💞#عاشق
چنان مجذوب در معشوق می شود که
نه دردی می بیند و نه رنجی می چشد.
تمام لذت است و شادکامی.
💞امشب می خوام کمی اذیتتون کنم😊
برای همین بیشتر از این توضیح نمدیم
بقیه اش برای یه فرصت دیگه🤗
حالا انهایی که درد عشق چشیدند
گزینه 1⃣ را برای ادمین بفرستند👇
@asheqemola
💞کلا چون اهل مشاوره و رمان نوشتن هستم
شنیدن داستان زندگی و عشق دیگران برام جذابه👌
و از همه مهم تر
نتیجه ایه که از این عشق گرفتند✅
اگر مایل هستید برام بفرستید👇
@asheqemola
چه بسا از زندگی عاشقانه شما هم
یک رمان زیبا نوشتم
و
مایه عبرت و پند دیگران شد✅
در پناه خدا
همیشه عاشق و شاد باشید🌹
این بحث ادامه داره✅
زود نتیجه گیری نکنید❌
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
چند ساعت دیگه بیشتر باقی نمانده👆
جا نمونید👏👆
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
به شدت
برای خانم های مجرد واجبه✅✅✅✅
تا بیاموزید چطوری یک مجردی خوب داشته باشید
و چطوری یک همسر خوب انتخاب کنید✅✅✅
و به شدت
برای خانم های متاهل واجبه✅✅✅
که بیاموزید
روابطتون را چطور با همسرتان بهتر کنید✅✅✅
و
ایراد کار را پیدا کنید
خانم های عزیز این دوره را از دست ندید👏
چون برنامه های دیگه ای براتون دارم
این دوره به این زودی ها تکرار نخواهد شد❌
سلام گلم
لطفا مشخصاتتون را برای ادمین ثبت نام بفرستید👇
@asheqemola
اونجا که وحشی بافقی میگه:
از سَرِ کوی تو
با دیده تَر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر
خواهم رفت..!
#عشق
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_107
دکتر عباسی رو به زهرا کرد گفت:"مثلِ اینکه همسرتون خیلی عصبانیه؟"
زهرا با چشمانی از حدقه بیرون زده به او نگاه کرد و هاج و واج گفت:"چی؟"
دکتر لبخندی زد گفت:"متأسفانه جوان های امروزی هستند دیگه. اگر مثلِ جبهه بودند و اون روزها را درک کرده بودند؛ الان این طوری حرف نمی زدند. ما خدا را توی جبهه درک کردیم. کنارِ دوستانِ شهیدمون. امیدوارم اینا هم بتونن درک کنند."
بعد آهی کشید و به صندلی تکیه داد.
زهرا با اجازه ای گرفت و از اتاق خارج شد.
هنوز از حرف های امید مبهوت بود.
امید را دید که کنار تخت پدرش ایستاده.
آهسته جلو رفت. امید به صورتِ باند پیچی و چشم های بسته احمد آقا خیره شده بود.
زهرا جلو رفت و نگاهی به پدرش انداخت و بعد رو به امید کردو گفت:"اصلا منظورت را از اون حرف ها نمی فهمم."
امید بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:"مگه دروغ می گم؟ این منم که نمی فهمم شماها روی چه اصلی این حرف ها را می زنید؟ چرا یه کم فکر نمی کنید.؟
بس کنید دیگه. ببین این عاقبتِ حرفهاتونه." و با دستش به احمد آقا اشاره کرد.
زهرا گفت:"باورم نمی شه. این حرفها از شما بعیده. یادم میاد که چند سال پیش، خونه مادر بزرگ؛ کنار هم نماز می خوندیم."
امید پوزخندی زد و گفت:"اون موقع بچه بودم. عقلم نمی رسید."
زهرا گفت:"ولی من از همون موقع هم عقلم می رسید." بعد قدم برداشت و به سمت پدرش آمد و دستش را در دست گرفت. با دلخوری از امید رو برگرداند.
حرکات زهرا از چشمِ امید دور نماند.
دلش لرزید و شکست. از این همه فاصله.
چرا هر چه تلاش می کرد، زهرا دورتر و دورتر می شد. چرا نمی توانست دلش را به دست بیاورد. تکلیف دلِ بیقرارش چه بود؟ چطور باید دلش را به مقصد می رساند؟ چطور با این همه فاصله؟ اصلا مگر می شد؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_108
بغض گلویش را فشرد.
مثلِ دوران کودکی اش؛ که وقتی زهرا قهر می کرد و جوابش را نمی داد، بغض می کرد. اما این بغض به بزرگی کوهی بود. که بین گلویش گیر کرده بود. بغضی که دلش فقط شکستن می خواست. ولی نمی شکست. نمی شکست چون او بزرگ شده بود. چون جمله مادر بزرگ در گوشش می پیچید"مرد که گریه نمی کنه"
ولی کاش هیچ وقت این حرف را نشنیده بود. کاش از مادر بزرگ نشنیده بود.
تا الان مثلِ کودکی که بی مهری از مادر دیده، زار بزند.
صدای ناله احمد آقا، امید را به خودش آورد.
سریع خم شد و توی صورتش نگاه کرد.
زهرا دست پدر را نوازش کرد وگفت:"جانم بابا. بیدار شدی؟"
احمدآقای خوش و خندان، الان بیمار و بی حال روی تخت بیمارستان، با تنی زخمی و چشمانی بسته، افتاده بود.
حتی نمی توانست دخترش را ببیند.
صدای زهرا را که شنید، گویی جانِی تازه یافت. دستِ زهرا را فشرد و گفت:"خوبی دخترم؟"
زهرا خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت:"ما که خوبیم. شما حالت چطوره؟"
بغضش شکست و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
امید گفت:"احمد آقا حالتون چطوره؟"
احمد آقا لبخندی زد و گفت:"خوبم. شما چطوری مهندس؟"
امید با ناراحتی گفت:"آخه ما چطور باید باشیم. ببینید چی به روزِ خودتون آوردید. حالا جواب خاله را چی باید داد؟"
احمد آقا لبخند زد وگفت:" این که طوری نیست. از خدا بیشتر از این خواسته بودم. لیاقت نداشتم."
امید کفری شد و گفت:"توی این وضعیت هم دست از شوخی بر نمی دارید؟"
احمد آقا با زحمت لبخندش را کشیده تر کرد وگفت:"امید جان شوخی چیه؟ ما یه بار از رفیقامون جا موندیم. این بار می خواستم زرنگی کنم ولی باز هم نشد.
انگار حالا حالا باید رو دست این دنیا بمونیم."
حرفهای احمد آقا امید را عصبی کرد. نگاهی به زهرا انداخت و با خودش گفت:"انگار حال و روز دخترش را نمی بینه؟"
کف دستش دوباره از عرق خیس شد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلام امام زمانم🌹
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
هيچ بنده اى نيست كه خداوند به او نعمتى دهد و او آن را از جانب خدا بداند مگر آن كه، پيش از سپاسگويى او، خداوند بيامرزدش.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی💪
هرچقدر غصه بخوری؛
دنیا پاسخی به دلت نمی دهد
شاد باش،
شادبودن اگر نتواند
مشکلاتت را کم کند
اضافه هم نمی کند
ارزش واقعی تو زمانی ست
که در اوج مشکلات
شادباشی و برای راه حل بکوشی
رنج های حل نشدنی زندگی ات را بپذیر
و در کنار انها شاد باش و لذت ببر
شاد بودن و لذت بردن از زندگی
نوعی شاکر بودن از خدای مهربان است🌺
بگذار خدای مهربان شاهد شادی و شاکر بودنت باشد
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین😍👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلداتون #مهدوی
یلدا مبارک🌺🌺🌺
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
آموزش #رایگان_شخصیت_شناسی👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام عزیزان شبتون خوش💐
یلداتون مبارک🌺🌺
ان شاءالله زمستان پر برکتی در پیش داشته باشید و زندگی هاتون پر از عشق و امید و شادکامی باشد🌹
امشب به دورهمی خانوادگی برسید
بقیه مطالب را بعدا در خدمتتون هستم💐
در پناه حق 🌹
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_109
زهرا با نگرانی گفت:"حالا به مامان چی بگم؟ اگر بفهمه؟"
احمد آقا گفت:"نگران مامانت نباش. زنِ قوییه. وقتی که قرار شد برم، باهاش اتمام حجت کردم که باید آماده هر خبری باشه. ولی خب نمی خواستم یک دفعه بفهمه. سعی کن آرام آرام بهش بگی. تازه حالا طوری هم نشده. من بالاتر از این را می خواستم."
