eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام گلم لطفا مشخصاتتون را برای ادمین ثبت نام بفرستید👇 @asheqemola
اونجا که وحشی بافقی میگه: از سَرِ کوی تو با دیده تَر خواهم رفت چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر عباسی رو به زهرا کرد گفت:"مثلِ اینکه همسرتون خیلی عصبانیه؟" زهرا با چشمانی از حدقه بیرون زده به او نگاه کرد و هاج و واج گفت:"چی؟" دکتر لبخندی زد گفت:"متأسفانه جوان های امروزی هستند دیگه. اگر مثلِ جبهه بودند و اون روزها را درک کرده بودند؛ الان این طوری حرف نمی زدند. ما خدا را توی جبهه درک کردیم. کنارِ دوستانِ شهیدمون. امیدوارم اینا هم بتونن درک کنند." بعد آهی کشید و به صندلی تکیه داد. زهرا با اجازه ای گرفت و از اتاق خارج شد. هنوز از حرف های امید مبهوت بود. امید را دید که کنار تخت پدرش ایستاده. آهسته جلو رفت. امید به صورتِ باند پیچی و چشم های بسته احمد آقا خیره شده بود. زهرا جلو رفت و نگاهی به پدرش انداخت و بعد رو به امید کردو گفت:"اصلا منظورت را از اون حرف ها نمی فهمم." امید بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:"مگه دروغ می گم؟ این منم که نمی فهمم شماها روی چه اصلی این حرف ها را می زنید؟ چرا یه کم فکر نمی کنید.؟ بس کنید دیگه. ببین این عاقبتِ حرفهاتونه." و با دستش به احمد آقا اشاره کرد. زهرا گفت:"باورم نمی شه. این حرفها از شما بعیده. یادم میاد که چند سال پیش، خونه مادر بزرگ؛ کنار هم نماز می خوندیم." امید پوزخندی زد و گفت:"اون موقع بچه بودم. عقلم نمی رسید." زهرا گفت:"ولی من از همون موقع هم عقلم می رسید." بعد قدم برداشت و به سمت پدرش آمد و دستش را در دست گرفت. با دلخوری از امید رو برگرداند. حرکات زهرا از چشمِ امید دور نماند. دلش لرزید و شکست. از این همه فاصله. چرا هر چه تلاش می کرد، زهرا دورتر و دورتر می شد. چرا نمی توانست دلش را به دست بیاورد. تکلیف دلِ بیقرارش چه بود؟ چطور باید دلش را به مقصد می رساند؟ چطور با این همه فاصله؟ اصلا مگر می شد؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بغض گلویش را فشرد. مثلِ دوران کودکی اش؛ که وقتی زهرا قهر می کرد و جوابش را نمی داد، بغض می کرد. اما این بغض به بزرگی کوهی بود. که بین گلویش گیر کرده بود. بغضی که دلش فقط شکستن می خواست. ولی نمی شکست. نمی شکست چون او بزرگ شده بود. چون جمله مادر بزرگ در گوشش می پیچید"مرد که گریه نمی کنه" ولی کاش هیچ وقت این حرف را نشنیده بود. کاش از مادر بزرگ نشنیده بود. تا الان مثلِ کودکی که بی مهری از مادر دیده، زار بزند. صدای ناله احمد آقا، امید را به خودش آورد. سریع خم شد و توی صورتش نگاه کرد. زهرا دست پدر را نوازش کرد وگفت:"جانم بابا. بیدار شدی؟" احمدآقای خوش و خندان، الان بیمار و بی حال روی تخت بیمارستان، با تنی زخمی و چشمانی بسته، افتاده بود. حتی نمی توانست دخترش را ببیند. صدای زهرا را که شنید، گویی جانِی تازه یافت. دستِ زهرا را فشرد و گفت:"خوبی دخترم؟" زهرا خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت:"ما که خوبیم. شما حالت چطوره؟" بغضش شکست و دیگر نتوانست چیزی بگوید. امید گفت:"احمد آقا حالتون چطوره؟" احمد آقا لبخندی زد و گفت:"خوبم. شما چطوری مهندس؟" امید با ناراحتی گفت:"آخه ما چطور باید باشیم. ببینید چی به روزِ خودتون آوردید. حالا جواب خاله را چی باید داد؟" احمد آقا لبخند زد وگفت:" این که طوری نیست. از خدا بیشتر از این خواسته بودم. لیاقت نداشتم." امید کفری شد و گفت:"توی این وضعیت هم دست از شوخی بر نمی دارید؟" احمد آقا با زحمت لبخندش را کشیده تر کرد وگفت:"امید جان شوخی چیه؟ ما یه بار از رفیقامون جا موندیم. این بار می خواستم زرنگی کنم ولی باز هم نشد. انگار حالا حالا باید رو دست این دنیا بمونیم." حرفهای احمد آقا امید را عصبی کرد. نگاهی به زهرا انداخت و با خودش گفت:"انگار حال و روز دخترش را نمی بینه؟" کف دستش دوباره از عرق خیس شد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلام امام زمانم🌹 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هيچ بنده اى نيست كه خداوند به او نعمتى دهد و او آن را از جانب خدا بداند مگر آن كه، پيش از سپاسگويى او، خداوند بيامرزدش.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪 هرچقدر غصه بخوری؛ دنیا پاسخی به دلت نمی دهد شاد باش، شادبودن اگر نتواند مشکلاتت را کم کند اضافه هم نمی کند ارزش واقعی تو زمانی ست که در اوج مشکلات شادباشی و برای راه حل بکوشی رنج های حل نشدنی زندگی ات را بپذیر و در کنار انها شاد باش و لذت ببر شاد بودن و لذت بردن از زندگی نوعی شاکر بودن از خدای مهربان است🌺 بگذار خدای مهربان شاهد شادی و شاکر بودنت باشد الهی شکر، الحمدلله رب العالمین😍👏 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان شبتون خوش💐 یلداتون مبارک🌺🌺 ان شاءالله زمستان پر برکتی در پیش داشته باشید و زندگی هاتون پر از عشق و امید و شادکامی باشد🌹 امشب به دورهمی خانوادگی برسید بقیه مطالب را بعدا در خدمتتون هستم💐 در پناه حق 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهرا با نگرانی گفت:"حالا به مامان چی بگم؟ اگر بفهمه؟" احمد آقا گفت:"نگران مامانت نباش. زنِ قوییه. وقتی که قرار شد برم، باهاش اتمام حجت کردم که باید آماده هر خبری باشه. ولی خب نمی خواستم یک دفعه بفهمه. سعی کن آرام آرام بهش بگی. تازه حالا طوری هم نشده. من بالاتر از این را می خواستم." ودوباره لبخندی زد و گفت:" ان شاءالله روزیم می شه." زهرا آهی کشید گفت:"شما لایق بهترین ها هستی. ولی ما چی؟ به فکر ماهم باشید. فکر کنم تا همین جا براتون کافی باشه." احمد آقا دستش را بلند کرد وروی سر زهرا گذاشت وگفت:"دخترم من آرزوی (اهلی من العسل ) را دارم. ولی راضی ام به رضای خدا. هر طور که خودش می پسنده، منم همان را می پسندم. (یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان واز وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد) حتما هنوز لایق دیدارش نشدم." آهی کشید و ادامه داد:"فعلا برو ببین این مهندس جوان چرا جوش آورد." زهرا چشمی گفت و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشید کنار در اتاق ایستاد وتکیه به دیوار داد. چشمهاش را بست و گفت:"خدایا شکرت" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
