┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
دستانِ پر مهر 🌹
هوا خیلی گرم بود. صدای زنگوله شترها، آهنگ زیبایی داشت.
عبدالله از بالای دوشِ پدرش، به رو به رو نگاه می کرد.
گرد و خاک زیادی بلند شده بود.
همه به سمتِ مدینه در حرکت بودند.
اما یک سوار؛ به طرفِ آن ها می آمد.
عبدالله گفت: "پدر، چرا آن مرد برمی گردد؟"
پدرش با تعجب گفت: "کو؟ کجاست؟"
عبدالله با دستش جلو را نشان داد.
پدر ایستاد و با دقت نگاه کرد.
سوار به آن ها نزدیک شد و گفت: "همه گوش کنید! رسول خدا فرموده"همین جا بایستید."
همه ایستادند. پدر عبدالله پرسید:"چه شده خالد؟ چرا رسول خدا فرمودند در این هوای گرم اینجا بمانیم؟"
خالد گفت: "حتما امرِ مهمی است."
بعد از آنجا دور شد.
همه از هم می پرسیدند "یعنی چه اتفاقی افتاده؟"
پدر، عبدالله را از روی دوشش پایین گذاشت و گفت: "پسرم فعلا باید صبر کنیم."
عبدالله با تعجب به حرف های پدرش و دیگران گوش می داد.
خالد دوباره برگشت و گفت: "جهاز شترهایتان را بدهید. رسول خدا برای ساختنِ منبر احتیاج دارد."
همه سریع جهاز را از روی شترها برداشتند. چند نفر هم به خالد کمک کردند تا آن ها را بِبَرد.
بعد از ساعتی خالد دوباره برگشت و گفت: "هر چه می توانید نزدیک تر بیایید تا سخنان رسول خدا را بشنوید."
پدر دوباره عبدالله را بر دوشش نشاند و نزدیک تر رفت. عبدالله با نگرانی پرسید"
چه شده؟"
پدر گفت: "نمی دانم! ولی حتما امرِ خیلی مهمی است که رسولِ خدا در این گرما، فرمان داده که به سخنانش گوش کنیم. حتما وحی نازل شده"
همه با دقت به سخنانِ رسول خدا گوش می دادند.
خالد و چند نفر دیگر هم با فاصله بین جمعیت ایستاده بودند و سخنانِ پیامبر را برای کسانی که دورتر بودند تکرار می کردند.
صدایشان در کل صحرا پیچیده بود. همه کسانی که دور بودند هم می شنیدند.
پیامبر بالای جهاز شترها رفته بود.
بعد از حمد خدا، فرمود: "هر کس که تا الان من مولای او بودم، بعد از من علی مولای اوست."
بعد دست حضرت علی را بلند کرد و از همه خواست تا با او بیعت کنند.
همه خوشحال شدند و فریاد شادی سردادند. پدر عبدالله دستش را بالا برد و گفت: "احسنت به این انتخاب. علی بهترین است."
عبدالله گردنش را کشید تا بهتر ببیند.
دستان علی در دستان پیامبر بود.
چهره پیامبر، شاد بود و لبخند بر لب داشت.
مردم شادی می کردند.
پدر گفت: "من می خواهم اولین نفر باشم که با علی بیعت می کند."
با سرعت به سمتِ پیامبر رفت.
اما جمعیت زیاد بود. حرکت کردنِ از بین آن ها سخت بود.
همه دوست داشتند که زودتر فرمان خدا و پیامبر را اطاعت کنند.
و از این انتخاب راضی و خوشحال بودند. بعد از ساعت ها بالاخره نوبت پدر عبدالله شد.
خود را به پیامبر و علی رساند.
عبدالله را از دوشش پایین گذاشت و به گرمی دست علی را در دستانش فشرد و گفت: "جانم به قربان تو یا وصی رسول خدا"
پیامبر با لبانی خندان در حقش دعا کرد.
و علی با لبخند از او تشکر کرد.
عبدالله از پشت پدر خود را به علی نزدیک کرد و با خجالت دستش را جلو برد و گفت: "یا علی من هم با شما بیعت می کنم."
پدر خندید و کمکش کرد که جلوتر برود.
دستانش در دستانِ پر مهر وصی خدا جای گرفت و عبدالله غرق ِدر خوشی شد.
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#عید_غدیر
#داستان
#دستان_پر_مهر
#علی_ولی_الله
#اشهد_ان_علیا_ولی_الله
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