💞کلا چون اهل مشاوره و رمان نوشتن هستم
شنیدن داستان زندگی و عشق دیگران برام جذابه👌
و از همه مهم تر
نتیجه ایه که از این عشق گرفتند✅
اگر مایل هستید برام بفرستید👇
@asheqemola
چه بسا از زندگی عاشقانه شما هم
یک رمان زیبا نوشتم
و
مایه عبرت و پند دیگران شد✅
در پناه خدا
همیشه عاشق و شاد باشید🌹
این بحث ادامه داره✅
زود نتیجه گیری نکنید❌
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
چند ساعت دیگه بیشتر باقی نمانده👆
جا نمونید👏👆
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
به شدت
برای خانم های مجرد واجبه✅✅✅✅
تا بیاموزید چطوری یک مجردی خوب داشته باشید
و چطوری یک همسر خوب انتخاب کنید✅✅✅
و به شدت
برای خانم های متاهل واجبه✅✅✅
که بیاموزید
روابطتون را چطور با همسرتان بهتر کنید✅✅✅
و
ایراد کار را پیدا کنید
خانم های عزیز این دوره را از دست ندید👏
چون برنامه های دیگه ای براتون دارم
این دوره به این زودی ها تکرار نخواهد شد❌
سلام گلم
لطفا مشخصاتتون را برای ادمین ثبت نام بفرستید👇
@asheqemola
اونجا که وحشی بافقی میگه:
از سَرِ کوی تو
با دیده تَر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر
خواهم رفت..!
#عشق
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_107
دکتر عباسی رو به زهرا کرد گفت:"مثلِ اینکه همسرتون خیلی عصبانیه؟"
زهرا با چشمانی از حدقه بیرون زده به او نگاه کرد و هاج و واج گفت:"چی؟"
دکتر لبخندی زد گفت:"متأسفانه جوان های امروزی هستند دیگه. اگر مثلِ جبهه بودند و اون روزها را درک کرده بودند؛ الان این طوری حرف نمی زدند. ما خدا را توی جبهه درک کردیم. کنارِ دوستانِ شهیدمون. امیدوارم اینا هم بتونن درک کنند."
بعد آهی کشید و به صندلی تکیه داد.
زهرا با اجازه ای گرفت و از اتاق خارج شد.
هنوز از حرف های امید مبهوت بود.
امید را دید که کنار تخت پدرش ایستاده.
آهسته جلو رفت. امید به صورتِ باند پیچی و چشم های بسته احمد آقا خیره شده بود.
زهرا جلو رفت و نگاهی به پدرش انداخت و بعد رو به امید کردو گفت:"اصلا منظورت را از اون حرف ها نمی فهمم."
امید بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:"مگه دروغ می گم؟ این منم که نمی فهمم شماها روی چه اصلی این حرف ها را می زنید؟ چرا یه کم فکر نمی کنید.؟
بس کنید دیگه. ببین این عاقبتِ حرفهاتونه." و با دستش به احمد آقا اشاره کرد.
زهرا گفت:"باورم نمی شه. این حرفها از شما بعیده. یادم میاد که چند سال پیش، خونه مادر بزرگ؛ کنار هم نماز می خوندیم."
امید پوزخندی زد و گفت:"اون موقع بچه بودم. عقلم نمی رسید."
زهرا گفت:"ولی من از همون موقع هم عقلم می رسید." بعد قدم برداشت و به سمت پدرش آمد و دستش را در دست گرفت. با دلخوری از امید رو برگرداند.
حرکات زهرا از چشمِ امید دور نماند.
دلش لرزید و شکست. از این همه فاصله.
چرا هر چه تلاش می کرد، زهرا دورتر و دورتر می شد. چرا نمی توانست دلش را به دست بیاورد. تکلیف دلِ بیقرارش چه بود؟ چطور باید دلش را به مقصد می رساند؟ چطور با این همه فاصله؟ اصلا مگر می شد؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490