هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#داستان_کودکانه
کیفِ پر برکت 🌹
هرا وزهره خواهرهای دوقلو
برای خرید اسباب بازی پول هایشان را پس انداز کرده بودند.
وقرار بودکه با مامان به خرید بروند.
آن روز در مدرسه ،
موقع برگشتنِ به خانه یک موتوری که باسرعت می رفت با فاطمه برخورد کرد.
واو به درون جدول کنار خیابان افتاد.
زهرا وزهره
به کمکش رفتند واورا بیرون کشیدند.
ولی کیفِ مدرسه اش پاره شده بودوکتابهایش روی زمین ریخت.
آنها کتابهایش را هم جمع کردند.
واورا تا خانه رساندند.
فردای آن روز که مدرسه رفتند.
فاطمه کتابهایش را درکیسه نایلونی به مدرسه آورده بود.
زهره وزهرا از او پرسیدند :
پس کیفت کو؟
فاطمه گفت:
کیفم دیگه درست نشد.
ومامانم هم می گه فعلا نمی تونم برات کیف بخرم.
وقتی زهرا وزهر ه به خانه امدند
تصمیم گرفتند که با پولشان برای فاطمه کیف بخرند.
به مامان گفتند:
اجازه می دهی که با پولمون برای فاطمه کیف بخریم ؟
مامان گفت:
بله اجازه دارید.
بعد پولهارا شمردند.
وبا مامان برای خرید کیف رفتند.
در مغازه انواع کیف ها بود.
فروشنده گفت:
کیف های این قفسه خارجی هستند وقیمت بالایی دارند.
وکیف های این قفسه ایرانی هستندو ارزان تر هستند.
کدام را می خواهید؟
زهره وزهرا گفتند :هرکدام که بهتر وقشنگ تره.
فروشنده به طرف قفسه کیف های خارجی رفت.
وقتی کیف را آورد قیمت بالایی داشت.
وپول آنها برای خریدش کم بود.
وگفتند :نه این کیف را نمی تونیم بخریم.
مامان گفت:بچه ها می خواستم خودتون به این نتیجه برسید.
حتی اگر پول کافی هم داشتیم .
من این کیف را نمی خریدم.
کیف های خودتان را ببینید چقدر قشنگ هستند.
آنها ساخت کشور خودمان هستند.
بچه ها گفتند:بله مامان هم قشنگ هستند وهم خیلی محکم .
مامان گفت :پس ما کیف ایرانی می خریم.
هم قیمت مناسب دارد.هم محکم وقشنگ است
بعد از فروشنده خواستند که برایشان ازآن قفسه کیف بیاورد.
مقداری ازپولشان هم ماند .
که با آن به جای اسباب بازی، یک بازی فکری خریدند که بتوانند باهم بازی کنند.
وقتی کیف را به فاطمه هدیه دادند .
او ازدیدنش خوشحال شد.
واز آنها تشکر کرد.
بچه ها داستان خرید کیف را به او گفتند.
فاطمه بیشتر خوشحال شدو گفت:
پدرِ من در یک کارگاه کیف دوزی کار می کرد.
ولی به خاطرِ اینکه مردم جنس ایرانی نمی خریدند.
کارگاه تعطیل شد واو الان مدت هاست بی کار است.
وهمیشه می گوید:
کاش مردم ما از تولیدات خودمان خرید می کردند.
وبچه ها تازه متوجه حرف های مامان شدند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 196
یک دفعه جا خوردم با تعجب نگاهی بهش کردم وبعد خودم رو عقب کشیدم.
وسرم رو پایین انداختم.
اونم از حالتم تعجب کرده بود.
چون هنوز زنگ رو نزده من شتابزده در رو باز کرده بودم.
وبا اون حالت نگاهش کردم.
خوب فهمیده بود منتظر کسی هستم.
چند ثانیه طول کشید .بعد گفت:
_سلام بیزحمت به مادرتون بگید بیاد .
تازه یادم افتاد که سلام هم نداده بودم.
با دستپاچگی گفتم :
_سلام.
وباسرعت به طرف اتاق رفتم .