ودوباره لبخندی زد و گفت:" ان شاءالله روزیم می شه."
زهرا آهی کشید گفت:"شما لایق بهترین ها هستی. ولی ما چی؟ به فکر ماهم باشید. فکر کنم تا همین جا براتون کافی باشه."
احمد آقا دستش را بلند کرد وروی سر زهرا گذاشت وگفت:"دخترم من آرزوی (اهلی من العسل ) را دارم.
ولی راضی ام به رضای خدا. هر طور که خودش می پسنده، منم همان را می پسندم.
(یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان واز وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد)
حتما هنوز لایق دیدارش نشدم."
آهی کشید و ادامه داد:"فعلا برو ببین این مهندس جوان چرا جوش آورد."
زهرا چشمی گفت و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
نفس عمیقی کشید کنار در اتاق ایستاد وتکیه به دیوار داد. چشمهاش را بست و گفت:"خدایا شکرت"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_110
باید قوی بود. همیشه پدرش مثل یک مرد با او رفتار کرده بود و او را قدرتمند بار آورده بود. حالا وقتش بود که به پدر نشان دهد زحماتش بی حاصل نبوده. باید نشان دهد که می تواند، این مسئله را مدیریت کند.
یاد امید افتاد. به اطراف نگاه کرد. در راهرو نبود. به سمتِ پنجره ته راهرو رفت. حیاط بیمارستان را از نگاهش گذراند. روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و سرش را در میان دو دستش گرفته بود. خوب معلوم بود که کلافه و عصبی است.
همیشه همین طور بود. هر وقت که خسته و عصبی می شد، این حالت را به خود می گرفت. درست مثلِ زمانی که قرار بود خانه مادر بزرگ را بفروشند و او هر چه اصرار می کرد کسی به حرفش گوش نمی داد.
آن روز هم کنارِ حوض حیاط نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود.
چقدر زود آن روزها گذشت. چقدر زود بزرگ شدند و از هم فاصله گرفتند. ولی امید هنوز همان پسر بچه کوچک و لجباز بود. پسر بچه ای مغرورکه هرگز قصدِ شکست خوردن و عذرخواهی کردن را نداشت.
با یادآوری خاطرات گذشته لبخندی به لبش نشست.
باید با او صحبت کند تا کمی آرامش یابد.
به طرف اتاق پدرش برگشت و به سمت پدر رفت. آرام دست پدرش را گرفت و گفت:"فکر کنم قهر کرده. رفته توی حیاط نشسته:"
احمد آقا لبخندی زد و گفت:"درست مثل بچگی هاش. برو دخترم. برو بیارش. باید باهاش صحبت کنم. می دونم از چی ناراحته."
زهرا چشمی گفت و رفت.
از در ورودی بیمارستان که خارج شد، به سمتِ امید رفت. هنوز همان حالت نشسته بود.
کنارش ایستاد و گفت:"چقدر شبیه سال های قبلی:"
امید بدونِ اینکه سرش را بلند کند، گفت:" خودم می دونم. برای من چیزی عوض نشده. ولی انگار......"
حرفش را نیمه کار رها کرد و سرش را بلند کرد. نگاهی به زهرا انداخت و گفت: "
می شه خواهش کنم چند دقیقه بشینی و به حرفام گوش کنی؟""
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490