخندهای پدر، نوازش‌های برادر، صدای لالایی خواندن مادر برای برادر کوچک.... همه و همه... چشمانش را باز کرد و به مادربزرگ نگاه کرد. پدر همیشه می‌گفت:" دختر قشنگم، چقدر شبیه مادرم هستی" لبخند زد و خودش را دوباره به مادربزرگ چسباند. اما یک دفعه صدای وحشتناکی در گوشش پیچید. -اینجاست. پیداش کردم. خوابیده. یالا بلند شو. یالا... مادربزرگ از جا بلند شد. با نگرانی به شاهزاده کوچولو نگاه کرد. -برو عزیز دلم. شاهزاده کوچولو به مادربزرگ چسبید. -نه! نمیرم. می‌خوام پیش شما بمونم. مادربزرگ، اشک‌های‌ دخترک را با دستش پاک کرد. -برو عزیزم. به زودی میای پیش خودم‌ برای همیشه. اما الان باید بری. شاهزاده کوچولو چشمانش را بست و گریه کرد. ولی وقتی چشم هایش را باز کرد. خبری از مادربزرگ و دشت پر گل نبود. با ترس به سربازهایی که دور و برش بودند نگاه کرد. عمه خودش را رساند. دخترک را بغل کرد. -عزیزم، یادگار برادرم. دورت بگردم. نترس. من هنوز هستم. نمیذارم کسی اذیتت کنه. شاهزاده کوچولو، در آغوش عمه آرام گرفت. اما هنوز دلش می‌خواست که پیش مادربزرگ برود. یاد حرف مادربزرگ افتاد. "به زودی برای همیشه میای پیش خودم" سرش را به سینه عمه چسباند و لبخند زد. ❁فرجام پور ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
هدایت شده از میوه دل من
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨ 🌹 آفتاب سوزان خاک کوچه را داغ کرده بود. انگشت پای یاسر از صندلش بیرون زد. نوک انگشت پایش از داغی خاک کوچه سوخت. آخی گفت و پایش را در صندلش جا به جا کرد. دوباره از پشت دیوار، ته کوچه را نگاه کرد. ابراهیم پرسید: -چی شد؟ یاسر دستش را به علامت اینکه عقب بایست، تکان داد. صدای باز شدنِ در چوبی، از ته کوچه آمد. بعد از آن صدای تشکر کردن و بدرقه کردن اهل خانه را شنیدند. یاسر خودش را به دیوار چسباند و گفت: -بیا کنار، دارند از عیادت بیمار می آیند. الان می رسند. ابراهیم که داشت، با تکه سنگی به دیوار می‌کوبید، زود سنگ را زمین انداخت. خودش را پشت دیوار مخفی کرد‌. یاسر نفس عمیقی کشید. صدای بسته شدن در آمد. ابراهیم به پهلوی یاسر زد و گفت: -چی شد؟ یاسر انگشت روی بینی‌اش گذاشت و گفت: -هیس، صدای پایش می‌آید. همان موقع صدای اذان از مسجد بلند شد. نفس‌هایشان را در سینه حبس کردند و به صدای پایی که نزدیک می‌شد گوش دادند. وقتی صدا نزدیک‌تر شد، یاسر به ابراهیم اشاره کرد و دستش را تکان داد و گفت: -الآن.... هنوز از پشت دیوار بیرون نیامده بودند که با صدایی که شنیدند، سر جا خشکشان زد. صدای آرام و مهربانی گفت: -سلام علیکم. یاسر بریده بریده گفت: -سلام علیکم. ولی ابراهیم پایش را به زمین داغ زد و گفت: -وای، باز هم نشد. پیامبر با مهربانی نگاهشان کرد و لبخند زد. دستی به سرشان کشید و به سمت مسجد رفت. یاسر رفتن او را نگاه می کرد. ابراهیم اخم کرد و گفت: -دیدی اشتباه کردی؟ این نقشه‌ات هم خراب شد. هر بار نقشه می‌کشی که ما زودتر به پیامبر خدا سلام بدهیم، ولی نمی‌شود. یاسر دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: -پدرم می‌گوید، خداوند به خاطر همین اخلاق خوبش او را به پیامبری انتخاب کرده. ناراحت نشو. بهتر است ما هم به مسجد برویم. ان شاءالله دفعه بعد... ❁ فرجام‌پور ╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯ ¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
هدایت شده از میوه دل من
