#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_38
وقت هایی که پدرش به خانه برمی گشت، اوضاع خانه تحمل کردنی نبود. ولی چاره ای نداشت. هرچند به راحتی می توانست جای دیگری برای خودش دست و پا کند؛ اما مادرش را نمی توانست رها کند.
تا شب در اتاق ماند و با تلفن همراهش ور رفت و افکار گوناگون دهنش را درگیر کرد. مادر به اتاقش سر زد و برای شام صدایش کرد؛ باید به فرمان پدرش، پائین می رفت و با آنها غذا می خورد.
زخمِ دستش را شست و با یک دستمال بست تا مادرش نگران نشود.
پدر روبرو نشسته بود و سرد و خشک، با ولع مشغول خوردن بود. با دست راستش غذا می خورد و با دست چپش صفحه تبلتش را بالا و پایین می کرد. سلام آرامی گفت و با بی میلی پشت میز نشست. قاشق را با زحمت وارد دهانش می کرد و با زور قورت می داد.
تمامِ تلاشش را کرد، تا به خاطرِ مادرش هم که شده آرام باشد. نگاهی به مادر انداخت که آرام و صبور غذا می خورد و گهگاه چیزی را به امید تعارف می کرد.
چند قاشقی که خورد، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. دهانش را پاک و از مادر تشکر کرد. بلند شد تا به اتاقش برگردد.
هنوز به پله ها نرسیده بود که پدرش پرسید، فردا چه کاره ای؟
آب دهانش را قورت داد. چشمانش را بست، آهی کشید و دوباره بازشان کرد و پرسید: "چطور؟ کاری دارید!؟"
پدر به صندلی اش تکیه داد و با جدیت گفت: "باید بیای شرکت، کار داریم."
همان چیزی که همیشه نگرانش بود، اتفاق افتاد. حتما برنامه ای برایش چیده بود؛ آن هم درست زمانی که باید تمام وقتش را روی پروژه اش می گذاشت.
آرام به سمتِ پدرش برگشت و گفت: "نمی شه یه وقت دیگه بیام؟ من فردا خیلی کار دارم."
پدر در حالی که دستانش را با دستمال پاک می کرد، گفت: "هیچ کاری از شرکت مهم تر نیست. ساعت ۱۱ نشده اونجا باش." این را گفت و از جایش بلند شد. تبلت و کابلش را برداشت و به سمت پله ها آمد. بدون توجه از کنار امید که سر جا خشکش زده بود، رد شد و به اتاقش رفت و در را بست.
امید برگشت و نگاهی به چشمان نگران مادر انداخت.
سرش را پایین انداخت و از پله ها بالا رفت.
هیچ جوری نمی شد، با زور گویی های پدرش مقابله کند. همیشه وضع همین بود. البته خیلی راحت می توانست مخالفت کند؛ اما به خاطرِ مادرش و آرامش او این کار را نمی کرد؛ چون نهایتا همه چیز سر او خالی می شد.
خوب می دانست پدرش، برای اینکه به او بفهماند عرضه کاری را ندارد، می خواهد به هر روشی شده، در کارش خلل ایجاد کند. واقعا تحملش سخت بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام خدمت استادبزرگوار
ممنونم ازشمااستادجان
که اینقدرباطمانینه صحبت میفرمایید
مشکلم درموردخواستگاربود
که خداروشکربه راه حل هایی که فرمودن دلم قرص شدوسعی دارم که انجام بدم
خداخیردنیاوآخرت نصیب شماکنه خانم فرجام پوربزرگوار
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
كسی كه در راه خدا برای جهاد بیرون میرود برای هر قدمی كه برمیدارد هفتصد هزار حسنه برایش ثبت و هفتصد هزار گناهش پاك و هفتصد هزار درجه و منزلت در بهشت رفعت داده میشود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
اگه یکبار تسلیم شی
برات یه عادت می شه!
