#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_216
محسن دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:"قوی باش مرد. هر چه قدر هم سخت باشه، حتما می تونی تحمل کنی و زندگیت رو از نو بسازی "
امید آهی کشید گفت:" نمی شه. دیگه هیچی درست نمی شه."
یک دفعه به طرف محسن برگشت."راستی، امشب چندمه؟ اصلا چه روزیه؟ چند وقته من اینجام؟"
محسن لبخندِ تلخی زد و گفت:" یک هفته است که بیهوش اینجا افتادی. خدا می دونه چقدر دعا و نذر کردیم تا تو برگردی."
آرام اشکش را که در حال چکیدن بود با انگشتش پاک کرد و گفت" همه مون مردیم و زنده شدیم. تا تو برگردی. خیلی به همه سخت گذشت."
امید پوزخندی زد و گفت:"همه؟ کدوم همه؟ من کسی رو ندارم. تنهایم. از اول هم تنها بودم ولی نمی خواستم قبول کنم. دیگه نمی تونم خودم را گول بزنم. من هیچ کس رو ندارم."
بعد آرام شروع کرد به گریه کردن.
محسن بلند شد و آرام سرِ امید را در بغل گرفت و گفت:"نگو امید جان، تو تنها نیستی. اگر بِدونی این چند روز پشتِ درِ اتاقت چه خبر بود؟ همه اینجا بودند. امشب با بدبختی مادرت رو راضی کردم بره خونه. یک هفته است پشت درِ اتاقت نشسته. دعا می کنه و اشک می ریزه.
همه اومدند و رفتند. پدرت دیگه کلافه شده بود. زمین و زمان رو به هم دوخت تا تو حالت خوب بشه. نمی دونی چقدر برات خرج کرد و چه دکترهایی را بالا سرت آورد.:"
امید با پوزخند گفت:"پدرم؟ کدوم پدر؟ تا حالا دستِ محبتش رو بر سرم کشیده؟ حالا که دارم می میرم شده پدر؟"
محسن لیوانی را تا نیمه آبمیوه کرد و به لب های امید نزدیک کرد و گفت:" خودت رو اذیت نکن. فعلا باید تمامِ نیروت رو جمع کنی تا از این وضعیت خلاص بشی. دیگه به گذشته فکر نکن."
کمک کرد امید کمی سرش را بلند کند تا آبمیوه بنوشد.
پرستاری به اتاق آمد. حالش را پرسید. سِرمش را تعویض کرد و رفت.
محسن نگاهی به چهره در هم و خسته امید انداخت و گفت:"بهتره استراحت کنی."
ودوباره چشمان امید بی اختیار بسته شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#یا_سید_الساجدین 💖
یار بی قریـــــن آمد
شهـریار دیـــــن آمد
چشم شیعیانروشن
فخر ساجـــدین آمد😍
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه(صلی الله علیکم )💐
#نذر_فرهنگی
به مناسبت ایام الله دهه فجر و
عید مبعث رسول مهربانی(صلی الله علیه و اله) و اعیاد مبارک شعبانیه💥💥💥💥
یک #تخفیف_ویژه
و باور نکردنی برای
#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
#سواد_عاطفی
داریم.😍👏👏👏
فقط
و فقط
برای
افرادی که تا
فردا شب،
ثبت نام کنند💥💥👏👏👏
قیمت واقعی دوره ۱،۴۹۰،۰۰۰ تومان است
که
با هزینه ۵۹۰ هزار تومن عرضه کردیم قبلا
اما الان
فقط و فقط
با
۳۹۰ هزار تومان عرضه میشود😍👏👏✅
از تخفیف جا نمونید.👏👏👏
این دوره به این زودی ها تکرار نخواهد شد❌
ادمین ثبت نام👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه(صلی الله علیکم )💐 #نذر_فرهنگی به مناسبت ایام الله دهه فجر و عید مبع
تا پایان جمعه شب
#تمدید شد✅
این فرصت استثنایی را از دست ندید👏👏
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام سجاد علیهالسلام فرمودند:
خدايا مرا بر تربيت، ادب آموزى و نيكى كردن به فرزندانم يارى فرما.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
یاد خدا ۲۸.mp3
10.44M
مجموعه #یاد_خدا ۲۸
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
√ لذّتی که عرفا و اولیاء خدا از خدا میبرند، حسرت برانگیزه!
آیا من هم توان رسیدن به چنین سطح لذّتی را دارم؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دعاهای مردود.mp3
11.36M
#پادکست_روز
#رهبری | #آیتالله_فاطمینیا #استاد_شجاعی
رفع مشکلات با ابزار دعا، یک مکتب است!
که باید در آن آموزش دید، و استفاده از این ابزار را آموخت.
بلد نباشیم، دعاها هم خیلی وقتها مستجاب نمیشوند!
صحیفه سجادیه جامعه :
mohipub.ir/product/sajjadieh/
@Ostad_Shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مداحی آنلاین - پیشنایت عرش خدا - علی فانی.mp3
5.1M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
امام دعا یا سجاد(ع)
نسیم صفا یا سجاد(ع)
🎤 #علی_فانی
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه(صلی الله علیکم )💐 #نذر_فرهنگی به مناسبت ایام الله دهه فجر و عید مبع
حتما از این دوره
و از این تخفیف ویژه استفاده کنید
برای دوستان تون هم بفرستید👏👏
#بازخورد_دوره_سواد_عاطفی
یا
#اسرار_ارتباط_موفق
سلام وقت شما بخیر
خانم هستم. ۴۸ ساله
کارشناس ارشد علومقرآن وحدیث
که در #دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا #سواد_عاطفی
با تدریس استاد فرجامپور، شرکت کردم.
به جهت شغل دبیری از یادگیری مطالب مربوط به ارتباط موفق و تاثیر موثر در مخاطب استقبال می کنم.
در این دوره با مطالب ارزشمندی در ارتباط موفق آشنا شدم که مثل فوت کوزه گری در یک ارتباط موفق بسیار موثر و تاثیرگذار است.
تدریس استاد شیوا و شیرین و حکایت از تسلط ایشان به مساله هست.
از مطالب در حیطه کاری خودم استفاده کرده و می کنم.
گاهی به نظر می رسد من همه راهکارها را می دانم و بهکار می برم ولی حقیقت این است که باید دائم راهکارها را مطالعه، مرور و یادآوری کرد تا به خاطر عادت، در حافظه و ذهن ما ته نشین و فراموش نشود.
متشکرم
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🌹دوستان جدید خوش آمدید🌺
مباحث و اموزش های رایگان کانال👇
◀️شخصیت شناسی
◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار
◀️تربیت فرزند
◀️ترک گناه
◀️نماز مودبانه
◀️همسرداری، تفاوتها و نیازها
🎁کتاب تفاوتهای زن و مرد
🎁کتاب استغفارات امیرالمومنین
التماس دعا🌹
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_217
وقتی چشم گشود هوا روشن شده بود.
کسی در اتاقش نبود.
تمامِ بدنش درد می کرد.
در باز شد و محسن به داخل آمد.
لبخندی زد. نزدیک شد و گفت:"امروز چطوری؟" امید گفت:"بهترم."
بعد به زحمت کمی جا به جا شد و گفت:"برام بگو اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی برام افتاده؟"
محسن گفت:"هیچی. فقط جنابعالی نصفه شب هوس مسابقه کردی. اونم با اتومبیل.خب دیگه شب و جاده و تاریکی و سرعت....
دیگه این هم عاقبتش. آخه جوون خوب، این چه کاریه که کردی؟ بیخبر و بی برنامه. کلی نگرانت شدیم. تا وقتی که فهمیدیم اینجایی. وقتی گوشیت را با اون وضعیت توی اتاق دیدم، خیلی ترسیدم. حالا تو بگو ببینیم چی شده؟ که این طور به هم ریختی؟"
امید آهی کشید وگفت:" نمی دونم راست بود یا نه؟ ولی خبر بدی بود. باید مطمئن بشم. ولی نمی دونم چه کار کنم؟"
محسن گفت:"مگه می خوای چه کار کنی؟ بگو خودم هستم."
امید اشکی که از گوشه چشمش چکید را پاک کرد و گفت:" نمی دونم. دیگه نمی دونم کی راست می گه کی دروغ. نمی دونم از کی بپرسم. آخه همه بهم دروغ گفتند."
محسن با خوشرویی گفت:" بفرما مهندس خودم ته اش را برات در میارم."
امید لبخند زد و گفت:"ممنونم.
راستش نمی دونم از کجا شروع کنم. نمی خوام هیچ کس رو ببینم. فقط، احمدآقا، شاید راست بگه. ولی باز هم مطمئن نیستم."
محسن گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و گفت:"الان بهش زنگ می زنم."
امید گفت:"نه...نه...صبر کن."
محسن گفت:"امید جان، بگذار هر چی هست روشن بشه. ببین خودت را به چه روزی انداختی؟ باید واقعیت روشن بشه. هر چی که هست."
امید سر به زیر انداخت و گفت:" می ترسم، محسن جان می ترسم چیزی که شنیدم درست باشه."
محسن جلوتر آمد و دست امید را فشرد و گفت:" امید جان از این وضعیتی که الان هستی که بدتر نمی شه. تمومش کن. این شک و تردید و عذاب را تموم کن. "
امید با نگرانی به محسن نگاه کرد وگفت:"باشه. تمومش می کنم. ولی اگه درست باشه. چه کار کنم؟"
محسن آرام گفت:"امید جان، اجازه بده، بذار همه چیز مشخص بشه. من که نمی دونم تو چی شنیدی. ولی هر چی بوده، به خاطرش خودت رو به این روز انداختی و مادرت را در حسرت دیدارت پشت در نگه داشتی. به مادرت فکر کن."
امید آهی کشید .گفت:"آره درست می گی. با احمدآقا صحبت می کنم."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت218
محسن مشغول شماره گیری شد.
امید گفت:"راستی پروژه را چه کار کردی؟ به کجا رسید؟"
محسن خندید و گفت:"پروژه بدون شما مگه می شه؟ با هم شروع کردیم با هم تمومش می کنیم. حالت بهتر بشه خودم می برمت. حتی اگه شده روی ویلچر."
صدای احمدآقا از پشت خط به گوشش رسید. بعد از احوالپرسی گفت:"این مهندس ما می خواد با شما صحبت کنه. اگه زحمت نیست. یه سر به ما بزنید."
بعد بلند خندید و گوشی را به امید داد. امید سلام واحوالپرسی کرد. ولی نتوانست سوالش را بپرسد. بغضی راه گلویش را بسته بود.
خداحافظی کرد و گوشی را به محسن داد.
محسن که اندوه را در چشمانش دید. با لبخند گفت:"می دونی که احمدآقا هنوز خوب نشده. استراحته. ولی قبول کرد که بیاد. تازه خیلی هم دلش برات تنگ شده."
با شنیدن این سخن، امید بی اختیار اشکش چکید وگفت:" دیگه کسی رو قبول ندارم. حرفهاشون هم برام مهم نیست."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرش خدا صلی علی
کربلا کربلا کربلا 💚
وعده ی ما باب رجاء
کربلا کربلا کربلا❤️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم و رحمت الله
اوقاتتون همواره بخیر و شادی باد🌺
امان از ایتا😢
حسابی برنامه هامون را به هم ریخته.
#رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 117
🔹🔻🌹🌺🌷
#مبارزه_با_راحت_طلبی 37
"شهادت"
🔸یکی از مواردی که خیلی میتونه راحت طلبی و محبت دنیا رو از دل انسان خارج کنه
"شهادت و شهید" هست.🌷🌷🌷
یکی از بهترین راه های اینکه انسان بتونه نفس خودش رو حقیر و خوار کنه، "انس با شهدا" هست.
💖🌷
همین که اسم شهادت میاد
یه دفعه ای ، دنیا پیش چشم آدم خوار و خفیف میشه.👌😊
خیلی جالبه.
✅اگه خیلی به دنیا علاقه داری و از این علاقه اذیت میشی، یه بار اردوهای راهیان نور رو برو.
یا مراسم تشییع شهدای مدافع حرم برو
👌اصلا حالت از دنیا بهم میخوره.
هوای نفست داغون میشه.
انقدر باحاله که نگو😊💖👏
حاج آقا! آدم افسرده نمیشه؟
🌺نه عزیزم اون چیزی که آدم رو افسرده میکنه "محبت شدید به دنیا" هست.
💢چون آدم به یه چیزی علاقه داره اما دنیا اون رو ازش میگیره، برای همین ناراحت و افسرده میشه
ولی شهادت میاد و محبت دنیا رو از انسان میگیره.
🌹اونوقت انسان از اسارت هوای نفسش بیرون میاد
دیگه خودخواه نیست.😊😌💖
دیگه هوایی شده که بره...
💕انقدر آدم لطیف و خوشکل میشه که خدا میدونه.💕
به راحتی حسادت و تکبر و دنیاطلبی و... رو از قلبش بیرون میریزه.
👌اصلا اون چیزی میشه که باید باشه.👌✅
البته حالا اینطور هم نیست که هر کی دلش شهادت بخواد، زود بهش بدن!
نه. اما همین که قلبش رقیق بشه خوبه.
🔴اون چیزی که زندگی های ما رو تباه میکنه علاقه ی به دنیاست.
با فکر شهادت، این علاقه ها رو نابود کن...
ببین چقدر آروم میشی😌🌷🏵
یه آرامش حقیقی و رویایی....
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 118
🔹🔻🌹🌺🌷
#مبارزه_با_راحت_طلبی 38
"فکر یه لحظه ی حساس"
🌺آدم چقدر خوبه که با دیدن شهید، با دیدن ماه محرم و سید الشهدا دل از این دنیا جدا کنه.
عزیزم ببین چی بهت میگم:
خدا بالاخره دل همه رو از دنیا جدا میکنه!
یکی انقدر مصیبت و بلا و بدبختی به سرش میاد تا آخرش بگه خدایا بسه دیگه ! خسته شدم. منو از این دنیا ببر!😭😰
بعد خدا جونش رو میگیره!
🌹یکی هم با دیدن سید الشهدا و کربلا دل از دنیا میبُره..🌹
چقدر تفاوت معامله هستا....😊
🔻حاج آقا! حالا اگه ما با بلا و بدبختی دل از این دنیا نبریدیم چی؟!😒
کاری نداره!
موقع جون دادن، جناب عزرائیل یه فشار میده حلقوم آدم رو!
⭕️بعد یه فشار دیگه میده که چنان دردی میکشه که انگار تمام عالم روی سرش خراب میشه. میگه خدایا منو بکش فقط نجاتم بده!
با یه خفت و خواری و سختی شدیدی جون میده!
⭕️آخه این چه صحنه ای هست؟!😒
🌷بذار روضه ی امام حسین ع تو رو از دنیا جدا کنه....
💖🌷🌷💖
☢️یاد مرگ هم خیلی میتونه ما رو از راحت طلبی جدا کنه.
آدم وقتی یاد مرگ بیفته یه دفعه ای خودش رو جمع و جور میکنه!
✔️فکر گناه از سرش میره بیرون.
خیلی بهتر آماده میشه برای عباداتش.
🔻به خودت بگو:
ببین من معلوم نیست چند روز دیگه توی این دنیا باشم☺️
👌میلیاردها سال نبودم و یه مدت چند سالی هستم و بعدش هم میلیارد ها سال دیگه هم نخواهم بود...
✅ این مدت کوچولویی که مثل برق و باد میگذره رو باید سعی کنم حسابی برای ملاقات با خدا آماده بشم🌺
👌✌باید بیشترین تلاش و جهاد در راه خدا رو توی همین مدت داشته باشم.
آدم یه مقدار خودش رو جمع و جور میکنه و شروع میکنه به مبارزه با راحت طلبیش.😊
خیلی خوبه این یاد مرگ✅
از دستش ندید😌👌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_219
احمدآقا دستِ امید را دردست گرفت و آرام فشرد و گفت:" چی داره اذیتت می کنه. می دونی که مثل پسرم دوستت دارم. هر کمکی از دستم بیاد انجام می دم."
بغض چنگ به گلوی امید انداخته بود. خیره به سقف، هر چه می کرد نمی توانست حرف بزند.
احمد آقا دستش را نوازش کرد وگفت:"هر چی توی دلت هست بگو. می خوای مادر بزرگت را بیارم. آخه تو که کسی رو توی اتاقت راه نمی دی. بالاخره باید با یکی حرف بزنی. "
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید، از چشم احمدآقا دور نماند.
نفس عمیقی کشید و گفت:"فکر نکن این سال ها ازت غافل بودم. دردت را خوب می فهمم. می دونم چی کشیدی و چه مشکلی داری. ولی باور کن کاری ازدستم نمی اومد. مجبور بودم صبوری کنم. چون قول داده بودم. دندون روی جگر گذاشتم. ولی حالا بپرس، هر چی می خوای بدونی. هر چیزی که روی دلت سنگینی می کنه. دیگه تحمل دیدنِ غصه هات را ندارم."
اشک های امید بی اختیار بارید. بغضش را با زحمت قورت داد.
ولی فایده نداشت.
احمدآقا گفت:"مرد حرف بزن. بگو تا بهت توضیح بدم."
امید آرام لب باز کردو گفت:" زهرا.. ؟"
احمد آقا متعجب نگاهش کرد و گفت:"زهرا چی؟ چی شده؟ "
امید گفت:"زهرا ازدواج کرده؟"
احمدآقا لبخندی زد وگفت:"آها حالا فهمیدم. کی بهت این حرف رو زده؟"
امیدگفت:"مهم نیست. فقط راستش رو بگید."
احمدآقا نفس عمیقی کشید وگفت:"ازدواج که نه. ولی قرارِ نامزدیش رو گذاشتیم. شاید هم عقدش."
امید سرش را به طرف احمدآقا چرخاند وگفت:"یعنی حقیقت داره؟ پس مادرم چی؟ مادرم می دونه؟"
احمدآقا متعجب گفت:"بله مادرت در جریانه.:"
آمید آهی کشید و سرش را برگرداند. دور از چشم احمدآقا اشک ریخت.
احمدآقا بلند شد و روی صورتش خم شد.
با صدای آرام گفت:"امید جان چیزی شده؟ یعنی به خاطرِ نامزدی زهرا این طوری به هم ریختی؟ ولی پسرِ خوب تو از خیلی چیزها بیخبری. بذار خاله و مامان بیان خودشون برات تعریف کنند.
امید ملافه را با دستش روی صورت کشید و گفت:"نه... نمی خوام... دیگه هیچی نمی خوام.."
تلاش های احمدآقا برای آرام کردنش فایده نداشت. ناچار اتاق را ترک کرد.
وهیچ کس نمی دانست با این خبر، تمام دنیای امید از هم گسیخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_220
بعد از رفتنِ احمدآقا، محسن به اتاق آمد. پنجره اتاق را باز کرد. تیر ماه رو به پایان بود. ولی نسیم ملایمی به درون اتاق وزید.
محسن رو به پنجره گفت:" خوبه که گاهی، حال و هوای ما آدما هم مثلِ هوای بیرون تغییر کنه. گاهی باید به دلمون یه خونه تکونی بدیم. لازمه که حتی به قلبمون هم تکونی بدیم. گاهی داریم راه رو اشتباه می ریم وفکر می کنیم درسته.
گاهی چیزهایی رو توی دلمون جا می کنیم که جاش اونجا نیست. گاهی فراموش می کنیم، ما کی هستیم و جایگاهمون کجاست. گاهی یادمون می ره هر چیزی که در اطراف ماست و هر کسی که پا به زندگیمون می گذاره، فقط و فقط ، مایه امتحانِ ماست.:"
بعد نفس عمیقی کشید و به سمت امید رفت وگفت:"امید جان، ما برای هدف والاتری خلق شدیم. خودت را در گیرِ غم و غصه دنیا نکن. همه چیز می گذره.:"
امید اشک هاش رو پاک کرد و گفت:"دیگه هیچی برام مهم نیست. هیچ چیز. می خواد بگذره یا نگذره."
محسن لیوانی را از آبمیوه پر کرد و به لبهای امید نزدیک کرد و گفت:" بهتره به چیزهای خوب فکر کنی. حتما در پسِ این تلخی روزگارِ حکمتی هست."
و کمک کرد تا امید جرعه ای بنوشد.
صدای اذان بلند شد.
محسن سجاده اش را پهن کرد و گوشه اتاق قامت بست.
نمازش که تمام شد، از کیفش، لقمه ای بیرون آورد. به امید تعارف کرد و گفت:" افطار شد برادر، بفرما."
امید نفس عمیقی کشید و گفت:"نوش جان. مگه تموم نشده؟"
محسن گفت:" فردا شبِ عیده."
امید دوباره خیره به سقف شد و با خود اندیشید:" خوش به حالشون که یک روز برای شادی و عید دارند. ولی من چی؟ روزِ عید، روزِ نامزدیه زهراست. روز بد بختی من. باید کاری کنم. حتما مادربزرگ می تونه کمکم کنه. باید ببینمش."
به سمت محسن برگشت وگفت:" باید مادر بزرگم رو ببینم."
محسن جرعه ای آب نوشید و گفت:"چشم ردیف می کنم."
گوشی اش را در آورد و شماره احمدآقا را گرفت. قرار شد همان شب، مادر بزرگ به دیدنش بیاید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490