eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
✅آیت‌الله مولوی قندهاری(ره): 🔻مرحوم نخودکی در اواخر عمر شریفشان یک مقداری متأثّر شده بودند که چرا بعضی‌ها را با آن دعاها و ... شفا داده بودند و کارهایشان را روبه‌راه کرده بودند. لذا در آن سال‌های آخر دیگر این کارها را نمی‌کردند. 🔹ایشان می‌فرمودند: 🔻مرحوم نخودکی یک موقعی در صحن انقلاب آمده بودند. وقتی از کنار یکی از آن‌هایی که خودشان را به پنجره فولاد می‌بندند و اشک و ناله دارند، رد شده بودند، به او گفته بودند: خوش به سعادتت. 🔻او هم متوجّه نشده بود که ایشان کیست و ایشان را نمی‌شناخت، چون مردم از همه جا می‌آمدند. 🔹لذا گفته بود: چه می‌گویی شیخ! خوش به حالت؟! ما گرفتاریم که خودمان را بستیم، خوش به حالمان؟! ما از روی عجز و گرفتاری است که آمدیم خودمان را به پنجره فولاد بستیم، چه خوش به حالی؟! به تعبیر عامیانه نفست از جای گرم درمی‌آید که می‌گویی: خوش به حالت؟!! 🔹ایشان هم با خونسردی جواب داده بودند و مجدّد فرموده بودند: اتّفاقاً خوش به حالت! 🔹آن شخص گفته بود: آقا! می‌شود بگویی چرا این ‌قدر به ما می‌گویی: خوش به حالت؟! به تعبیر آیت‌الله مولوی، این‌قدر با حسرت می‌گویی: خوش به حالت؟! 🔹مرحوم نخودکی در جواب او فرموده بودند: 🔻خدا تو را دوستت دارد، پروردگار عالم تو را می‌خواهد. 🔻اگر تو را نمی‌خواست، زود جوابت را می‌داد. اگر ثامن‌الحجج تو را نمی‌خواست، زود جواب تو را می‌داد و می‌گفت: برو. بعد گفته بود: بی‌انصاف! اگر گرفتار نمی‌شدی، یک بار می‌آمدی خودت را به پنجره فولاد ببندی؟! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
🍃باتقواترین مردم کیست؟🍃 رسول خدا صلّی الله علیه وآله 🔹أتْقَى النَّاسِ مَنْ قَالَ الْحَقَّ فِيمَا لَهُ وَ عَلَيْه 💠 باتقواترین مردم کسی است که حق را بگوید در آنچه به نفع اوست و آنچه به ضرر اوست. 📚«من لا یحضره الفقیه» ج ۴ ص ۳۹۵ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✍🏻شیطان به موسی(ع)گفت: سه وقت به انسان مسلط میشوم 1️⃣وقتی ازخودش راضی باشد. 2️⃣اعمال خوبش را زیاد بداند. 3️⃣گناهانش راکم وکوچک بداند. 📚کافی ج2 ص314 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علامه طباطبائی رحمه الله می فرمود : گوشه نشینی ، ملازم با معرفت و یا موجب آن نیست ؛ ولی کسی که می خواهد اهل معرفت شود باید معاشرتش را مخصوصاً با اهل غفلت و اهل دنیا کم کند و فرش هر مجلسی نباشد و کار شبانه روزی او در مجالس بیهوده صرف نشود و و از معاشرت های بی فایده و بی مغز تا می تواند اجتناب نماید و طوری نشود که با همه و در هر مجلسی حاضر شود. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
سلام امشب هم از داستان های محمد حسین داریم😍😍👏👏👏
ماشین های پرویز خان🌹 روزی روزگاری ادم خوب وپولداری توی یک مزرعه زندگی می کرد. به نامِ پرویز خان👨 او چهارتا خودرو داشت یک سانتافه🚙 یک 207🚗 یک نیسان 🚚 ویک بنزِ قدیمی 🚘 روزی او به پارکینگ می رود نیسان با خوشحال می گوید :پرویز خان امروز بامن برویم. 207 می گوید :نه قربان خواهش می کنم من را ببرید. بنز قدیمی می گوید:پرویز خان درسته من پیر شدم ولی سرِ حالم خواهش می کنم بامن بیرون برید.😔 سانتافه که تاحالا ساکت بود . می گوید: ولی من از همه بهترم من را ببرید.