#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
مشاوره با خانم فرجام پور خیلی خیلی خوب بود و منی که ناامید بودم رو خیلی بهم امید داد و آروم شدم.خیلی نکات خوبی رو بیان کردن و بهم انگیزه دادن
ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشید
التماس دعا.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌺
هر چه هست لطف خداست🌹
الهی همیشه شاد و سلامت باشید💐
ادمین هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
از موفقيت آزاده اين است كه مال را از راه حلال به دست آورد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
💕تا وقتی خدایی داری که به تو وعده داده
که قادره هر کاری رو بخواد انجام بده
حتی نگران محال ترین رویات هم نباش
اگر خدا بخواد یک درصد تبدیل میشه به صد درصد
الهی همین روزا یکی از
آرزوهای محالت برآورده بشه
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
Montazer.ir2_5353043995587001521.mp3
زمان:
حجم:
13.16M
#صحیفه_سجادیه_جامعه
🎧قرائت استدیویی دعای ۱۱۳ | دعای هر روز ماه شعبان
که به «صلوات شعبانیه» معروف است و در مفاتیح الجنان هم آمده است.
با صدای: محمود معماری
هم متن دعا و هم صوت دعا در لینک زیر:
blog.montazer.ir/دعای-صد-و-سیزده-در-هر-روز-ماه-شعبان-هنگا/
🎼 تولید شده در «استودیو موسیقی انسان تمام»
@ostad_shojae
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام،،،سلام،،، هزاران سلام بر شما خوبان💐💐💐
اعیاد شعبانیه میارک💐💐💐
میلاد
سروران شهیدان مبارک💐💐💐
الهی که عیدی ما فرج مولامون باشد🌺
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین علیه السلام🌺🌺
2.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله💐
ولادت حضرت امام حسین علیه السلام
و روز پاسدار مبارک باد💐💐💐
الهی که عیدی ما فرج مولامون باشد🌺
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین علیه السلام🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_211
صداهای نامفهومی به گوشش می رسید.
غیر از آن، صدای تپش قلبش را هم می شنید. احساس کرد که نفس هایش به شماره افتاده. ریتمِ تپش قلبش، کندتر و کندتر شد و حسِ سبک شدن پیدا کرد. راحت و سبکبال شد. دردی حس نمی کرد.
چه حالِ خوبی داشت. حالی که تا آن موقع تجربه نکرده بود.
حسِ پرنده ای را داشت که اوج گرفته بود در آسمان و بالا و بالاتر می رفت.
آرزو داشت همیشه در همان حال بماند.
سرو صداها بیشتر و بیشتر شد و بعد دیگر هیچ صدایی نبود. حتی صدای تپش قلبش.
آسوده و بی درد، در خوابِ عمیقی فرو رفت.
خوابی که سالها آرزویش را داشت.
مدت ها بود که خواب راحتی به خودش ندیده بود.
ولی حالا فارغ از تمامِ دغدغه ها و به دور از افکارِ پریشان، آرام و آسوده خوابیده بود.
کاش این خواب ابدی باشد و در پسش بیداری نباشد. کاش این رؤیا ماندگار و واقعی باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_212
در دشتی پر گل، به دنبالِ پروانه های رنگارنگ می دوید.
تمامِ دشت را گل های معطر و زیبا پر کرده بود.
جایی که اصلا ندیده بود. اما هر چه بود، پر از حس های قشنگ بود.
زیباترین احساس را داشت.
می دوید تا پروانه ها را بگیرد.
چون کودکی که غمی ندارد.
ناگهان نوری از دور نمایان شد.
نسیم خنکی وزید. جلو رفت.
مردی نشسته بر سجاده ذکر می گفت.
نزدیک تر شد. چقدر برایش آشنا بود، چهره و صدای این مرد.
خم شد و به چهره اش نگریست.
مرد به سجده رفت. منتظر ایستاد. سر از سجده برداشت. برگشت و با لبخند به امید نگریست.
سلام داد و گفت: "تو اینجا چه کار می کنی؟"
امید با تعجب نگاهش کرد. آشنا بود. ولی نمی شناختش. مرد لبخند زد و گفت:"
امیدم باید برگردی." یک دفعه به خاطر آورد. او محمد است. همانی که در بیمارستان کنارِ احمدآقا در خواب دیده بود و عکسش را خانه محسن، کنار پدرش، خودش بود.
با تعجب پرسید.:"کجا برگردم؟ من بر نمی گردم."
خواست بپرسد که "شما محمد هستی"
که مرد بلند شد و سجاده اش را برداشت و رفت.
دنبالش راه افتاد. محمد دستش را گرفت و اورا به بالای تپه ای برد. بعد راهی را به او نشان داد و گفت:"از اینجا برو."
امید متعجب نگاهش کرد. محمد برگشت و از تپه پایین رفت. از دری داخل شد و در را بست.
امید هراسان به دنبالش رفت و در زد.
محمد از پشتِ در گفت:" برو! نمی تونم راهت بدم.:"
امید اصرار کرد.
محمد در را باز کرد لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت:" منتظرت می مونم. ولی باید مثلِ ما بشی تا بتونی بیای اینجا."
و به داخل اشاره کرد.
امید با تعجب دید که در پسِ این درِ کوچک، باغی زیبا پر از گل است که هیچ وقت و هیچ جایی ندیده.
و مردانی زیبا روی و نورانی که با یکدیگر مشغول گفتگویند یا در حال گردش در باغ، و چقدر شبیه اند به عکس های روی قبر های شهیدانی که در امامزاده دیده بود. حتی به راحتی حسین را هم شناخت.
با خوشحالی گفت:" منم می خوام کنارتون باشم؟"
اما محمد سرش را پایین انداخت و گفت:"نمی تونم. دستِ من نیست. ولی منتظرم روزی تو رو هم کنارِ خودمون ببینم. حالا بهتر بری. "
و او با ناامیدیِ بالای تپه رفت.
دیگر از دشت و پروانه خبری نبود.
یک دفعه همه جا تاریک شد و رعد و برق زد. وحشت زده به هر طرف می دوید.
صدای مادرش به گوشش رسید که صدایش می زد.ایستاد و گوش داد.
به طرف صدا دوید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490