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 🌹 سینا و طاها، تشت آبی را در حیاط گذاشته بودند. قایق کاغذی را در آن انداختند. هر دو خم شدند و به قایق فوت کردند. وقتی سینا فوت می کرد، قایق به طرفِ طاها می رفت. وقتی طاها فوت می کرد، قایق به طرف سینا می رفت. هر دو می‌خندیدند. زهرا با شلنگ آب، حیاط را می شست. رو به آنها کرد و گفت: -دوقلوهای افسانه‌ای لطفا برید کنار داره سیل میاد. بچه‌ها تشت آب را کناری کشیدند. سینا خندید و گفت: -آبجی خانم، شلنگ را بده به من. زهرا شلنگ را محکم‌تر چسبید و گفت: -چون من از شما بزرگترم و امسال میرم مدرسه، کارهای بزرگ را من باید انجام بدم. زهرا همه جا را با آب شست. مادر، زهرا را صدا کرد. شلنگ را انداخت و به آشپزخانه رفت. مادر به زهرا گفت: - دخترم، من کار دارم، سبزی‌ها را بشوی. زهرا شیر آب را باز کرد. سبزی ها را زیر آن گذاشت. سینا داد زد: - آبجی بیا، قایقم غرق شد. زهرا، شیر آب را باز گذاشت و رفت. مادر، اتاق را مرتب کرد و برگشت. شیر آب را بست. زهرا و سینا و طاها، هنوز قایق بازی می‌کردند. مادر، سبد لباس‌ها را به حیاط برد. به طرف طنابی که در حیاط بسته بود، رفت. صدای شُر شُر آب را شنید. شلنگ را برداشت. شیر آب را بست و به زهرا گفت: -مثل اینکه یادت رفته شیر آب را ببندی. شب که بابا برگشت. بچه ها جلوی در دویدند و سلام دادند. بابا جوابشان را داد و آن ها را بوسید. بچه ها به دستش نگاه کردند. سینا گفت: -بابا امشب هم ماهی نداریم. طاها گفت: - یعنی شام نداریم. بابا آهسته گفت: - نه نداریم. چون رودخانه آب ندارد. (فرجام پور) ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ ؟ خرچنگ کوچولو، با پدر و مادرش، توی یک برکه کوچک زندگی می‌کرد. او هیچ دوستی نداشت، همیشه تنها بود. هر روز از مادر می‌خواست که با او بازی کند. مادر او را می‌بوسید و می‌گفت: -عزیزم، من باید به کارهای خانه برسم. باید خودت تنها بازی کنی. پدر هم می‌گفت: -من باید لجن‌ها را زیر و رو کنم، تا برایتان غذا پیدا کنم. تنها بازی کن. خرچنگ کوچولو، هر روز غمگین و غمگین‌تر می‌شد. یک روز به مادرش گفت: -اجازه می‌دهی، من به بالای آب بروم و برای خودم دوست پیدا کنم؟ مادر او را بغل کرد و گفت: -نه نه! هیچ وقت نباید این کار را کنی. حیوانات بیرون آب خیلی خطرناک هستند‌. بهتر است تنهایی نروی. ولی خرچنگ کوچولو هر روز یک ذره بیشتر بالا می‌رفت و روز بعد کمی بیشتر. از همان‌جا بالای آب را نگاه می‌کرد و برمی‌گشت. اما آرزو داشت روزی با حیوانات بیرون آب دوست شود. نزدیک برکه، داخل یک غار کوچک، خرس کوچولو و پدر و مادرش زندگی می‌کردند. خرس کوچولو هم از تنهایی خسته شده بود. او هم خواهر و برادری نداشت. تصمیم گرفت در جنگل گردش کند تا دوستی پیدا کند. اما نزدیک غاری که زندگی می‌کردند، خرس دیگری نبود. هوا گرم بود. تشنگی او را اذیت کرد. برکه را از پشت درختان دید. با خوشحالی کنار آب نشست. کمی آب خورد. اما چون خسته بود همان جا نشست. پاهایش را در آب گذاشت. خرچنگ کوچولو به روی آب نزدیک شد. با دیدن پاهای خرس کوچولو، خوشحال شد. با سرعت به بالای آب آمد. یاد حرف‌های مادرش افتاد. کمی ایستاد. خرس کوچولو دست‌هایش را در آب تکان می‌داد. خرچنگ کوچولو دلش می‌خواست با او دوست شود. پس دوباره با سرعت بالا رفت. سرش را از آب بیرون برد. خرس کوچولو او را ندید. خرچنگ کوچولو با صدای بلند سلام کرد. خرس کوچولو با تعجب نگاه کرد و گفت: -تو دیگر کی هستی؟ خرچنگ کوچولو خندید و گفت: +خودت کی هستی؟ -من خرسم. +خب منم خرچنگ هستم. -تو تنهایی؟ +بله، تو چی؟ -منم تنهایم. +میای با هم بازی کنیم؟ - بله! بازی کردن را خیلی دوست دارم. +وای! چه قدر خوب، من دیگر تنها نیستم. تو برادر من می‌شوی؟ -برادر؟ بله! خیلی خوب می شود که تو هم برادر من بشوی. +پس هر روز می‌آیی تا با هم بازی کنیم؟ خرس کوچولو خندید و قول داد که هر روز برای بازی کنار برکه بیاید. بعد شروع به بازی کردند. خرچنگ در آب قایم می‌شد و خرس، دنبالش می‌گشت و با دستش، نزدیک او می‌زد. او دوباره فرار می‌کرد. صدای خنده‌هایشان در برکه و جنگل پیچید. پدر و مادر خرچنگ کوچولو با شنیدن صدایش روی آب آمدند. دیدند آن دو با هم بازی می‌کنند. خوشحال شدند. آن‌ها را تشویق کردند. پدر و مادر خرسی هم آمدند. از اینکه خرسی خوشحال بود و می‌خندید، خوشحال شدند. آن دو دیگر تنها نبودند. (فرجام پور) ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
صدا ۰۲۶.m4a
4.67M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ برادر من می شوی؟ ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
هدایت شده از میوه دل من
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ 🌹شیرین‌ترین عسل 🌹 در یک دشتِ زیبا و پر گل، زنبورهای عسل بر روی یک درخت‌، کندوی عسل بزرگی ساخته بودند. به ساختنِ عسل‌های خوشمزه مشغول بودند. یک روز یکی از زنبورها به نام وِزوِزی، گفت: - مزه عسل‌های ما تکراری شده. بهتره عسلی خوشمزه‌تر درست کنیم. ولی زنبورهای دیگر قبول نکردند و گفتند: - طعم عسل همین است و از این بهتر نمی‌شود. اما وزوزی قبول نکرد و برای پیدا کردن بهترین گل، راه افتاد. وِزوِزی در دشت به پرواز در آمد. رفت و رفت و رفت تا چشمش به گل‌سرخِ زیبایی افتاد. با خوشحالی به سمتِ گل رفت. اما تا خواست روی آن بنشیند. صدایی شنید: -از اینجا برو زنبور مزاحم. با تعجب به اطراف نگاه کرد که دید بلبلی به روی شاخه گل نشسته. وِزوِزی گفت: -من فقط می‌خواهم شهدش را بنوشم. با کسی کاری ندارم. بلبل سرش را بالا گرفت و گفت: _این گلِ زیبا برای من است. کسی حق ندارد به آن نزدیک شود. زود از اینجا برو. وِزوِزی با ناراحتی از آنجا دور شد. دنبالِ یک گلِ دیگر می‌گشت که غوزه پنبه را دید و به سمتش رفت. کمی آن را بویید ولی بوی خوبی نداشت. می‌خواست برود، که صدایی شنید: _زنبور کوچولو بیا به ما کمک کن. به دنبال صدا گشت. مورچه‌های قرمز می‌خواستند پنبه‌دانه‌ای را به لانه ببرند ولی زورشان نمی‌رسید. وِزوِزی با اینکه خیلی کار داشت و باید تمامِ دشت را می گشت، به کمکِ مورچه‌ها رفت. پنبه دانه را برایشان تا لانه برد. مورچه‌های قرمز از او تشکر کردند و پرسیدند: -تو هم کاری داری که ما کمکت کنیم؟ وِزوِزی گفت: - شما نمی‌توانید به من کمک کنید. چون من دارم دنبال زیباترین وخوشبو‌ترین گل می‌گردم تا خوشمزه‌ترین عسل را بسازم. یکی از مورچه‌ها گفت: - من می‌دانم که زیباترین و خوشبوترین گل کجاست. وزوزی خیلی خوشحال شد. بعد همراه مورچه راه افتاد. تا به کنار دشت رسیدند. لابه لای گل‌ها، گلی زیبا و خوشبو بود. وِزوِزی تشکر کرد. از شهد گل نوشید و به لانه برد. او توانست شیرین‌ترین و خوشمزه‌ترین عسل را بسازد. همه زنبورها از آن عسل نوشیدند و او را تشویق کردند. از آن به بعد همه زنبورها سعی کردند، از آن گل زیبا برای ساختنِ عسل استفاده کنند. وزوزی از آن عسل خوشمزه برای مورچه‌ها برد و از آن‌ها تشکر کرد. مورچه کوچولو گفت: -ما هم از تو تشکر می‌کنیم. اگر به ما کمک نمی‌کردی نمی‌توانستیم برای زمستان ذخیره داشته باشیم. از آن به بعد آن‌ها برای هم دوستان خوبی شدند. (فرجام‌پور) ╭┅───🌸—————┅╮ @tavalodtahaftsalegy ╰┅───🌼—————┅╯ ┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