۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
هدایت شده از علیرضا پناهیان
📌 ماه رجب، ماه خصوصیهاست؛ ماه رمضان، ماه عمومیهاست
👈🏻 چرا رجبیون نزد خدا مقرب هستند؟
🔸 ماه رجب، ماه عبادت برای دوستان خاصّ حضرت حق هست. وگرنه ماه رمضان خیلیها درِ خانۀ خداوند متعال میآیند که در طول سال آنطوری درِ خانۀ خداوند متعال حاضر نمیشدند.
🔸 کسانی که در ماه رجب عبادت خودشان را پر آب و رنگ قرار میدهند، توجه بیشتری در عبادات پیدا میکنند، اینها از دوستان خاصّ حضرت حق به حساب خواهند آمد. به حدّی که روز قیامت اهل عبادت در ماه رجب جداگانه صدا زده میشوند و آنها را خداوند متعال به صورت ویژه به بارگاه خود فرا میخواند.
🔸 ماه رجب مقدّمهای است برای ماه شعبان و ماه شریف رمضان. این سه ماه را شاید بشود به سهولت فصل عبادت نامید و بهار عبادت، که اگر بهار سه ماه دارد، اینجا هم ما با سه ماه نورانی مواجه هستیم. فرمودهاند: «ماه رجب ماه خداست، ماه شعبان ماه پیامبر خدا و ماه رمضان ماه امّت اسلام بندگان خدا.»(امالی صدوق/۵۳۴)
🔸 ماه رجب ماه خصوصیهاست. ماه رمضان ماه عمومیهاست. کسی که ماه رمضان درِ خانه خداوند متعال برود زیاد هنر نکرده. اما اگر کسی ماه رجب بلند شد و عبادات ماه رمضانش را آغاز کرد، او به صورت ویژه تحویل گرفته میشود.
🔸 وقتی گفته میشود این سه ماه، ماه عبادت و بندگی خداست، معنایش این است که لازم است ما مقداری برنامههای عبادیِ خودمان را در این ماه تقویت کنیم. معنای دوّمش این است که طاعاتمان را با دقّت بیشتری انجام بدهیم. یعنی آمار گناه را کمتر کنیم، بیشتر مراقبت داشته باشیم، و از آنطرف اگر میتوانیم خیرمان به کسی برسد، در ماه رجب بیشتر به دیگران خدمت کنیم.
👤علیرضا پناهیان
#ماه_رجب
@panahian_ir
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-BaharTabeatVaManaviyat.mp3
2.67M
🎵بهار طبیعت و معنویت
➕چند پیشنهاد کاربردی برای ماه رجب
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
حلول ماه خدا برشما مبارک🌹
بندگیهاتون قبول باشه 👏😍
در لحظات نابی که با خدای مهربون دارید
مارا از دعای خیرتون فراموش نکنید 🌹
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃💐 امام باقر (ع) :💐🍃
با شکر کردن ، روزیِ اندک خدا را برای خود فراوان گردان .
📙 تحف العقول ۲۸۵
💚 شب ولادت امام باقر علیه السلام مبارک
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃🌸🍃🌸
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
#داستان_کودکانه
به نام خدا
نانِ دوستی 🌹
روزی روزگاری
در یک مزرعه بزرگ
که یک خانه چوبی قشنگ در آن بود.
پیرمرد وپیرزن مهربانی زندگی می کردند.
آنها باهم برای به دست آوردن محصول ِگندم خیلی زحمت می کشیدند.
گاهی همسایه ها هم به کمک انها می آمدند.
تابستان بود وباید محصول گندم را دِرو می کردند.
اما وقتی پیرمرد به مزرعه رفت،
در اولین قدم ، سوراخِ بزرگی دید.
با تعجب به آن نگاه کرد.
ولی چند قدم آن طرف تر هم باز یک سوراخِ دیگر بود.
او فهمید که موش ها به مزرعه حمله کرده اند.
و اگر جلوی آنهارا نگیرد حتما تمام محصول او را نابود خواهند کرد.
با بیل دنبالِ موش ها افتاد .
اما موش ها از دستش فرار می کردند ودر سوراخ ها پنهان می شدند.
همسرش همسایه ها را خبر کرد.
انها هم بیل به دست آمدند و دنبال موش ها کردند.
وبالاخره توانستند موش ها را بگیرند.
و بیرون از مزرعه جایی دور رهایشان کنند.
وبعد همه به کمک پیرمرد آمدند و
گندم ها را دِرو کردند.
پیرزن هم با آردِ حاصلِ از گندم ها برای همه همسایه ها نانِ شیر مال پخت .
وهمه از خوردنِ آن نان های خوشمزه لذت بردند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱۶ اسفند ۱۳۹۷
#گندمزار_طلایی
قسمت 205
باز شب نتونستم بخوابم.
وفکرم حسابی در گیر شده بود .
دل آشوب شده بودم .
همه چیز به هم ریحته بود.
دوباره حسِ تنهایی وبی کسی داشتم .
فکر کنم گلین خانم هم نتونست خوب بخوابه .
بعدِ نماز صبح، رفت .
به منم سفارش کرد زودتر بچه هارا بیدار کنم و آماده شون کنم.
اصلا دلم نمی خواست برم .ولی چاره ای نداشتم .
تا محله عمه اینا یک ساعتی با ماشین راه بود.
ولی نفهمیدم این همه عجله برای چی بود؟
ویک راه میانبر بود برای رفتنِ به شهر.
من که زیاد نرفته بودم ولی شنیده بودم.
بچه هارا آماده کردم .
وخودم هم آماده بودم که گلین خانم در زد وصدام کرد.
درهارا بستم و ساک را برداشتم ورفتم در را باز کردم.کسی نبود.
با تعجب نگاه کردم .
حواسم به درِ نیمه بازِ خونه شون بود. که صدای قادر رو شنیدم:
_سلام صبح بخیر.
اون ساک رو بده به من .
نمی فهمیدم چی می گه 😳
آنقدر گیج شده بودم که سلام هم یادم رفت بگم.
اون هم دستش رو جلو آورد و ساک رو از دستم گرفت ورفت سمتِ ماشینش.
تازه فهمیدم که باید با ماشینِ قادر بریم 😳
هنوز مات ومبهوت بودم.
گلین خانم صدام کرد:
_گندم مادر در حیاط رو ببند بیا سوار شو.
بعد هم دستِ بچه هارو گرفت و رفت سمت ماشین.
اِی خدا از این بدتر نمی شد😔
کاش می شد برگردم و نرم.
ولی نمی شد .
چرا همه چیز اون جوری می شه که من دوست ندارم😔⁉️
چراباید برم ختم ؟ اونم با قادر؟😩
با ناراحتی در روبستم و با تردید به سمت ماشینش رفتم.
گلین خانم و بچه ها نشسته بودند ومنم کنارشون نشستم.
و مش حیدر هم اومد و جلو نشست.
و قادر ماشین رو روشن کرد وراه افتاد.
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه😩
حالا یک ساعت باید اون وضع وتحمل می کردم .
دلم آشوب بود و نزدیک بود اشکم در بیاد.
اما....
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۱۶ اسفند ۱۳۹۷