#داستان_کودکانه
به نام خدا
نانِ دوستی 🌹
روزی روزگاری
در یک مزرعه بزرگ
که یک خانه چوبی قشنگ در آن بود.
پیرمرد وپیرزن مهربانی زندگی می کردند.
آنها باهم برای به دست آوردن محصول ِگندم خیلی زحمت می کشیدند.
گاهی همسایه ها هم به کمک انها می آمدند.
تابستان بود وباید محصول گندم را دِرو می کردند.
اما وقتی پیرمرد به مزرعه رفت،
در اولین قدم ، سوراخِ بزرگی دید.
با تعجب به آن نگاه کرد.
ولی چند قدم آن طرف تر هم باز یک سوراخِ دیگر بود.
او فهمید که موش ها به مزرعه حمله کرده اند.
و اگر جلوی آنهارا نگیرد حتما تمام محصول او را نابود خواهند کرد.
با بیل دنبالِ موش ها افتاد .
اما موش ها از دستش فرار می کردند ودر سوراخ ها پنهان می شدند.
همسرش همسایه ها را خبر کرد.
انها هم بیل به دست آمدند و دنبال موش ها کردند.
وبالاخره توانستند موش ها را بگیرند.
و بیرون از مزرعه جایی دور رهایشان کنند.
وبعد همه به کمک پیرمرد آمدند و
گندم ها را دِرو کردند.
پیرزن هم با آردِ حاصلِ از گندم ها برای همه همسایه ها نانِ شیر مال پخت .
وهمه از خوردنِ آن نان های خوشمزه لذت بردند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 194
سپهر مرتب می گفت و می گفت.
ومن فقط ساکت گوش می کردم.
واقعا نمی دونستم چی بگم.
گیج شده بودم.
یه دفعه دستش رو جلوی صورتم تکون داد 👋
_گندم می شنوی چی می گم؟
سرم را کمی بلند کردم.
ونگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:
_خدارا شکر که می شنوی😊
گندم من فقط به خاطر تو اومدم
این دوسال هم سعی کردم .یه چیزهایی برای زندگی فراهم کنم.
تا بتونم خوشبختت کنم .
نگران جیزی هم.نباش.
خونه که هست . مغازه هم هست.
ماشینم دارم.
درامدم هم بد نیست .
ان شاءالله خوشبختت می کنم .
فقط می مونه رصایت بابات .
اونم میام ازش می گیرم.
شنیدم امروز نیست.
امشب میام باهاش صحبت می کنم.
_چی؟امشب 😳
با صدای بلند خندید .
_اره امشب.
مشکلی داره ؟
_آره .یعنی نه .
نمی دونم.
_گندم جان .
یعنی چی؟
بالاخره اره یا نه ؟چی؟😂
وبعد خنده پیروزمندانه ای سر داد.
منم با تعجب نگاهش می کردم.
اصلا نمی دونستم چی باید بگم .
که صدای هانیه را شنیدم.
_خاله بریم داره شب می شه.
_بریم خاله جان.
از جام پاشدم و لباسم را تکون دادم.
رفتم سمت چادرم برش داشتم وروی سرم.انداختم.
احساس کردم.که داره نگاهم می کنه .
ولی نمی خواستم دیگه درنگ کنم.
با عجله دست بچه هارا گرفتم وراه افتادم که یه دفعه جلوم سبز شد.
وبا لبخند همیشگیش نگاهم کرد.
_چقدر زود داری می ری؟
برسونمت😊
قلبم یه لحظه ایستاد .این همان جمله همیشگیش بود.
سرم را بالا اوردم.
با صدای بلند خندید😃
وبعد گفت:
_امشب منتظرم باش.
دوباره راه افتادم که از پشت سر با صدای بلند گفت:
_گندم دوستت دارم.
احساس کردم قلبم از جا کنده شد.
این امروز می خواست با قلبِ من چه کنه ؟
هضمش برام خیلی سخت بود .
گیج شده بودم .
نمی تونستم حرکت کنم.
با بدبختی قدم از قدم برداشتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 145
اون شب بابا دیر کرده بود و آبجی فاطمه و محمد هم نیومده بودند .هر سه به ملاقات عمه رفته بودند.
دلم مثلِ سیر وسرکه می جوشید.ِ
به بجه ها سپرده بودم.که در بازه سپهر به کسی جیزی نگن.
ولی خودم حالم اصلا خوش نبود.
بیقرار بودم . نگران بودم.
اگه سپهر امشب پیداش بشه؟
اگه با بابا صحبت کنه؟
وای چه کار کنم ؟
تموم این مدت سعی کرده بودم فراموشش کنم .
ولی دوباره پیداش شده بود .
واقعا نمی دونستم چی قراره پیش بیاد؟
گلین خانم وقادر چی می شن؟
حتما بابا اونها را ترحیح می ده.
پس خودم چی؟
دلم چی؟
نمی دونم. اصلا دلم چی می خواد؟
آنقدر آمدنِ سپهر ناگهانی بود که اصلا نمی تونستم فکرم را متمرکز کنم .
آرام وقرار نداشتم .
مرتب می رفتم.حیاط وبرمی گشتم.
بچه ها سر به دامان مامان گذاشته بودند و براشون قصه می گفت و نوازششون می کرد.
و داشت خوابشون می برد.
منم گوش به زنگ بودم.
اگه سپهر به بابا می گفت که قبلا ما هم دیگر را دوست داشتیم.
بابا حتما از دستم ناراحت می شد.
اصلا سپهر چرا دوباره برگشت.
آرامش منو به هم ریخته .
از هجومِ این همه افکار ِ در هم ،
کلافه شده بودم. ومامان اینو خوب می فهمید وچیزی نمی گفت.
از حام پاشدم ورفتم حیاط.
دلم.نی خواست برم در را باز کنم و جلوی در منتظر بابا بشینم .
ولی نمی شد.
جند بار تا جلوی در رفتن وبرگشتم .کنار حوض نشستم.
که یک دفعه صدای ترمز ماشینی اومد.
وقلبم هُری ریخت.
بی اختیار پاشدم وچادرم را سر کردم.
ودویدم پشتِ در .
منتظر بودم تا در بزنند.
وای یعنی سپهره ؟
تپش قلبم بیشتر شد.
صدای باز شدن درماشین را در سکوت کوچه می شنیدم ونفسم به شماره افتاده بود.
وبعد صدای زنگ در بلند شد .
بی درنگ در را باز کردم.
ولی از دیدنِ کسی که پشتِ.در بود جا خوردم 😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
گویند مراکه،دوزخی باشد سخت
از رحمتِ حق که من شنیدم دور است
چون از کرمش بهشت وعده کرده
بر لطف و عنایتش دلی باید بست
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام صادق علیه السلام فرمودند:💚
از تواضع است که انسان به پایین مجلس رضایت دهد، به هرکس برمیخورد سلام کند، مجادله را رها کند اگرچه حق با او باشد و دوست نداشته باشد که او را به پرهیزگاری بستایند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه 5: 💠أُولئِکَ عَلي هُديً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ💠
ترجمه: آنان بر طریق هدایت پروردگارشانند و آنان رستگارانند.
#سوره_البقره
#تفسیر_آیه5
این آیه اشاره اى است به نتيجه و پايان كار مؤ منانى كه صفات پنجگانه فوق را در خود جمع كرده اند، مى گويد: (اينها بر مسير هدايت پروردگارشان هستند) (اولئك على هدى من ربهم ).
و اينها رستگارانند (و اولئك هم المفلحون ).
در حقيقت هدايت آنها و همچنين رستگاريشان از سوى خدا تضمين شده است و تعبير (به من ربهم ) اشاره به همين حقيقت است .
جالب اينكه مى گويد:(على هدى من ربهم ) اشاره به اينكه هدايت الهى همچون مركب راهوارى است كه آنها بر آن سوارند، و به كمك اين مركب به سوى رستگارى و سعادت پيش مى روند (زيرا ميدانيم كلمه (على ) معمولا در جائى به كار مى رود كه مفهوم تسلط و علو و استيلاء را مى رساند).
ضمنا تعبير به (هدى ) (به صورت نكره ) اشاره به عظمت هدايتى است كه از ناحيه خداوند شامل حال آنها مى شود، يعنى آنها هدايتى بس عظيم دارند.
و نيز تعبير به (هم المفلحون ) با توجه به آنچه در علم معانى و بيان گفته شده دليل بر انحصار است ، يعنى تنها راه رستگارى راه اين گروه است كه با كسب پنج صفت ويژه مشمول هدايت الهى گشته اند.
♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص110♦️