💎هیچوقت تسلیم نشو.💪✌️🌹
تا خدا هست ناامیدی و تسیلم حرام است💪
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم
بله می شناسم،
لطفا به منشی پیام بدید راهنمایی تون کنند👇
@asheqemola
سلام علیکم وقت بخیر
اولا،سعی کنید خوب همسرداری کنید
تا کلام شما در همسرتان تاثیر داشته باشه
بعد سعی کنید با اقتدار دهی، ایشون را با جایگاه خودشون آشنا کنید
وقتی جایگاه خودشون را پیدا کردند و در کنار شما ارامش داشتند، تمام تلاششون را می کنند که شما راضی و خوشحال باشی،
حالا می تونید نارضایتی خودتون را غیر مستقیم بیان کنید
و حتما اثر خواهد داشت✅
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلام امام زمانم🌹
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
كسی كه در راه حفظ مالش كشته شود و كسی كه در راه دفاع از اهل و ناموسش به قتل برسد حكم شهید را دارد و كسی كه در راه دینش به شهادت برسد شهید راه حق است.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
برای به دست آوردن حال خوبت
باید راهی جاده شوی
جاده ها هدفشان رسیدن است
اصلا ساخته شده اند تا به مقصد برسانند
وقتی حالت خوب نیست تو را به آرامش میرسانند
گاهی نیاز داریم راهی جاده شویم
گاهی مقصد مهم نیست
گاهی رفتن مهم است...
جاری باش ، مثل رود
تا به دریا برسی💪
هستم اگر می روم، گر نروم نیستم💎
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
استغفار امیرالمومنین(ع).pdf
حجم:
345.7K
📖 متن دعای استغفار امیرالمومنین علی علیه السلام
🔅این دعای استغفار فوق العاده عالی هست. حتماً وقت بگذارید و قرائت بفرمایید
برای گشایش کارها و برکت در روزی هر شب کل دعا را قرائت کنید
اثر فوق العاده دارد✅
@asraredarun
═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_39
آن شب هم تا نزدیکی های صبح بیدار بود لابلای صفحات اجتماعی چرخ می زد و بی هدف وقتش را می گذراند؛ چاره ای نداشت خوابش هم نمی برد. گاهی روی تخت می افتاد و گاهی در اتاق قدم می زد. گاهی هم کنارِ پنجره، به آسمان پر ستاره چشم می دوخت و آه می کشید.
صدای جیرجیرک ها و به هم خوردنِ شاخه های نازک درختان، که نسیم آرام بازیشان می داد، تنها آهنگِ دلنشینی بود که او را کمی از افکارِ پریشان، دور می کرد.
گوشش را به آوازِجیرجیرک ها سپرده بود.
چراغِ اتاق خدمتکارشان، نادر، روشن شد.
او و همسرش مژگان، در اتاق کوچکی، کنار ورودی باغ، زندگی می کردند. با تعجب نگاهی به ساعت انداخت و با خودش گفت: "این وقت شب چی شده که بیدار شدن؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه!؟"
با نگرانی و دقت بیشتری نگاه کرد. قلبش به تپیدن افتاد و استرس وجودش را گرفت.
منتظر بود که سر و صدایی بشنود، تا به کمک نادر برود.
ولی بعد از نیم ساعت، چراغ خاموش شد. کم کم قلبش آرام شد ولی هنوز متعجب بود.
نگاهی به آسمان انداخت. تا روشن شدنِ هوا یک ساعتی مانده بود.
به کلی خواب از سرش پریده بود. منتظر ماند تا هوا روشن شود و نادر برای انجام کارها بیرون بیاد. باید سر از کارش در می آورد.
یک مرتبه به یادِ دستور پدرش افتاد. کلافه شد و انگشتان دستش را لابلای موهایش فرو برد. قرارش با محسن و استاد تهرانی چه می شد؟ بعد از آن همه ماجرا، چطور می توانست این پروژه را از دست بدهد؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490