#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_42
با انگشت هایش روی میز ریتم می زد و به ساعت نگاه می کرد. بد جور حرصی شده بود.
بعد از چند دقیقه پدرش به سمتش برگشت و گوشی تلفن را روی میز گذاشت.
امید سلام داد و مثلِ همیشه، سلامش بی جواب ماند. سرش را به طرفی چرخاند و منتظر شد که پدر لب باز کند؛ اما بی آنکه چیزی بگوید، تلفن همراهش را برداشت و شماره ای گرفت و بعد از احوالپرسی گرمی که کرد، ادامه داد: "جناب مهندس منتظرتونم. حتما... حتما با اومدنتون خوشحالمون می کنید."
بعد با صدای بلندی خندید.
امید با تعجب نگاهش کرد. آخرین باری که خنده پدر را دیده بود یادش نمی آمد.
تلفنش که تمام شد گوشی را روی میز گذاشت و نگاهی به سررسید روی میزش انداخت و سرش را خاراند. بعد به صندلی اش تکیه داد و به فکر فرو رفت.
دقایقی به سکوت گذشت. بالاخره امید صبرش تمام شد و دلشوره کارهای پروژه به جانش افتاد.
رو به پدرش کرد و گفت: "اگر با من امری دارید بگید؛ جایی کار دارم نمی تونم زیاد بمونم."
پدرش با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: "حتما کارِ مهمی دارم که گفتم بیای."
بعد از جا بلند شد و به سمت میز رایانه آن طرف دفترِ کارش، اشاره کرد وگفت: "بشین تو درایو دی چند تا فایله، باز کن. یه سری اعداد و ارقامه، باید برام مرتبشون کنی."
امید با تعجب به میز و بعد به پدرش نگاه کرد. این کار را هر کدام از منشی ها می توانستند برایش انجام دهند. واقعا نیت پدرش از این کار چه بود؟
تا خواست لب باز کند، پدرش با تحکم تکرار کرد: "پشتِ اون میز بشین و کارت رو انجام بده."
چاره ای نداشت، دوباره نگاهی به ساعتش انداخت؛ خیلی دیر شده بود.
با اجبار پشت سیستم نشست و مشغول کار شد؛ ولی تمرکز نداشت. ذهنش درگیرِ کارهای پروژه بود. توانایی مقابله با این مردِ مغرور را نداشت. اگر کوچک ترین سر پیچی ای می کرد، این مادرش بود که باید در خانه تاوان پس می داد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_42
علی ماشین را روشن کردو راه افتاد .
_فرشته خوبی؟بهتر شدی؟
_ممنونم خوبم...
وعلی از این که فرشته سر به زیر و کوتاه جواب داد،کمی دلش گرفت.
فاطمه که جَو رااین شکلی دید.
با لبخند برگشت سمتِ فرشته:
_فرشته جان بهتر شدی؟
_بله خوبم.
_راستی فرشته ؛ مامان گفت ببینم حالت بهتره؟چون می خواد شمارا دعوت کنه خونه مون .مهمه که تو خوب باشی .
بالاخره عروسمون باید بیاد ؛خونه ای رو که قراره توش زندگی کنه ببینه دیگه.
و فرشته سر به زیر به آینده ای فکر می کرد که اصلا در بوجود آمدنش نقشی نداشت وچاره ای جز تسلیم شدن نبود.
وموقع برگشتن ؛
علی ماشین را کنار زد وایستاد
واز ماشین پیاده شد..
فاطمه رو به فرشته کرد وگفت:
_فرشته چرا این قدر ساکتی؟
همیشه این طوری هستی؟
زهره خیلی از اخلاقت تعریف می کرد .
می گفت خیلی اهلِ بگو وبخندی...
بابا این داداشِ ما که فقط اخم هات ومی بینه.من نمی دونم به چیه تو دل خوش کرده.؟آخه دق دادی داداشمو
به خداگناه داره .شرم وحیا هم اندازه داره.شما باهم نامزدید.
تورو خدا یه کم حرف بزن یه کم بخند .
از اون روز که نامزد کردید که این بنده خدا حال وروزش بدترشده.
اون موقع فقط غصه دوریت بود .
حالا غصه حرف نزدنت .
دلِ داداشم نازکه طاقت این همه غصه رو نداره.جون من فرشته حتی اگه برات سخته ولی یه کم تحویلش بگیر .
بذار حد اقل شبها راحت بخوابه
بابا بیچاره مون کرده از بس شب تا صبح راه می ره توی خونه.
وفرشته فقط سر به زیر گوش می داد.
که علی با لیوان های آب میوه آمد.
_بفرمایید :
_ممنونم.
_ببخشید فرشته امروز خیلی اذیت شدی .حالت هم خوب نبود .
_نه چیزی نیست.
هر کاری می کرد نمی شد .
نه لبش می خندید و
نه می توانست بیشتر ازاین چیزی بگوید.
وقتی رسیدند ؛فرشته پیاده شد وخداحافظی کرد .
_فرشته ؛ من ومامان عصری میایم برای مهمونی شب جمعه با مامانت صحبت کنیم.
_باشه ممنون.
وقتی وارد خونه شد مامان تنها بود .
سلامی گفت ؛ورفت سمت اتاقش.
_علیک سلام .
علی آقا وفاطمه نیامدند داخل ؟
_نه رفتند .
_فرشته بیا یه چیزی بخور.
_ممنونم ؛ میل ندارم.
_یعنی چی ؟تو تازه بهتر شدی باید جون بگیری.
_باشه هرچی شما بگید.
وتوی دلش گفت:
"تا حالا هم همه چیز به میل شما بوده .
هرکاری دوست داشتید انجام دادید ."
وبه سمت اشپز خانه رفت .
عصر که فاطمه ومامانش آمدند ؛
یک دسته گلِ زیبا دستِ فاطمه بود ویک کادو دستِ مامانش.
_فرشته جون مادر بهتر شدی؟
_ممنونم بهترم.
_فرناز خانم جان ما واقعا فرشته رو خیلی دوست داریم .قبل از این که بیام خواستگاری ؛رفته بودم پابوسِ امامِ رضا(علیه السلام)قربونِ اقا برم .
نذر کردم وکلی دعا کردم که خدا یه همسرِ خوب روزیِ پسرم کنه
باور نمی کنید وقتی برگشتیم و
علی اسمِ فرشته را آورد؛خدا می دونه چقدر خوشحال شدم .
فرشته جون؛ هدیه ی امام رضا ست برای ما.
وفرشته توی دلش می گفت:
"پس من چی؟دعای من چی؟
نذر کردنِ من چی؟....
خوش به حالِ شما که دعاتون مستجاب شد."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_42
فرشته با اضطراب به سمتِ تختِ فرهاد میرفت.
در دلش غوغایی بود.
زیر ِلب ذکر میگفت و برای سلامتیش دعا می کرد.
آرام آرام نزدیک شد.
نگاهی به بیرون اتاق انداخت. مادرش روی نیمکت نشسته بود و دعا میخواند.
آرام روی صندلی کنارِ تخت نشست.
نگاهی به فرهاد انداخت .
انگار در خوابی عمیق فرو رفته بود.
دکتر میگقت "شاید اصلا صدای شما را نشنود ولی با او خرف بزنید. حرفهایی که امیدوارکننده باشد"
نفسِ عمیقی کشید .
بغضی که از دیشب گلویش را میفشرد.
با دیدنِ فرهاد در آن حالت بیاختیار سر باز کرد.
و اشکانش روی گونههایش جاری شد.
صدای هق هقش بلند شد و بعد از کمی اشک ریختن.
آرام شروع کرد برای فرهادی که نمیبیندش و شاید صدایش راهم نمیشنود درد ِدل کردن.
_سلام آقا فرهاد.
امیدوارم حالت زود خوب بشه.
نه برای خودم. برای خودت که هنوز هزار تا آرزو داری.
نمیدونم کاشکی هیچ وقت برنمیگشتی .
کاش از عشقِ پنهانت و آرزوهات برام نمیگفتی
من خاطراتم را فراموش کرده بودم.
از وقتی که قبول کردم با علی ازدواج کنم.
دیگه یادت را، عشقت را از دلم بیرون کردم.
به جاش عشقِ همسرم را ، عشقِ علیام را توی سینهام جا دادم.
بعد از علی هم دیگه بهت فکر نمیکردم ولی با آمدنت. با سماجتت و با برملا کردنِ رازِ عشقِ پنهانیت برای من.
انگار دردِ دلِ من را تازه کردی
اره درسته .
من هم عاشقت بودم.
عشقی به درازای چند سال .
اره منم صاحبِ یک عشقِ پنهانی بودم که تا الان کسی ازش خبر نداره.
ولی تفاوتِ ما میدونی در چی بود؟
من میخواستم مطابقِ میلِ خدا زندگی کنم.
من به خاطرِ رضای خدا
پا روی عشقم و خواسته دلم گذاشتم.
من به خدا توکل کردم.
و خودم را به خدا سپردم.
شایدم به خاطرِ همین خدا به من یه زندگی خوب و عاشقانه داد.
به اینجا که رسید .
دلش نیامد ادامه بده .
آرام سرش را بالا آورد.
نگاهی به دستگاههای وصل شده به فرهاد انداخت و آهی کشید و ادامه داد .
_بماند.
ولی شاید اگر شما هم با خدا معامله میکردی.
شاید اگر راضی میشدی به رضای خدا .
زندگی خوبی با همسرت داشتی و آن اتفاق نمیافتاد.
من واقعا متاسفم.
صدای باز شدنِ در آمد و پرستاری سرنگ به دست وارد شد و محتویاتِ سرنگ را داخل سِرم خالی کرد.
و بیهیچ حرفی بیرون رفت.
فرشته خواست از جایش بلندشود که یادِ حرفِ دکتر افتاد.
"حرفهای امیدوار کننده"
_ای وای هیچ حرفِ امیدوارکنندهای نزدم.
ببخشید آقا فرهاد
من فکرهامو کرده بودم.
حتی با علی مشورت کردم.
مطمئنم علی با وصلتِ ما راضیه.
منتظر بودم که برگردید.
جواب مثبت بهتون بدم.
بعد از سالها، بنشینم و باهاتون صحبت کنم.
رازم را براتون بگم ولی نمیدونم چرا این طوری شد؟!
درست وقتی که همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت.
نمیدانم چی بگم؟!
الان توی این وضعیت ،
شاید دیگه گفتنِ این حرفها درست نباشه
و بغض گلویش را فشرد و اشکش دوباره جاری شد.
شاید قسمتِ ما این بوده که عشقِ ما همیشه پنهان بمونه و هیچ وقت به هم نرسیم.
و دیگه نتونست تحمل کنه و از جاش بلند شد.
بدونِ این که به پشتِ سرش نگاه کنه.
از اتاق بیرون رفت .
روی نیمکت کنارِ مادرش نشست و مادر که حالش را آن طوری دید.
او را در بغل گرفت و فرشته با صدای بلند گریه میکرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490