✅ پرویز خان گفت: نوبت شماهم می شود. وسوار سانتافه شد و رفت. فردای ان روز هم سوار بنزِ قدیمی شد ورفت. نیسان و207 می گفتند ماهم قدیمی هستیم ولی سوار ما نمی شود.😔 بااین ماشینِ پیر واین تازه وارد می رود. بهتر ه ما دیگه اینجا نمونیم. وباهم دیگه رفتند. پرویز خان واردِ پارکینگ شد. وگفت:نیسان کجاست ؟ می خوام باهاش بار ببرم وبا 207 می خواهم به کارواش بروم. سانتافه گفت: انها رفتند. وپرویز خان رفت وانها را پیدا کردو اورد . او به انها گفت : من بتز قدیمی وسانتافه را برای عروسی برده بودم وبه دوستانم دادم. وشمارا برای کارهای دیگه لازم دارم. وانها فهمیدند هر کسی را برای کاری ساخته اند🌹 وتا اخر عمرشان کنار هم ماندند @dastanhay
ادامه داستان 🌸
قسمت 160 تا وارد شدم . صدای جیغ سحر بلند شد وسریع رفتم . طرفِ ویلا. ماشینشون روشن وآماده بود . وکسی نبود همه داخل بودند. از همون جا داد زدم : _سحر چی شده؟ کسی جوابم رو نداد . آرام رفتم جلو. توی اتاقِ مادرش جمع بودند . باز هم سحر را صدا زدم که برگشت طرفم. موهاش پریشون بود وفقط ضجه می زد. به خودم جرأت دادم و رفتم جلو. مادرش روی تخت افتاده بود وبه سختی نفس می کشید. سِرم توی دستش بود. و دکتر بالا سرش بود .ومعلوم بودکه خیلی نگرانه . کنار سحر نشستم وسرش رو توی آغوشم گرفتم و نوازش کردم . خدمتکارشون با یک لیوان آب قند اومد. اونو طرف سحر گرفت . و گفت: _خانوم اینو بخورین. _نه نمی خورم 😭 بیدرنگ لیوان رو از دستش گرفتم و به لبهای سحر نزدیک کردم. _سحر تورو خدا بخور . یه نگاهی بهم انداخت .انگار تازه متوجه من شده بود. و با چشم های حیرت زده لیوان رو از دستم گرفت و چند جرعه خورد. انگار حالش بهتر شده بود. به سمتِ مامانش برگشت. گفتم: _نگران نباش حتما خوب می شه . یک دفعه صدایی منو به خودم آورد . _نه حالش خیلی بده . یعنی این دفعه خیلی بد شده . با تعجب برگشتم . باورم نمی شد. چقدر کم عقلی کردم . حساب این جاش رو نکرده بودم . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 161 با شنیدن صداش سرم وپایین انداختم و از جام بلند شدم . که دوباره گفت: _ممنونم که اومدی . ولی داریم مامان رو می بریم بیمارستان حالش خیلی بده . فعلا ماهم از اینجا می ریم. لال شده بودم .هیچی نمی تونستم بگم . یادِ چند روز پیش افتادم . و رفتار ِبدش با من . بدون هیچ حرفی به طرف در راه افتادم. که دوباره صدام زد: _گندم ! باشنیدنِ اسمم از زبونش . خشکم زد. بغض گلوم رو فشرد.دیگه نمی خواستم تحقیر بشم. از اومدنم توی این خونه پشیمون شدم. با سرعت قدم برداشتم . که خودش رو بهم رسوند. و جلوی راهم را گرفت.سرم پائین بود. سرش رو خم کرد توی صورتم و گفت: _اینو نگفتم که بری. قلبم داشت از جا کنده می شد. نمی دونم زبونِ درازم کجا رفته بود . لال شده بودم. ولی نباید کم می آوردم. نکنه پیشِ خودش خیالِ بد کنه .باید جوابش رو می دادم . تمامِ توانم رو جمع کردم. سحر هم ساکت شده بود وبه ما زل زده بود. تپش قلبم بالا رفته بود. سرم رو بالا اوردم و زٍُل زدم توی چشمهاش و با حرص نگاهش کردم . با لبخندی تلخ بهم نگاه می کرد . شاید وقت تلافی کردنِ نبود . اونم با اون اوضاعِ مادرش . ولی من...... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا