مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#دوره_های_آموزشی_اسرار_درون👇👇 #تخفیف_عید_تا_عید🎁😍👏👏 از عید قربان تا عید غدیر 💞#دوره_اسرار_زناشویی💞
🎁🎁🎁از میان کسانی تا عید غدیر ثبت نامکنند
دو نفر به قید قرعه می توانند از یکی از دورههای ما رایگان استفاده کنند😍👏👏
و
عزیزانی که سه نفر را معرفی و ثبت نام کنند
یک #تخفیف ویژه خواهند داشت😍👏👏
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم❤️
سلام صبحتون پر نور🌹
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: عرفه، فقط در مكّه است؛ امّا ايرادى ندارد كه [مردم] روز عرفه، در شهرها اجتماع كنند و به درگاه خدا، دعا نمايند
📚تهذيب الأحكام ج5 ص479
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
اگر بدانی ،
دنیایی که درست کردیم.
چقدر سست و بی پایه است.
به تمامی گریه هایی که کردی میخندی
پس از ته دل بخند ،
تا زندگی به تو لبخند بزند.
الهی به امید خودت❤️
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ با عرفه میتونی همهی گذشتهت رو جبران کنی؛ اگه...
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع: انسان شناسی پیشرفته
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام علیکم
پیشاپیش عیدتون مبارک🌺🌺
در لحظات ناب بندگی کردن هاتون
ما را ا دعای خیر فراموش نکنید🌺
الهی که همگی حاجت روا باشید
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌺
در حرم مطهر امامزاده اسماعیل علیه السلام
دعا گویتان بودم
الهی که در این شب عزیز همگی حاجت روا باشید🌺
عیدتون مبارک💥💥
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نقاره زنی در شب عید سعید قربان
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#اعمال_شب_عید_قربان
#اعمال_روز_عید_قربان
❣شب عید قربان
نمی دانم آرزویت چیست؟!
امابرای رسیدن به آرزویت،
دستانم رو به آسمان است💚
پروردگارا
هرآنچه صلاح دوستانم هست؛
برایشان مقدر بفرما
❣الهۍآمین❣
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عیدتون_مبارک
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#فرشته¬کویر
#فصل_دوم
#قسمت_41
واردِ خانه که شدند.
بچهها خواب بودند و خانمها منتظر نشسته بودند.
زهرا سریع به آشپزخانه رفت.
غذا را برایشان گرم کرد که مادر پرسید:
_فرزاد جان نمیخوای بگی چی شده؟!
_راستش یکی از دوستام تصادف کرده.
رفته بودیم بیمارستان.
الان هم آمدم یک کم وسیله بردارم برم شب پیشش بمونم.
_مگه کسی را نداره؟
_نه مادر جان فعلا کسی نیست .
تا ببینم؛ میتونم خانوادهاش را پیدا کنم.
_کدام دوستته؟
فرزاد کمی مکث کرد.
دلش نمیخواست بگوید ولی عادت نداشت جواب مادرش را ندهد.
_راستش فرهاد
با شنیدنِ اسمِ فرهاد نا خداگاه زهرا صدایش بالا رفت .
_چی... آقا فرهاد؟!
_بله متاسفانه
_حالا طوریش شده؟!
_فعلا بیهوشه. دکترها عملش کردند.
میگن نخاعش و سرش آسیب دیده.
امشب باید پیشش بمونم. شاید به هوش بیاد.
_آخه پس خانوادهاش؟
_زهرا جان اصلا ازشون خبر ندارم.
نه آدرسی نه شمارهای.
باید صبر کنیم تا صبح.
بعد روکرد به حامد.
_راستی حامد جان فردا از بچههای محل و در و همسایه یه پرس و جویی کن شاید یکی یه خبری از خانوادهاش داشته باشه.
_چشم داداش حتما.
و فرشته خودش را کنترل میکرد که چیزی نگوید.
درست حالا که داشت با دلش کنار میآمد.
حالا که مطمئن شده بود. علی به این وصلت راضی است.
حالا که تصمیم گرفته بود.
صحبتهای نهایی را با فرهاد بگوید.
حالا که داشت به یک زندگی جدید میاندیشید.
حالا که همه خانواده خوشحال و راضی بودند.
این چه امتحانی بود خدایا؟
لحظهها به کندی میگذشت و باز امشب خواب با چشمهای فرشته سرِ سازگاری نداشت.
و باز سجاده بود و مهر و تسبیح و نماز و دعا. مثلِ بیشترِ شبها.
و این بار فقط از خدا شفای جوانی را میخواست که در بیمارستان بینِ مرگ و زندگی است.
آفتاب که بالا آمد. بچه را راهی مدرسه کردند.
با مادر و زهرا راهی بیمارستان شدند.
فرزاد در راهرو بیمارستان قدم میزد.
بیتابیاش نشانه خوبی نبود.
با دیدنِ آنها سعی کرد آرام باشد ولی نمی شد.
جلو رفت و سلام داد.
_سلام پسرم چه خبر؟
نگاهی به فرشته انداخت که از شرم سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
_خبری نشده. هنوز به هوش نیامده .
خیلی نگرانشم مادر .
تو را خدا براش دعا کنید.
دیگه منم طاقتم تمام شده.
_توکلت به خدا باشه .
شما با زهرا جان برید خانه یه چرت هم بخواب.
ما هستیم .به هوش آمد خبرت میکنیم.
_نمیشه مامان دلم اینجاست.
_فرزاد جان باید استراحت کنی .
دیشب تا حالا نخوابیدی برو مادر.
_باشه چشم پس شما حواستون باشه.
_برو خیالت راحت.
از پشتِ شیشه فرهادی را دیدند که بیهوش روی تخت افتاده و کلی دستگاه بهش وصل است.
مادر کتاب دعایش را در آورد. و مشغولِ خواندن شد که پزشکی وارد شد. فرشته هراسان جلو رفت.
_آقای دکتر حالش چطوره؟!
پزشک نگاهی به آنها کرد و گفت:
_شما چه نسبتی باهاش دارید؟!
فرشته به مادرش نگاه کرد و مادر سری به نشانه تایید تکان داد و فرشته سر به زیر و آرام گفت:
_قراره با هم ازدواج کنیم
لبخندی به لبان پزشک نشست.
_تبریک میگم.
ان شاءالله حالش خوب میشه.
از نظرِ پزشکی تا حالا باید به هوش آمده باشه ولی نمی دانم چرا مقاومت میکنه.
خواست به سمتِ اتاقِ فرهاد بره ولی انگار چیزی یادش آمده باشه .
برگشت وگفت:
_به نظرم بعد از معاینات بنده.
شما برید توی اتاقش و باهاش صحبت کنید.
شاید شنیدنِ صدای شما بهش کمک کنه
_کی من؟!
_بله دخترم
شاید به امید نیاز داشته باشه برای برگشتنش
و البته تا به هوش نیاد. ما نمیتونیم کامل از درمانش یا آسیبهایی که دیده
مطمئن بشیم.
پس اولین قدم برای بهبودیش به هوش آمدنشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_42
فرشته با اضطراب به سمتِ تختِ فرهاد میرفت.
در دلش غوغایی بود.
زیر ِلب ذکر میگفت و برای سلامتیش دعا می کرد.
آرام آرام نزدیک شد.
نگاهی به بیرون اتاق انداخت. مادرش روی نیمکت نشسته بود و دعا میخواند.
آرام روی صندلی کنارِ تخت نشست.
نگاهی به فرهاد انداخت .
انگار در خوابی عمیق فرو رفته بود.
دکتر میگقت "شاید اصلا صدای شما را نشنود ولی با او خرف بزنید. حرفهایی که امیدوارکننده باشد"
نفسِ عمیقی کشید .
بغضی که از دیشب گلویش را میفشرد.
با دیدنِ فرهاد در آن حالت بیاختیار سر باز کرد.
و اشکانش روی گونههایش جاری شد.
صدای هق هقش بلند شد و بعد از کمی اشک ریختن.
آرام شروع کرد برای فرهادی که نمیبیندش و شاید صدایش راهم نمیشنود درد ِدل کردن.
_سلام آقا فرهاد.
امیدوارم حالت زود خوب بشه.
نه برای خودم. برای خودت که هنوز هزار تا آرزو داری.
نمیدونم کاشکی هیچ وقت برنمیگشتی .
کاش از عشقِ پنهانت و آرزوهات برام نمیگفتی
من خاطراتم را فراموش کرده بودم.
از وقتی که قبول کردم با علی ازدواج کنم.
دیگه یادت را، عشقت را از دلم بیرون کردم.
به جاش عشقِ همسرم را ، عشقِ علیام را توی سینهام جا دادم.
بعد از علی هم دیگه بهت فکر نمیکردم ولی با آمدنت. با سماجتت و با برملا کردنِ رازِ عشقِ پنهانیت برای من.
انگار دردِ دلِ من را تازه کردی
اره درسته .
من هم عاشقت بودم.
عشقی به درازای چند سال .
اره منم صاحبِ یک عشقِ پنهانی بودم که تا الان کسی ازش خبر نداره.
ولی تفاوتِ ما میدونی در چی بود؟
من میخواستم مطابقِ میلِ خدا زندگی کنم.
من به خاطرِ رضای خدا
پا روی عشقم و خواسته دلم گذاشتم.
من به خدا توکل کردم.
و خودم را به خدا سپردم.
شایدم به خاطرِ همین خدا به من یه زندگی خوب و عاشقانه داد.
به اینجا که رسید .
دلش نیامد ادامه بده .
آرام سرش را بالا آورد.
نگاهی به دستگاههای وصل شده به فرهاد انداخت و آهی کشید و ادامه داد .
_بماند.
ولی شاید اگر شما هم با خدا معامله میکردی.
شاید اگر راضی میشدی به رضای خدا .
زندگی خوبی با همسرت داشتی و آن اتفاق نمیافتاد.
من واقعا متاسفم.
صدای باز شدنِ در آمد و پرستاری سرنگ به دست وارد شد و محتویاتِ سرنگ را داخل سِرم خالی کرد.
و بیهیچ حرفی بیرون رفت.
فرشته خواست از جایش بلندشود که یادِ حرفِ دکتر افتاد.
"حرفهای امیدوار کننده"
_ای وای هیچ حرفِ امیدوارکنندهای نزدم.
ببخشید آقا فرهاد
من فکرهامو کرده بودم.
حتی با علی مشورت کردم.
مطمئنم علی با وصلتِ ما راضیه.
منتظر بودم که برگردید.
جواب مثبت بهتون بدم.
بعد از سالها، بنشینم و باهاتون صحبت کنم.
رازم را براتون بگم ولی نمیدونم چرا این طوری شد؟!
درست وقتی که همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت.
نمیدانم چی بگم؟!
الان توی این وضعیت ،
شاید دیگه گفتنِ این حرفها درست نباشه
و بغض گلویش را فشرد و اشکش دوباره جاری شد.
شاید قسمتِ ما این بوده که عشقِ ما همیشه پنهان بمونه و هیچ وقت به هم نرسیم.
و دیگه نتونست تحمل کنه و از جاش بلند شد.
بدونِ این که به پشتِ سرش نگاه کنه.
از اتاق بیرون رفت .
روی نیمکت کنارِ مادرش نشست و مادر که حالش را آن طوری دید.
او را در بغل گرفت و فرشته با صدای بلند گریه میکرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490