eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
کافیه کلمه نیازها و تفاوتها را در کانال جستجو کنید تا از ابتدای بحث را بیابید✅✅
🔸متاسفانه در مشاوره‌ها هر روز شاهد اختلافاتی هستم که ریشه در عدم شناخت نیازها و تفاوتها داره پس لطفا این قضیه را جدی بگیرید
اینکه می بینید از اساتید مختلف در کانال کلیپ می گذارم به دلیل اینه که نظرات این بزرگواران را هم بدانید و البته همیشه در این زمینه تحقیق و مطالعه کنید تا زندگی زناشویی تون روز به روز شیرین تر و عاشقانه تر بشه💞👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برد. این چه آتشی بود که درونش به پا شده بود. محسن دوباره سرش را جلو آورد و گفت:" چطوری مهندس؟" سرش را از روی صندلی بلند کرد و گفت: خوبم. " محسن لبخند زد وگفت:" چیزی نموند، الان می رسیم." امید پرسید:" مگه قبلا اومدی؟" محسن گفت:" مگه میشه اینجا نیومد باشم!؟ تا شارژم تموم می شه و حالم می گیره، یه سر به اینجا می زنم و انرژی می گیرم.:" امید متعجب به حرفهایش گوش داد. هنوز نمی تواست، حال و هوای او و بقیه را درک کند. ولی نمی توانست؛ انکار هم کند. منتظر بود تا به دیاری برسد که عطر و بوی محمد را می داد. بالاخره اتوبوس بعد از گذشتن از نگهبانی، در کناری نگه داشت. محسن و آقای سرابی کمک کردند تا امید پیاده شود. به اتوبوس تکیه زد. با تعجب نگاهی به اطراف کرد. همه جا خاک، خشکی و حرارت بود. نسیم ملایمی، حرارتِ خاک را به سر و صورتشان زد. زهرا و زینب جلو آمدند. زهرا گفت:" خسته شدی؟ اینجا همون جایی که من مرتب میام. هم برای زیارت شهدا، هم به امید اینکه شاید اینجا عمو محمد را پیدا کنم. شاید عمو محمدم، یه نظری به من کنه. نمی دونم؛ ولی اینجا بوی عمو محمد رو می ده.:" بعد لبخند زد و ادامه داد:" شاید برات خنده دار باشه، ولی اینجا که میام، حس می کنم که کنارمه.:" سرش رو پایین انداخت و اشک گوشه چشمش را پاک کرد. لبخند زد و گفت:" خب ما با دخترا می ریم. کاری داشتی حتما بگو." امید تشکر کرد و رفتنشون را تماشا کرد. با خودش گفت:" به چی می گه خنده دار؟ به حسی که خودم هم در گیرشم؟ نه خنده دار نیست. چون واقعیتِ. باید امروز همه چیز برام روشن بشه. حتی عشق واقعی که می گن. دیگه هر چی باشه همین جاست. آخرِ تمامِ حرفاشون باید اینجا مشخص بشه. حواسم رو باید جمع کنم. اگه این حرفا درست باشه. باید اینجا بهم ثابت بشه." وبه خاک تیره خیره شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
محسن جلو آمد و بازویش را گرفت. با هم قدم برداشتند. آقای سرابی هم کنارشان بود. آن ها از خاطراتِ دفعه های قبل سخن می گفتند. ولی امید در گیرِ غوغایی بود که در وجودش به پا شده بود. هر چه جلوتر می رفتند، تپش های قلبش بیشتر می شد. هیجانی که هرگز تجربه نکرده بود. متعجب به بقیه نگاه می کرد که می گفتند و می خندیدند. گویی روی ابرها سیر می کنند. پلک هایش را باز و بسته کرد. در آن هوای گرم که نسیم، سیلیی از حرارت داغِ خاک به گونه هایش می نواخت، به یک لحظه، آن جوان ها، به شکل شهدایی که در خواب دیده بود، برایش ظاهر شدند. دوباره پلک هایش را فشرد. بار دیگر نگاه کرد. این همه شور و شعف و شادی، درست مانند همان شهدا می ماندند. مگر می شود؟ چشمانش سیاهی رفت و لحظه ای ایستاد. سرش را پایین گرفت. محسن با نگرانی پرسید:" چی شد امید جان؟ خوبی؟" نفس عمیقی کشید و گفت:" خوبم." آقای سرابی گفت:" گرما اذیتت می کنه؟ می خوای شما را برگردونیم توی اتوبوس؟" امید دستش را بالا آورد و تکان داد وگفت:" نه! چیزی نیست. خوبم." ودوباره با آن ها همگام شد. هر قدم که در خاک می گذاشت، احساس می کرد که در فضای همان خواب است و منتظر بود به محمد برسد. سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. با تعجب دید که تپه ای جلوی رویشان است. درست مانند خوابش." محمد او را بالای تپه برد و راه را نشانش داد." پس هر چه هست، آنجاست. به تپه اشاره کرد و گفت :"باید بریم اونجا." و سرعتش را زیادتر کرد. محسن و آقای سرابی به یکدیگر نگاه کردند و با تعجب به دنبال او راه افتادند. عصایش، داخلِ خاک های نرم فرو می رفت و سرعتش را کم می کرد. تمام ِتلاشش را می کرد تا زودتر به آن بالا برسد. بقیه بچه ها هم با دیدنِ تلاش و اصرارِ امید به دنبال ِاو راه افتادند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇👇 💞💞 یا سواد جنسی 👈ناگفتنی های زناشویی بی پرده، به همراه پی دی اف تصویری، آموزش هر آنچه نیاز است یک خانم متاهل بداند، صفر تا صد یک رابطه درست و اصولی و کلی مطلب مهم ...💞 💔 یا سواد عاطفی💞 👈نحوه صحیح ارتباط گیری با دیگران. خودشناسی. انتخاب صحیح. نحوه رفتار صحیح با خود و دیگران و...💕 👼 کودک و نوجوان 👈شروع تربیت جنسی آموزش صحیح به کودک و نوجوان مشکلات دوران بلوغ اصلاح مزاج دوران بلوغ و ... هر کدام از دوره ها با ۷۰/۰ تخفیف عیدانه عرضه می شود✅ ادمین ثبت نام👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 خانم های عزیز از تخفیف جا نمونید👏👏👏🎁🎁🎁
عزیزان زیادی پیام دادند و درخواست تخفیف بیشتر کردند، عزیزان این دوره ها با هزینه بیشتری قبلا ثبت نام می شد اما الان با تخفیف ویژه دوره ها را ارائه می دهیم اما چشم به مناسبت ایام ماه مبارک و سال نو یک تخفیف ویژه دیگه هم قرار می دهیم✅ خوبه⁉️⁉️⁉️ این هم به خاطر شما😊👆🎁
پس از این همه تخفیف ویژه و عیدانه جا نمونید👏👏👆 امیدوارم که همگی بتونید از این دوره ها استفاده کنید و طعم عشق و لذت بیشتر را در زندگی هاتون بچشید💞👏👏
حرفهاتون خیلی آرومم میکنه و روم اثر داره و خیییییلی سعی میکنم بکار بگیرمشون ممنون که مثل یه خواهر دلسوز هر موقع به راهنماییهاتون و حتی دلداریهاتون احتیاج داشتم کنارم بودید من به لطف خدا تو این مدت با احدی در این مورد حرف نزدم غیر از خدا و اهل بیت و شما که بهم مشورت دادید وااااقعا ازتون ممنونم شما رو بخدا به عنوان استادم بهم دعا کنید که بتونم از این امتحان بزرگ سربلند بیرون بیام و سر هوای نفسم مسلط باشم بعضی وقتا مثل امروز خیییییلی میترسم که نکنه بخاطر دلم و هوای نفسم بزنم بنده خدا رو بدتر کنم همون حرفی که شما می‌زنید ولی خداییش خیییییلی اثرات مثبت توی رفتارهاش دیدم با اینکه هنوز خیلی جا داره و حتی خودمم خیییلی عوض شدم خدا رو بینهایت شکر از لطف خدا و امام زمانم و البته راهنماییهای ارزشمند شما🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola یا ناشناس 👇 لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅ لینک ناشناس👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16819268027013