داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
میوه صبر🍓🍊 زنگ ریاضی بود ⏱
خانم محمدی گفت : بچه هاکتاب هاتون روبازکنید وتمرین صفحه ۳۸روحل کنید📖📖محدثه هرچی داخل جامدادی وکیفش روگشت مدادش✏️✏️ روپیدانکرد.
به زهرانگاه کرد دید اون یه مدادشیبه مدادش تودستشه وداره تمرین هاروحل میکنه.
محدثه میخواست به زهرابگه اون مدادمال منه چرامدادمن روبدون اجازه برداشتی 😡😡
که یه دفعه یادحرف مامانش افتاد که گفته بود هرحرفی که میخوای بزنی اول یکم فکرکن 😔😔بعدبگو.
محدثه باخودش گفت: بهتره چیزی نگم صبرکنم درست نیست که باحرفهام دوست خوبم ❤️💛روناراحت کنم 😀😀محدثه یه مداددیگه برداشت وتمرین های ریاضی اش روحل کرد .
وزنگ خورد ورفتن خونه. 💒💒
محدثه رفت تواتاقش تالباس هاش روعوض کنه وبیادناهاربخوره 🍔🍔که یک دفعه چمشمش به روی میزش افتادودیدکه مدادش رومیزه وفراموش کرده مدادش روداخل جامدادی اش بزاره.
محدثه خیلی خوشحال شد که 😌😌به حرف مامانش گوش داده ودرباره حرفی که میخواست بزنه فکرکرده بود ودوست خوبش روناراحت نکرده بود😄😄فرداکه به مدرسه رفت
زهراگفت: محدثه جان من ازرنگ مدادت خیلی خوشم اومده بودوبه مامانم گفتم که برای من هم مثل مدادشمابخره. ودوتایی مدادهاشون رودراوردن وباخوشحالی شروع کردن به مشق نوشتن 📝📝ساعت بعددرس هدیه اسمانی داشتن وخانم معلم این حدیث روبراشون خوند :( میوه صبرشیرین است)🍓🍒🍑🍊🍏🍎
(محدثه)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 162
همه توانم رو جمع کردم و مستقیم توی چشمهاش
با خشم ونفرت نگاه کردم .
واون هم زُل زده بود توی چشمام.
تا خواستم چیزی بگم.
باغبونشون صدا کرد.
_ببخشید خانم یه آقایی جلوی در با شما کار داره .
یه دفعه یادِ بابا افتادم .
اِی وای اون هنوز بیرون بود .
و منتظِر من .
سرم رو پایین انداختم و ازجواب دادن پشیمون شدم.
الان دیگه یه مرد پشتم بود.
پس نبودن سپهر دیگه نباید اذیتم کنه.
تازه با اون همه بدبختی که اینا کشیده بودند.
درست نبود زخمشون را نمک بزنم.
سریع از اتاق بیرون اومدم .دوان دوان پله هارا پشت سر گذاشتم .
همون پله هایی که روزی سپهر دستم رو گرفت تا از روشون نیفتم.
وای که چقدر احمق بودم.
پام رو توی باغ گذاشتم که دوباره جلوم سبز شد.
_گندم اون مرد کیه ؟
_به تو ربطی نداره .
داد زد .
_گفتم اون کیه ؟
راهم رو گرفتم و رفتم سمتِ در خروجی .که بازوم رو از روی چادر گرفت.
_صبر کن.
باید جوابم را بدی.
_جوابت رو دادم .
به تو ربطی نداره .
دستم و محکم کشیدم از دستش بیرون.
ودویدم سمتِ در .
فریاد زد .
_وایسا .
ومن تند تر دویدم .
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
#گندمزار_طلایی
قسمت 163
نزدیک در شدم که بابا صدام کرد .
_گندم جان چیزی شده ؟
خودم رو توی بغلش انداختم و گفتم:
_آره مادر دوستم حالش بده.
همین لحظه سپهر از در بیرون اومد و وقتی منو بغلِ بابا دید جا خورد.
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد
من، گندمی که دستهام از سرما یخ زد ولی
توی دستهای سپهرنگذاشتم .
حالا بغل یه مرد بودم .
با تعجب مارو نگاه می کردو من بیشتر وبیشتر به بابا می چسبیدم.
که اون شب با یه کت و شلوار مشکی که از قبل داشت وبراش نگه داشته بودیم.
وسر وصورتی تر وتمیز ، مثلِ ماه شده بود .
ومن و دقیقا یاد اون روزها ی سالهای قبل می انداخت.
مات ومبهوت بود که بابا گفت:
_پسرم کمکی از دستِ من بر میاد؟
باهمون حالت مات زده گفت:
_نه ممنونم.
شما؟
بابا لبخندی زد وگفت :
_من بابای گندمم.
ودست بر صورتِ من کشید .ومن با لبخند نگاهش کردم.
وسپهر بیشتر گیج شد و من گفتم:
_بابا جان بریم؟
_بریم عزیزم.
ورو کرد به سپهر .
_پس با اجازه ما می ریم.ان شاءالله حال ِ مادرتون زودتر خوب بشه.
وراه افتادیم.
نفس عمیقی کشیدم.
"خدایا شکرت . که بابام رو برگردوندی. دیگه هیچی ازت نمی خوام.
وبلند فریاد زدم:
_خدایا شکرت .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
معبودا
باز شب آمد ومن پر زِ تمنا شده ام
بر وصالت دل و جان بر کف و شیدا شده ام
هرچه دارم همه را بهر شهادت بدهم
تا بدانی که ندارم غم و لیلا شده ام
تا شود مرغِ سحر نغمه زنان می شنود
از دلم این همه آواز که شیدا شده ام
هم نوا با در و دیوار و ملائک به سجود
بر در میکده ات غرقِ تماشا شده ام
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
خانه دلتون گرم
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام صبحتون بخیر وشادی🌸
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون