eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون پر نور🌹 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: كسى كه بعد از خوردن غذا، دست هاى خود را نشوید دستهایش آلوده باشد، چنانچه ناراحتى برایش بوجود آید كسى جز خودش را سرزنش نكند.✨ @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
͟͟͞͞★ 🌊 💪 𝗧𝗿𝘆 𝗮𝗴𝗮𝗶𝗻, 𝘁𝗵𝗶𝘀 𝘁𝗶𝗺𝗲 𝘄𝗶𝘁𝗵 {∞✨} -God یه‌بار‌دیگه‌امتحان‌کن،‌ایندفعه‌ فقط به امید خدا -خدا:] حتما نتیجه می گیری💪 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدن به و 103 🔷✅✔️🔷✅ 23 🔶یه جوانی بود خیلی پولدار! بهترین ماشین ها رو سوار میشد و... 🚘⛵️ هر کی میدیدش میگفت چه آدم خوشبختی. اصلا هیچ رنجی نداره😣😔 🔹یه روز دیدمش و ازش پرسیدم فلانی چرا ازدواج نمیکنی؟ 🔺گفت حاج آقا من وضعیت اقتصادیم خیلی خوبه . اما کسی حاضر نمیشه با من ازدواج کنه.😢 ❓گفتم چرا؟! 🔹گفت حاج آقا، بدن من خیلی بوی بدی میده. هر چی هم دکتر رفتم فایده نداشته. هیچ دختری حاضر نمیشه باهام ازدواج کنه!😓 🔷بعد از اون قضیه هر وقت میبینم کسی به ثروت اون جوان غبطه میخوره 🔶توی دلم میگم بنده خدا چرا فکر میکنه توی دنیا راحتی هست... 🔴هر آدم پولداری رو که فکر میکنید واقعا راحت زندگی میکنه رو برید پای درد دلش بشینید مشکلات عجیبی رو بهتون میگه که باور نمیکنید. ✅این قول خداوند هست که فرمود ما انسان رو در رنج آفریدیم... حاج آقا یعنی یه ذره هم راحتی نیست؟؟! 🔺چرا عزیزم راحتی هست یه کمی. ✔️اما تو بنای زندگیت رو بر راحتی نذار. ببین چقدر بهتر میتونی زندگی کنی. پذیرش رنج های طبیعی دنیا، کلی باعث رشد انسان میشه. 🔷✔️ بپذیری که همه رنج میکشن... همه... 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
رسیدن به و 104 🔶🔴🚯🔺⛔️ 24 "اختلافات خانوادگی" 🔴علت بسیاری از اختلافات خانوادگی، راحت طلبی هست. ✅در یک خانواده، همیشه "باید احترام مرد حفظ بشه". "باید اقتدار مرد حفظ بشه." ⛔️یه خانم به هیچ وجه نباید به شوهرش توهین کنه. مخصوصا جلوی بچه ها. ✔️حفظ احترام مرد، یکی از مهمترین راه های تربیت فرزند هست. 📛 اگه توی یه خانواده ای، پدر تحقیر بشه، دیگه بچه ها تربیت نخواهند شد... 🔹اما یه نکته: ✔️درسته که اقتدار مرد باید حفظ بشه ، اما خود مرد هم باید در این مساله کمک کنه. ⁉️چطور؟ ✅ هیچی گاهی باید دست از راحت طلبیش برداره.☺️ مردی که راحت طلب باشه به طور خودکار، زمینه تحقیر خودش رو فراهم میکنه.⛔️ طرف ظاهرا مرد خوبیه اما متاسفانه به خاطر راحت طلبیش اهل کار نیست! ⛔️ اهل پول در اوردن نیست! 🔴 ممکنه چند بار اول، خانوادش بهش چیزی نگن ⚠️اما به خاطر این راحت طلبی حتما تحقیر خواهد شد. 🔵بعدش شوهره میاد میگه حاج آقا خانمم منو پیش بچه ها کوچک میکنه!😤 میگم خب تقصیر خودته! چرا راحت طلب بازی در آوردی؟😒 🔷یا طرف اصلا دست به کارای خونه نمیزنه! بابادستت که نمیشکنه. دو تا ظرف هم کمک خانمت بشور.😒 یه ساعت هم تو بچه داری کن. ماهی یه بار خونه رو جارو کن. دست بردار از راحت طلبیت. 😒 هر موقع خانمت حرفی بهت زد که ناراحت شدی اول از همه از خودت ناراحت باش. ✅ به خودت بگو آخه چرا تنبلی میکنی؟؟؟ 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 فرعون کوچک 🔻چه کسی به درد امام زمان(عج) می‌خورد؟ 👈 کیفیت بهتر + متن @asraredarun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به چهره یلدا نگاه کرد که با ذوقی کودکانه نگاهش می کرد. چشم هایش از شادی می درخشید. دوستانش هم با لبخند به امید نگاه می کردند. دخترانی از جنس یلدا. تحملِ این وضعیت برایش سخت بود. احساس کرد قفسه سینه اش فشرده شده. هوای سالن برایش خفه بود و باید خودش را نجات می داد. پس بی هیچ حرفی، به طرف باغ رفت. بیش از نیمی از مهمان ها آمده بودند و دور تا دور میزها تقریبا پر بود. با گام های بلند خود را به باغ رساند. ایستاد و‌ نفس عمیقی کشید و روی نزدیک ترین صندلی نشست. بطری آب را برداشت و در لیوان ریخت؛ جرعه جرعه نوشید. چشمش را بست و نفس عمیق کشید و ریه هایش را پر کرد از هوای لطیف بهاری که عطر گل های خوشبو را باخودش به همراه داشت. نگران بود. نگرانِ بد شدنِ حالش، همان فشار عصبی که دکتر گفته بود و نگرانِ بر خوردِ پدر و ملامت کردنِ مادرش... وای که این همه نگرانی برای قلبِ غمگینش زیاد بود. کاش راه فراری وجود داشت و از این مهلکه خود را می رهاند. صورتش را بین دستانش گرفت. چقدر فرق بود بینِ یلدا و زهرا. یادِ زهرا لبخند به لبانش نشاند؛ محجوب و با وقار. صدای بلندِ پدرش مثل پتک بر سرش فرود آمد و از جا پرید: "بهت نگفته بودم آبروی منو جلوی برادرم نبر؟ منظورت از این ادا و اطوارا چیه؟ حیثیت منو هدف گرفتی؟" سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. کسی نمی دانست در دلش چه غوغایی است. کسی خبر نداشت که روز قبل چه بلایی سرش آمده. چگونه پدرش را برای بلند کردنِ صدایش ملامت می کرد، در حالی که خبر از احوال درونش نداشت و شاید نمی خواست هیچ وقت خبر داشته باشد از غوغایی که به جانش افتاده بود. بعد از کلی بد و بیراه گفتن، با واسطه شدنِ مادر، کوتاه آمد و دست از سرِ امید برداشت و به سمت سالن برگشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خوب می دانست مهمانی امشب جز خرابی حالش ثمری ندارد؛ ولی ناچار بود که بیاید. به سمت در باغ راه افتاد که مادر از پشت دستش را گرفت. به چهره غمگینش نگاه کرد و با لحنی، توأم با التماس، گفت: "بِمون. نرو. می دونی که اگر بری پدرت به این راحتی ها کوتاه نمیاد." دستش را از دستانِ مادرش بیرون کشید و گفت: "نمی تونم بمونم. حالم داره بد می شه، باید برم." صدای قدم های تندی از پشت سرش شنید. چه کسی به دنبالش آمده؟ یلدا بود که او را صدا می کرد. از شنیدن صدای او، حالش خراب تر شد. دست خیسش را مشت کرد و بدون توجه به سمت در رفت و از آنجا بیرون زد. باید می گذشت از این خیابان و دور می شد از خانه ای که، برایش جز خاطرات تلخ چیزی نداشت و باید فرار می کرد از دختری که با زور می خواست او را از آنِ خود کند. تا سر خیابان آهسته گام برداشت. تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید و شماره پویا را گرفت. بعد از دو بوق، تماس وصل شد و گفت: "الو... پویا ... خوبی؟... کجایی؟.. نه چیزی نیست. دلم گرفته... می تونی بیای دنبالم؟ ... باشه... برات لوکیشن می فرستم ... زود بیا " موقعیت مکانی اش را در نقشه نشان کرد و برای پویا فرستاد. روی نیمکت پیاده رو نشست و منتظر ماند. گذرِ زمان را حس نمی کرد. سرش رو به آسمان بود و چشم هایش بسته که صدای بوقِ اتومبیلی او را به خود آورد. از دیدن پویا لبخند زد، سریع به طرفش رفت و سوار شد و راه افتادند. سرش را به صندلی تکیه داد و دوباره چشمانش را بست. پویا به این رفتارها عادت داشت. بار ِ اول نبود که بینِ امید و پدرش شکر آب می شد. از وقتی او را می شناخت، همین آش بود و همین کاسه. ترجیح داد چیزی نپرسد. پخش اتومبیل را روشن کرد و صدایش را بالا برد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490