eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
تعجبم از کارقادر بیشتر شد وقتی که دیدم با کلید در را باز کرد و بعد کنار ایستاد وگفت: _بفرمایید😊 متوجه تعجبم شدو گفت: _نگران نباش خونه ی غریبه نیست😊 آهسته قدم برداشتم و از وارد خانه شدم . یک حیاط نقلی بود که دوطرفش باغچه داشت و در هر با غچه یک درخت بودو بوته های گل. یک شیر آب و حوضچه کوچک هم کنار یکی از با غچه ها بود و کف حیاط موزائیک وتمیز بود. وراحت می شد ماشین را توی حیاط جا داد. جلو رفتم و کنار پله ها ایستادم و گفتم : _اینجا خونه کیه⁉️ با لبخند جوابم را داد : _ان شاءالله خانه ما 😊 _یعنی چی؟ _حالا بیا داخلش را هم ببین بهت می گم 😊 روبرو یک ایوان بود که با چند پله به حیاط وصل می شد . دوتا پنجره کنار ایوان بود و یک در هم به ایوان باز می شد. داشتم با حیرت نگاه می کردم ومنتظر بودم تا یکی بیاد تعارفمون کنه .که قادر به طرف پله ها رفت و گفت: _بفرمائید خانم . خوش آمدید 😊 آهسته از پله ها بالا رفتم و قادر در را باز کردو گفت: _بفرمائید. بعد هم از جلوی در کنار رفت. ومن واردشدم. یه پذیرائی روبروم بود .سمت راستم یک آشپزخانه که پنجره به حیاط داشت و سمت چپم هم یه اتاق که پنجره به حیاط داشت . خیلی قشنگ بود. یه دفعه گفتم: _وای چقدر قشنگه 😍 وقادر خندید وگفت: _خوشحالم که خوشت اومده 😊 _حالا راستش را بگو اینجا خونه کیه⁉️ _راستش اینجا خونه ماست 😊 به خونه خودت خوش اومدی. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
محسن جلو آمد و بازویش را گرفت. با هم قدم برداشتند. آقای سرابی هم کنارشان بود. آن ها از خاطراتِ دفعه های قبل سخن می گفتند. ولی امید در گیرِ غوغایی بود که در وجودش به پا شده بود. هر چه جلوتر می رفتند، تپش های قلبش بیشتر می شد. هیجانی که هرگز تجربه نکرده بود. متعجب به بقیه نگاه می کرد که می گفتند و می خندیدند. گویی روی ابرها سیر می کنند. پلک هایش را باز و بسته کرد. در آن هوای گرم که نسیم، سیلیی از حرارت داغِ خاک به گونه هایش می نواخت، به یک لحظه، آن جوان ها، به شکل شهدایی که در خواب دیده بود، برایش ظاهر شدند. دوباره پلک هایش را فشرد. بار دیگر نگاه کرد. این همه شور و شعف و شادی، درست مانند همان شهدا می ماندند. مگر می شود؟ چشمانش سیاهی رفت و لحظه ای ایستاد. سرش را پایین گرفت. محسن با نگرانی پرسید:" چی شد امید جان؟ خوبی؟" نفس عمیقی کشید و گفت:" خوبم." آقای سرابی گفت:" گرما اذیتت می کنه؟ می خوای شما را برگردونیم توی اتوبوس؟" امید دستش را بالا آورد و تکان داد وگفت:" نه! چیزی نیست. خوبم." ودوباره با آن ها همگام شد. هر قدم که در خاک می گذاشت، احساس می کرد که در فضای همان خواب است و منتظر بود به محمد برسد. سرش را بلند کرد و به جلو نگاه کرد. با تعجب دید که تپه ای جلوی رویشان است. درست مانند خوابش." محمد او را بالای تپه برد و راه را نشانش داد." پس هر چه هست، آنجاست. به تپه اشاره کرد و گفت :"باید بریم اونجا." و سرعتش را زیادتر کرد. محسن و آقای سرابی به یکدیگر نگاه کردند و با تعجب به دنبال او راه افتادند. عصایش، داخلِ خاک های نرم فرو می رفت و سرعتش را کم می کرد. تمام ِتلاشش را می کرد تا زودتر به آن بالا برسد. بقیه بچه ها هم با دیدنِ تلاش و اصرارِ امید به دنبال ِاو راه افتادند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490