مامان داشت رختخواب بچه هارا مرتب می کرد.
صداش کردم .
چادرش را سر کردو جلوی در اومد.
منم دیگه روم نشد باهاش بیام .
ولی خیلی کنجکاو شدم که بدونم این موقع شب قادر چی می خواد بگه .🤔
چند دقیقه بعد مامان با چهره ای در هم برگشت.
_چی شده مامان ⁉️
چی گفت⁉️
_ خبر بدی داد.
عمه ات از دنیا رفته . وامشب بابا اینا برنمی گردند.
_وای😳
توی دلم نگران اومدن سپهر بودم.
یعنی اون امشب میاد⁉️
بابا که نیست.
گفت می خوام با بابات صحبت کنم .
حالا چی می شه ⁉️
دوباره صدای در اومد ومن باز هراسون
پا شدم چادر سر کردم ودویدم.
مامان صدام کرد:
گندم وایسا اینا راهم ببر.
ولی انگار نشنیدم .سریع در رو باز کردم .
ولی ..
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 197
باز هم با دیدنش جا خوردم که مامان از پشت سرم اومد و یه بسته ای را به قادر داد .
وازش تشکر کرد و رفت.اونم برگشت سمت خونه شون . خواستم در رو ببندم .
که صدای یه ماشین اومد.
ناخدا آگاه برگشتم توی کوچه را نگاه کردم.
خودش بود .
ماشین سپهر بود .😊
داشت می اومد سمت خونه.
منم داشتم نگاهش می کردم.
یه دفعه یاد قادر افتادم اون هم وایساده بود وداشت نگاه می کرد.
اصلاحواسم نبود که اونم توی کوچه است.
ولی دیگه برای رفتن توی حیاط دیر شده بود.
چون سپهر من رودیده بود.
جلوی پام ایستاد وبرام بوق زد ودست تکون داد.
برگشتم سمت قادر .
سرش را پایین انداخت و داخل خونه اشون شد.
خیلی ناراحت شدم .
پیش خودش چی فکر می کرد.⁉️
اون از عجله ای که برای باز کر دن در داشتم.
این هم از سپهر.
حتما هزار جور فکر در باره من می کنه .
با صدای سپهر به خودم اومدم.
_گندم خوبی؟
منتظرِ من بودی؟😊
_نه یعنی ..
_باشه فهمیدم😊
وبعد با صدای بلندخندید.
از خنده اش واز فکری که درباره ام می کرد.
ناراحت شدم.
سرم رو پایین انداختم.😔
_ نمی خوای تعارفم کنی⁉️
_نه
یعنی بابام خونه نیست 😔
_خب کی میاد ؟
_نمی دونم .
عمه ام فوت کرده رفته اونجا .
معلوم نیست چند روزدیگه برگرده .
_باشه
من صبر می کنم .
خیلی دوست داشتم امشب تکلیفم روشن بشه ولی نشد.
مجبورم برگردم شهر.
ولی حتما برمی گردم.
گندم منتظرم باش .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
درونِ این دلم عشقی نهفتم
کزان رو ساعتی راحت نخفتم
ولیکن در پسِ این دردو رنجم
جوانه زد دلم چون گل شکفتم
چو نامت بر زبانم می سرایم
همه نا خوشی هایم که رُفتم
الهی، این دلم بهر تو باشد
که جز تو برخودم یاری نگفتم
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول رمان زیبای 👆👆👆 گندمزار طلایی🌸 به فرموه شما سروران
ریپلی به قسمت اول رمان زیبای
گندمزارطلایی
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول آموزش روخوانی وروانخوانی قران 👆👆👆🌸
ریپلی به جلسه اول اموزش روخوانی قران کریم 👆👆👆
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول خانواده متعالی👆🌹
ریپلی به جلسه اول
خانواده متعالی 👆👆👆
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به داستان 👆👆👆🌸 اوج لذت
ریپلی به داستان زیبای 👆👆🌹
اوج لذت
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول اسرار درون 👆👆🌹
ریپلی به مباحث زیبای خود شناسی👆👆🌹