⁉️پس چه کار کنیم.
با اقتدار دادن و احترام گذاشتن،
به همسرتان اطمینان خاطر بدید که
غرور شما برای من ارزشمنده
و من شما را همینطوری دوست دارم.
مرده و غرورش😊👌
#لجبازی
در برابر لجبازی اصلا لجبازی نکنید❌
بلکه سعی کنید طوری با سیاست رفتار کنید
که اصلا نتونن لجبازی کنند👌
یعنی همیشه خودتون را مطیع نشان بدید
و هر چه گفتند در وحله اول "چشم" بگید.✅
🔸اینطوری بهانه ای برای لجبازی ندارند.
بعد در اولین موقعیت مناسب،
در زمان و مکان مناسب
یا یک گفتگوی منطقی و صمیمانه داشته باشید
تا متوجه اشتباهشون بشن.
یا
با دلبری و طنازی بعد از کلی تعریف و تمجید،
از کارشون یا حرفشون انتقاد کنید
البته
کوتاه و مفید 👌
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_141
وقتی رسیدند، سریع به سمت اتاق احمدآقا رفتند.
تقریبا دورتا دور اتاق پر بود.
خاله زری و مادر بزرگ و دخترها.
برادر احمدآقا و خانواده اش هم در حالِ خدا حافظی کردن بودند.
محسن سر به زیر توی راهرو ایستاد تا اتاق خلوت شود.
وقتی برادر احمدآقا و خانواده اش رفتند؛ امید محسن را صدا کرد.
محسن یک راست به سراغ احمد آقا رفت و سر به زیر با بقیه سلام و احوالپرسی مختصری کرد.
کنار احمدآقا ایستاد و حالش را پرسید.
احمدآقا با خوشحالی جوابش را داد و دستش را فشرد و رو کرد به خاله زری و گفت:"می بینی زری بعد از سالها پسرِ حسین را پیدا کردم. من که نه؛ البته امید پیداش کرده. جون من بگو ببینم شبیه حسینه یا نه؟"
همه به همراه خاله زری به سمت محسن برگشتند و به او نگاه کردند.
محسن از شرم سر به زیر انداخت.
خاله زری گفت:"وای ! باورم نمی شه! چقدر شباهت دارن. احمد جان؛ مثلِ یه سیب که از وسط نصف کرده باشی."
بعد به محسن گفت:"پسرم از دیدنت خوشوقتم. خدا شما را برای مادرت حفظ کنه. مادرتون خوبن؟"
محسن سر به زیر گفت:"خیلی ممنونم. الحمدلله. سلام دارن."
بعد عرق شرمی را که روی پیشانی داشت خشک کرد و گفت:" با اجازه! برم ببینم خواهرم اومده."
و از اتاق خارج شد.
خاله زری به احمدآقا نزدیک شد و گفت:"وای چه پسرِ خوبیه. چقدر با ایمان و با حیاست. خدا حفظش کنه."
احمد آقا گفت:"بله درسته از صداش هم معلومه که چقدر با ایمان و با خداست.
خوش به سعادت مادرش با این بچه تربیت کردنش. البته خون حسین توی رگهاشه."
مادر بزرگ گفت:"بله به هر حال هر بچه ای رفتار و اخلاقش را از پدرش به ارث می بره. غیر از این باشه باید تعجب کرد." وبعد با لبخند به امید نگاه کرد.
با این حرف ها امید دوباره یادِپدرش افتاد و دشمنی که نه، تنفری که از احمدآقا داره. "یعنی من هم مثلِ پدرم شدم. یعنی..."
با نگرانی سرش را بلند کرد و نگاهش به زهرا افتاد که آرام با زینب صحبت می کرد.
"حتما احمدآقا و زهرا، جوانی مثلِ محسن را به من ترجیح می دن. نه... نه...امکان نداره... نمی ذارم...این طوری بشه."
دستانش را مشت کرد و کف دستانش از عرق سرد خیس شد.