باید قوی بود. همیشه پدرش مثل یک مرد با او رفتار کرده بود و او را قدرتمند بار آورده بود. حالا وقتش بود که به پدر نشان دهد زحماتش بی حاصل نبوده. باید نشان دهد که می تواند، این مسئله را مدیریت کند. یاد امید افتاد. به اطراف نگاه کرد. در راهرو نبود. به سمتِ پنجره ته راهرو رفت. حیاط بیمارستان را از نگاهش گذراند. روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و سرش را در میان دو دستش گرفته بود. خوب معلوم بود که کلافه و عصبی است. همیشه همین طور بود. هر وقت که خسته و عصبی می شد، این حالت را به خود می گرفت. درست مثلِ زمانی که قرار بود خانه مادر بزرگ را بفروشند و او هر چه اصرار می کرد کسی به حرفش گوش نمی داد. آن روز هم کنارِ حوض حیاط نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. چقدر زود آن روزها گذشت. چقدر زود بزرگ شدند و از هم فاصله گرفتند. ولی امید هنوز همان پسر بچه کوچک و لجباز بود. پسر بچه ای مغرورکه هرگز قصدِ شکست خوردن و عذرخواهی کردن را نداشت. با یادآوری خاطرات گذشته لبخندی به لبش نشست. باید با او صحبت کند تا کمی آرامش یابد. به طرف اتاق پدرش برگشت و به سمت پدر رفت. آرام دست پدرش را گرفت و گفت:"فکر کنم قهر کرده. رفته توی حیاط نشسته:" احمد آقا لبخندی زد و گفت:"درست مثل بچگی هاش. برو دخترم. برو بیارش. باید باهاش صحبت کنم. می دونم از چی ناراحته." زهرا چشمی گفت و رفت. از در ورودی بیمارستان که خارج شد، به سمتِ امید رفت. هنوز همان حالت نشسته بود. کنارش ایستاد و گفت:"چقدر شبیه سال های قبلی:" امید بدونِ اینکه سرش را بلند کند، گفت:" خودم می دونم. برای من چیزی عوض نشده. ولی انگار......" حرفش را نیمه کار رها کرد و سرش را بلند کرد. نگاهی به زهرا انداخت و گفت: " می شه خواهش کنم چند دقیقه بشینی و به حرفام گوش کنی؟"" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براتون فال حافظ گرفتم ان شاءالله خیره و بهترین ها روزیتون بشه💐💐 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون پر نور🌹 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرأت نبخشد و از او بیم داشته باش، بیمی که تو را از رحمتش ناامید نگرداند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺🌹✺✦۞✦┄ ┄┅─✵💖✵─┅┄
💪 وقتی که موضوع موفقیت در هر کاری در زندگی پیش میاد، مخرب ترین حرف "فردا" است! موفقیت هرگز منتظر فردا نمی مونه یا امروز انجامش بده یا کلا بی خیالش شو! پس بلند شو همین الان تصمیم صحیحی که گرفتی عملی کن. الهی به امید تو💪 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدن به و 105 🔷✅🔴⛔️ 25 "راحت طلبی خانم ها" 🔷همونطور که آقایون باید با راحت طلبیشون مبارزه کنن ✅خانم ها هم باید مبارزه کنن. گاهی وقتا یه خانم به خاطر راحت طلبیش زندگیش رو خراب میکنه. 🔴مثلا خانم میاد و شوهرش رو تحت فشار میذاره که من توی این خونه راحت نیستم باید یه خونه بهتر بریم😤 با این مبل ها راحت نیستم تلویزیونم باید بزرگ باشه ماشین بهتر طلای بیشتر و در کل زندگی راحت تر میخوام. ‼️ 🔷به روش های مختلف شوهرش رو تحت فشار میذاره. شوهره هم ممکنه چند دفعه مراعات کنه، اما بعد یه مدت می افته به حق و ناحق کردن و درامد حرام و... زندگی اون زن و شوهر سیاه میشه. 🔴خانم ها باید خیلی مراقب راحت طلبی خودشون باشن. یا خیلی وقتا خانم ها راحت طلب بازی در میارن و بچه دار نمیشن.👶❌ ✔️بله درسته که بچه دار شدن سختی های زیادی داره 🔴اما اگه خانمی "رنج بچه داری رو به جان نخره "رنج های اضافی بیشتری باید بکشه این طبیعت دنیا هست. ⛔️رنج تنهایی در زندگی آینده ⛔️رنج دور شدن از خداوند متعال و... 📛یا بعضی خانم ها حاضر نیستن رنج تربیت فرزند رو تحمل کنن ⛔️میرن بچشون رو مهد کودک و دارالقران و جاهای دیگه میذارن. البته نمیگم نذارید اما "اولویت تربیت با مادر" هست. 🔶خلاصه راحت طلبی خانم ها در نهایت باعث مشکلات زیادی براشون میشه. هر یک از خانم ها ببینن کجاهای زندگیشون چوب راحت طلبیشون رو خوردن و میخورن! 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
رسیدن به و 106 🔷🔶✅✔️ 26 "علت پرخاشگری" 🔴یه خصوصیتی که در جامعه ی ما هر روز داره بیشتر دیده میده "خشم و عصبانیت" هست. ⚠️خیلی از خانم ها از عصبی بودن شوهر یا بچه هاشون شکایت میکنن. گاهی بعضی خانم ها سر بچه هاشون پرخاشگری میکنن و.. ⛔️ علت و ریشه ی اصلی عصبانیت چیه؟⁉️ 🔵اینکه میبینید افراد، زود به زود عصبی میشن ریشه ی اصلیش در هست. 🔶آدمی که راحت طلب باشه، "با کوچکترین چیز ناخوشایندی ناراحت میشه." 🔴خب عزیزم تو چرا انقدر راحت طلبی که حالا با یه اتفاق کوچک، ناراحت میشی؟؟؟! 😒 یکمی این راحت طلبیت رو بزن دیگه! 😥حاج آقا خودم دلم میخواد عصبی نشم اما نمیتونم! ✔️یه چند روزی تمرینات مبارزه با راحت طلبی رو "به صورت واقعی" انجام بده ✅اونوقت ببین چقدر صبور میشی. اینطوری واقعا "راحت" میشی. 🔴مشکل اینه که آدم راحت طلب هیچ وقت به "راحتی درست و حسابی" هم نمیرسه❌ ✅ اگه واقعا میخوای راحت باشی ⚠️این "حس پلید و خاک بر سر راحت طلبی" رو از وجود خودت بکش بیرون. 📛 نمیشه آدم راحت طلب بخواد جلوی خودش رو بگیره و پرخاشگری نکنه. ⛔️نمیشه!😒 🔴حالا هی برو کتابای روانشناسی رو زیر و رو کن! 🔴هی برو دعا و نماز و قرآن بخون! آقا فایده نداره🚫 ❌تا این تن راحت طلبت رو به کار نندازی هیییییچ فایده ای نداره 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهرا با فاصله روی نیمکت نشست وبه روبرو خیره شد. امیدسرش را پائین انداخت و به مورچه یی که در حال بار بردن بودن چشم دوخت. آهی کشید وگفت:"راستش من اصلا شماها را نمی فهمم. از کار پدرت سر در نمیارم. آدم تحصیل کرده ایه. ولی این چه وضعیه؟ یک دقیقه نمی تونم خودم را جای اون تصور کنم. چرا باید این بلا را سر خودش و خانواده اش بیاره. من برای پدرت خیلی ارزش قائلم، ولی الان یک جور هایی دارم به عاقل بودنش شک می کنم." زهرا به تندی سرش را به سمت امید برکرداند وگفت:"پدر من خیلی هم عاقله." امید با عصبانیت گفت:"خب اگر عاقل بود که این بلا رو سر خودش نمیاورد. هیچ می دونی زندگی کردن با دوچشم نابینا یعنی چی؟ زهرا درک کن. پدرت برای همیشه نابینا شده. از حالا چطوری باید زندگی کنه؟ می دونی چه بلایی سر شماها میاد؟ چرا همه چیز را ساده می گیرید؟ چرا مسخره می کنید؟..... " صدای امید که بالا رفت، زهرا نگاهی به دور وبرش کرد و از جا بلند شد. پشتش را به امید کرد وبه طرف ورودی بیمارستان راه افتاد. امید با صدای بلند گفت:"وایسا کارت دارم." زهرا ایستاد وهمان طور که پشتش به امید بود گفت:"پدرم گفت بیام دنبالت. می خواد باهات صحبت کنه. ولی انگار حالت خوب نیست. بمونه برای وقتی که بهتر شدی." با سرعت دور شد. امید با عصبانیت به نیمکت لگدی زد. کلافه دست در موهاش کرد و گفت: بازهم خراب کردم. چرا؟چرا نمی تونم آروم باشم؟ چرا این قضیه به این مهمی برای اینا راحته؟" اصلا نمی توانست درک کند. به طرف آبخوری رفت. از آب سردش به صورتش زد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد آرام باشد. احمدآقا برایش خیلی محترم بود.پس باید صبوری می کرد. به طرف اتاق احمد آقا راه افتاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490