#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_109
زهرا با نگرانی گفت:"حالا به مامان چی بگم؟ اگر بفهمه؟"
احمد آقا گفت:"نگران مامانت نباش. زنِ قوییه. وقتی که قرار شد برم، باهاش اتمام حجت کردم که باید آماده هر خبری باشه. ولی خب نمی خواستم یک دفعه بفهمه. سعی کن آرام آرام بهش بگی. تازه حالا طوری هم نشده. من بالاتر از این را می خواستم."
ودوباره لبخندی زد و گفت:" ان شاءالله روزیم می شه."
زهرا آهی کشید گفت:"شما لایق بهترین ها هستی. ولی ما چی؟ به فکر ماهم باشید. فکر کنم تا همین جا براتون کافی باشه."
احمد آقا دستش را بلند کرد وروی سر زهرا گذاشت وگفت:"دخترم من آرزوی (اهلی من العسل ) را دارم.
ولی راضی ام به رضای خدا. هر طور که خودش می پسنده، منم همان را می پسندم.
(یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان واز وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد)
حتما هنوز لایق دیدارش نشدم."
آهی کشید و ادامه داد:"فعلا برو ببین این مهندس جوان چرا جوش آورد."
زهرا چشمی گفت و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
نفس عمیقی کشید کنار در اتاق ایستاد وتکیه به دیوار داد. چشمهاش را بست و گفت:"خدایا شکرت"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490