💞اگر زوجین این مسئله را یاد بگیرند
و با دقت
حواسشون به شارژ شدن حساب بانکی #عاطفیشون باشه
همیشه زندگیشون توام با عشق و علاقه است
و رابطه شون محکم و استوار می مونه👌
🔸همه اینها را بهتون یاد میدم
اما قبلش از خودتون سوال می کنم
👩🏫یادتون باشه من معلم هم هستم✅
و دوست دارم کل کلاس توی بحث شرکت کنند
و ابتدا اعضای کلاس، روی حل مسئله فکر کنند
در اخر جمع بندی می کنم و پاسخ صحیح را میدم✅
🌺البته فکر نکنید معلم سختگیری هستما😊👌
نه، اصلا
فقط دلم می خواد خودتون به نتیجه برسید
چون اعتقاد دارم
هر شخصی درون خودش
یک راهی متفاوت از دیگری،
برای حل مسئله داره.
گاهی شما به نکات جالب تری می رسید✅
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
قراره یک دنیای جدیدی را بهتون معرفی کنم😊
که زندگی تون را دگرگون کنه👌
و مفهوم واقعی همسرداری و رابطه صحیح
آموزش ببینید
ارزوی من برای شما
داشتن زندگی توام با عشق و لذت و ارامشه😊👌
همیشه عاشق و شاد باشید💞
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
من یه مشکلی با شوهرم داشتم با مشورت با خانم فرجام پور و راهکار هایی که ایشون دادن خدا را شکر تا حد زیادی مشکلم حل شد و جاهایی هم که مشکل هنوز هست من به خاطر راهنمایی های ایشون آرام شدم و دیگه به خاطر اون مشکل به هم نمی ریزم و با صبر فعال پیش میرم هم از مشاوره ایشون راضی بودم هم از هزینه بسیار ناچیز اون هم به صورت قسطی واقعا ممنون که هستین
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_11
پایین پله ها تنها عمویش را دید که با خانواده اش نشسته بود.
با دیدنِ امید همگی بلند شدند و با روی خوش به او تبریک گفتند. دختر عمویش یلدا، با سر و وضعی زیبا به سرتاپای او نگاه می کرد و لبخند می زد. مثل همیشه آرایشی ملیح به چهره و لباسی زیبا به تن داشت.
امید از نگاه یلدا کلافه شد و سرش را به سمت دیگر چرخاند.
این طرز نگاه یلدا برایش عذاب آور بود، هر چه قدر هم خشک و سرد برخورد می کرد، فایده ای نداشت و یلدا همچنان او را با نگاه های فریبنده اش آزار می داد.
می خواست مسیرش را به سمت سالن کج کند که یلدا جلو آمد، دستش را به طرف امید گرفت و سلام کرد.
امید بدون اینکه توجهی کند و دست بدهد، جواب سلامش را داد و به سمت مهمانهای داخل سالن رفت تا خوش آمد بگوید.
همه آمده بودند، به جز خانواده خاله زری. آنها مذهبی و مقید بودند و معمولا جایشان در این جور مراسم، خالی بود. با وجود اختلاف عقیده ای که با آنها داشت، دلش برایشان تنگ می شد. اگرچه نیامدنشان قطعی بود؛ اما تا پایان مراسم، چشم به راهشان بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دستان_سرد
#قسمت_۱۲
بالاخره همه میهمان ها آمدند. سالن شلوغ بود و سر و صدای جوان ها بلند. همه مشغول صحبت بودند. انواع نوشیدنی ها و میوه ها سرو می شد.
امید در بین میهمان ها می چرخید و به آنها خوش آمد می گفت. دوستانش دور یک میز، گوشه سالن نشسته بودند.
با لبخند به آنها نزدیک شد. همگی بلند شدند و احوالپرسی کردند و تبریک گفتند.
هر زبانی که به تبریک گویی باز می شد، لبخند را روی لبِ امید خشک می کرد؛ یادِ محسن و مادرش می افتاد.
آرش که از بچگی دوست و همسایه امید بود، دستش را گرفت و او را کنار خودش نشاند.
پویا هم از دوستان هم محلی شان بود. امیر و پارسا، از هم کلاسی های دانشگاه بودند و در میهمانی هایی که امید می گرفت، با بقیه آشنا شده بودند.
تقریبا در بیشتر دورهمی ها جمعشان جمع بود. همگی از نظر خانوادگی و اعتقادی در یک سطح بودند.
همیشه دور هم بودن، برایشان لذت بخش بود؛ اما آن شب، کلافگی امید، از چشمشان دور نماند.
با هیچ حرف و شوخی ای حالش خوب نمی شد و از ته دل نمی خندید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490