دلش آشوب شد. اگر زهرا را از دست بدهد چی؟
که صدای مادر بزرگ اورا از افکارش بیرون کشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_142
مادر بزرگ با مهربانی صدایش کرد:" امید جان بیا پیش خودم."
امید چشمی گفت و به او نزدیک شد.
مادر بزرگ دستش را گرفت و اورا کنارِ خودش نشاند و پیشانی اش را بوسید.
نگاهی به چشمان مضطربش انداخت وگفت:" الهی فدات بشم مادر؛ چرا گوشیت را خاموش کردی و جواب مادرت را نمی دی؟"
امید گفت:" خب وقتی می دونم چی می خواد بگه؛ دیگه ..."
خاله زری گفت:" امیدجان؛ فکر قلب مریضِ مادرت راهم بکن. خودت می دونی که؟ "
امید با ناراحتی گفت:" می دونم خاله. ولی من چی؟ خواستِ من چی؟ باید هر چی اونا می گن بشه؟"
مادر بزرگ دستش را فشرد وگفت:" الهی فدات شم. خودت که اخلاقِ بابات را می دونی. به خاطرِ خدا هم که شده باید گاهی پا بذاری روی دلبخواهیت. درست مثلِ....."
حرفش را نصفه گذاشت و لبش را گزید.
امید با تعجب گفت:"مثلِ کی؟.. مادر جون؛ مثلِ کی؟"
مادر بزرگ با کمی مکث گفت:"مثلِ احمدآقا. یا همین علی آقا."
و به علی اشاره کرد که روی تخت نشسته بود و با تسبیح ذکر می گفت.
ولی این حرف مادر بزرگ راضی اش نکرد. کاملا مشخص بود که هدفش کسِ دیگه ای بود.
ولی نمی شد از زبانش حرف کشید.
آهی کشید و چیزی نگفت.
خاله زری گفت:" پاشو امید جان ماهم می خواهیم بریم. ما رو هم برسون. پاشو نذار مامانت بیشتر از این حرص بخوره. از صبح تا حالا صد بار بهت زنگ زده."
امید گفت:"آخه خاله..."
خاله زری نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت": من همه چیز رو می دونم. نگران نباش. کار خاصی نمی خواد بکنی. اصلا تا خودت نخواهی که کسی نمی تونه مجبورت کنه. برو ببینش؛ نخواستی بگو نه. تازه خدا رو چه دیدی شاید ازش خوشت اومد و ما هم یه پلو خوردیم."
بعد همه با هم خندیدند.
امید با ناراحتی به زهرا نگاه کرد که همچنان سرش پایین بود وبا زینب آرام می خندیدند.
انگار با این حرف خاله زری دنیا روی سرش خراب شد. تاکِی باید حرفِ دلش را در سینه پنهان کند.
انگار برای همه خانواده رسم است که رازها را در سینه پنهان کنند.
خوب می دانست که چیزهایی هست که همه دارند از او پنهان می کنند.
ولی او دیگر قدرتِ پنهان کردن نداشت.
باید کاری می کرد.
ولی چه کار؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام علیکم #نذر_فرهنگی💥💥🌺🌺 شرایط شرکت در دوره #اسرار_تربیت_جنسی کودک و نوجوان هزینه اصلی دوره ۵۰
مادران عزیز
از این دوره جا نمونید👏👏✅
چون به این زودی ها تمدید نمیشه❌👆
حواستون باشه👏👏✅✅
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
براستى كه قرآن ظاهرش زيباست و باطنش عميق، عجايبش پايان ندارد، اسرار نهفته آن پايان نمى پذيرد و تاريكى هاى جهل جز بوسيله آن رفع نخواهد شد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
💕اینو یادت باشه
بعد از هر سختی، آسانیست...
یه روزی خداوند اونقدر زندگیتو زیبا میکنه که به تک تک لحظه های بد گذشتت می خندی...
💎خدا یا شکر، الحمدلله رب العالمین🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490