eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم وقت بخیر خب گلم، رفتار دیگران با ما دقیقا همانی است که ما بهشون اجازه دادیم. درسته باید همیشه و در همه جا احترام و ادب را نسبت به اطرافیان داشته باشیم اما حواس‌مون به خودمان هم باشه. توی دوره در اینباره حسابی توضیح دادیم. سعی کنید این دوره را شرکت کنید✅
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola یا ناشناس 👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
سلام ممنون بخاطر بازخوردهایی که تو کانال میزارید من هم هیچوقت رمان هارو نمیخوندم اما تصمیم گرفتم بخونم و به اینکه واقعا کارتون دلی و خداییس اطمینان دارم چون تاثیرش و در زندگیم دیدم شما باعث میشید آدما خودشونو پیدا کنن و عاشق خدا بشن که معبوده واقعی ما آدم هاست. ندیدمتون اما واقعا دوستتون دارم استاد ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ممنونم از لطف و محبت شما🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اتاق که رسید، خاله زری در حالِ بیرون آمدن بود. سلام کرد و گفت:"ببخشید دیر اومدم. دارید تشریف می برید؟" خاله زری لبخند زد و گفت:"نه عزیزم، الان برمی گردم." وارد اتاق شد و به احمدآقا سلام داد. جوانی خوشتیپ، کنارش ایستاده بود. با او هم احوالپرسی کرد. چقدر قیافه اش آشنا بود. دوباره به سمت احمدآقا برگشت. چشمانش هنوز بسته بود. زخم های صورتش باز بود. با نگرانی نگاهش کرد. "یعنی این چهره مثلِ روز اولش خواهد شد؟" به سمت پنجره برگشت. چشمش به آقای خوشتیپ افتاد. یادش آمد، آقای سرابی، قبلا هم اورا دیده بود. خاله زری گفته بود که دوست احمدآقاست. ولی چرا اینقدر جوان است؟ آقای سرابی لبخندی زد و گفت:" با اجازه تون. اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم؟" همان موقع خاله زری با ظرفی میوه وارد شد و به همه تعارف کرد. اما آقای سرابی گفت:"ممنون. من باید برم." با احمد آقا خدا حافظی کرد و بعد به امید دست داد و به سمت در رفت. خاله زری هم بدرقه اش کرد. امید متعجب می نگریست. "این جوان خوش تیپ و خوش سیما، چطوری با احمد آقا دوست است؟" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بعد از رفتن سرابی، خاله زری هم خدا حافظی کرد. احمدآقا را به امید سپرد. قرار شد که فردا صبح زود برای عمل چشم احمدآقا همه بیمارستان باشند. هوا تاریک شده بود. احمدآقا آرام خوابیده بود. امید در و دیوار اتاق را از نظر گذراند. چقدر دلگیر بود، این اتاق بِدون علی. نگاهی به چهره احمدآقا انداخت. سرش را روی دستانش گذاشت. لشکری از افکار منفی به قلعه مغزش حمله ور شد. در ستیزی نابرابر، مغزش دوام نیاورد. کلافه برخاست و به سمتِ پنجره رفت. گویی چشمانش چیزی نمی دید. نشست و گوشی اش را برداشت. روشنش کرد. شاید ورود به فضای مجازی کمی دورش کند، از واقعیت تلخی به نام زندگی. چرخی در فضای مجازی زد. ولی نشد. اصلا مگر می شد توی این موقعیت روی موضوعی تمرکز کرد. حوصله نداشت، پیام دوستانش بخواند. بهتر بود این بساط را جمع کند. بلند شد و به راهرو رفت که صدای ویبره گوشی اش را شنید. به صفحه اش نگاه کرد. با دیدنِ نامِ علی، گل از گلش شکفت. با خوشحالی تماس را وصل کرد و به راهرو رفت. صدای شاد و پر انرژی علی، برایش نوید بخشِ آرامش بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا