┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام روزتون پر نور
عیدتون مبارک💐
┄┅─✵💖✵─┅┄
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫خداوند متعال چنین فرمودند:
به هر حسنه ای، از ده برابر تا هفت صد برابر پاداش می دهیم جز روزه، چراکه روزه از آنِ من است، و من به آن جزا می دهم.✨
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_پانزدهم
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ، وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ، بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی💪
بهار از راه رسیده و زمین زنده دوباره بارور شده و این یعنی پس از هر سرمای طاقتفرسا بهاری لطیف در انتظار ماست.
میگویی تو هم در زندگی بهار میخواهی؟
چاره،
فقط دست شستن از زمستان است.
چاره،
دامن نزدن به احساسی است که سالها امانت را بریده.
طرح نو، فکر نو،
احساس نو،
در دل خود هزاران بهار دارد ، به قدر تمامی روزهای زندگی تو✨
با یاری خدای قادر
زندگی را از نو بساز💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بالاترین شادی.mp3
8.66M
#تلنگری
🔥گاهی برای خاموش کردن آتشها، دست به کاری باید بزنی که؛
گرچه بظاهر هیچ کاری نیست،
✦ اما فقـــط از "کریمان" و "اهل سیادت" برمیآید!
ویژه میلاد #کریم_آل_طه علیهالسلام
#استاد_شجاعی 🎤
#من_و_خانواده_آسمانی
@Ostad_Shojae
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اول پدر به حضـرت حـیدر تو گفتـهای
پیش از همه به فاطمه مادر تو گفتهای
😍💖
#اولامامزادهیدنیاخوشآمدی❣️
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک💐💐
#امام_حسنی_ام
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_293
دمای هوا، آزار دهنده شده بود. ولی هیچ کس؛ حس نمی کرد.
همه منتظر، به حاجی و تیمش چشم دوخته بودند.
صدای تکبیر و صلوات مرتب در دشت طنین انداز می شد.
محسن روی شانه امید زد و گفت:"بهتره پشتِ سرت رو هم ببینی."
امید برگشت و با تعجب، پدر و مادرش را دید که با احمد آقا و خاله زری، نزدیک می شدند.
با زحمت از روی زمین بلند شد. عصایش را دست گرفت و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، به استقبال آن ها رفت.
مادر با دیدنش، بر سرعتش افزود.
پدر کتش را در دست گرفته بود و لبخند زنان نزدیک می شد.
امید خود را در آغوش مادر انداخت و بی اختیار اشکش جاری شد. هر دو در آغوش هم اشک می ریختند.
پدر دست روی شانه امید گذاشت و گفت:" بسه جوون، خودت رو اذیت نکن. "
امید خود را از مادر جدا کرد. پدر آغوش گشود و او، خود را در آغوشش رها کرد.
برای اولین بار، طعمِ آغوشِ گرمِ پدر را اینچنین با لذت می چشید.
مادر اشک هایش را پاک کرد. زهرا و زینب، پدر ومادرشان را در آغوش گرفتند.
بقیه هم نزدیک شدند و احوالپرسی کردند.
امید با کمک پدرش به سمتِ حصار برگشت و گفت:"محمد اونجاست. پیداش کردند." بعد انگشتر و نامه محمد را از جیبش بیرون آورد. به دستِ مادر داد.
با دیدنِ آن ها بعض گلوی مادر را فشرد. روی زمین نشست. هشدارهای پدر هم که می گفت(نشین خاکی می شی) هیچ اثری نکرد.
نامه را گشود و بادیدنِ دست خط محمد، دیگر نتوانست، اشکش را کنترل کند.
با صدای بلند ضجه زد.
خاله زری و دخترها دوره اش کردند.
تلاش آن ها برای آرام کردنش فایده ای نداشت.
مادر نامه را به سینه چسباند و فریاد زد:"ای خدا.... ای خدا.... محمد.. محمد."
بعد از سال ها داشت برای محمد عزاداری می کرد.
بغض چندین ساله اش بالاخره ترکید و سر باز کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_294
خاله زری سرش را در آغوش گرفت و گفت:"گریه کن، بذار عقده ها از دلت بیرون بیاد. عزاداری کن برای محمد. بذار اشک هات بباره. تو که نتونستی اون موقع براش عزاداری کنی. تو که نتونستی باور کنی که نیست. نتونستی برای بچه ات عزاداری کنی. الان هر چه دلت می خواد گریه کن."
زهرا سریع قمقمه ای آب به دست مادر داد. احمد آقا، میان خاطراتش غرق شده بود، بی توجه به هشدارهای حاجی و تیمش؛ از حصار رد شد.
صدای سفیرِ تیر و توپ، تانک و جنگده ها توی گوشش پیچید.
بی توجه به اطراف جلو می رفت.
کنارِ حاجی نشست. درونِ نایلون را نگاه کرد و گفت:"این محمده منه؟ محمد که این جوری نبود. محمد قدش بلند بود. سرش پر از مو بود. محمد چهره اش نورانی و زیبا بود. محمدِ من، خیلی قشنگ بود.:"
همه اشک می ریختند. حاجی دست در گردنش انداخت و گفت:"صبور باش برادر."
ولی احمد آقای شوخ و سرِ حال هم دیگر توانِ صبوری نداشت.
ناله می زد و می گفت:" ببخشید برادر من لحظه آخر کنارت نبودم.
من تنهات گذاشتم. محمد جان. تو این شکلی نبودی. ازکِی این شکلی شدی؟"
امید و مادرش هم خواستند نزدیک شوند که حاجی اشاره کرد که بچه ها اجازه ندهند.
جواد با چشمانِ اشک آلود؛ به حصار چسبید. صدایش را رها کرد و روضه حضرت عباس سر داد.
(برادر جان،
تو را به جانِ مادرت
جسمِ مرا خیمه نبر.
تا نفس دارم وتا زنده ام.
من که تا ابد از روی
عزیزانِ تو شرمنده ام.)
همه با او همنوا شدند.
دست ها بالا می رفت روی سینه ها می نشست.
چقدر جا داشت در این دشت که از گرما و خشکی کم از دشت نینوا نبود؛ یاد آوری صحنه عاشورا و قرار گرفتنِ برادری بر بالینِ برادر شهیدش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
برخی از دوستان هم
لطف کردند و نکات خوبی را در رمان یاداور شدند
که ان شاءالله حتما در باز نویسی استفاده می کنم
از همه شما خوبان سپاسگزارم💐
و منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم