برای چندمین بار توصیه می کنم 👇
"چند قانون زندگی بعد از ازدواج!"
💞 پشت هم باشید!
💞با همدیگه حرف بزنید.
💞حرف منطقی را بپذیرید.
💞گاهی برای هم هدیه بخرید.
💞به نظرات یکدیگر احترام بگذارید.
💞واژهٔ «دوستت دارم» رو فراموش نکنید.
💞در شرایط سخت یار و همدم هم باشید.
💞تحت هیچ شرایطی صداتون رو روی هم بلند نکنید❌.
#ایده_متن
#خسته_نباشید
مرد زحمت کش من😍
هیچ چیز نمیتونه به خوبی بودنت باشه 😍
منتظرتم😍
خداقوت مهربونم❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دلبرانه😍💞
آرامـــــش
پیدا می ڪنم
میانِ دوستت دارمهائی که
از چشمانت
بہ سمتِ قلبــ🫀ـم
سرازیر می شود....❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۳۱۱)
#تینا
#قسمت_۳۱۱
تا آخر شب با اخم نگاهش کردم. اما لحظه خداحافظی دلم طاقت نیاورد، بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. لبخند زد و دیوانه ای نثارم کرد.
عاشق این طرز صحبت کردنش بودم. بعد رساندن عروس و داماد به منزل جدیدشان، به خانه برگشتیم. عجیب احساس دلتنگی و تنهایی داشتم.
در رختخوابم غلت می زدم و خاطرات این چند وقت را مرور می کردم. مرتب چهره جذاب و بشاش پدر، جلوی چشمم بود. هر چند با تغییر رفتار مادر، بیشتر پیشمان می آمد، خدا را شکر از دعوا و درگیری هم خبری نبود. ولی دلم می خواست همیشه کنارمان باشد. بعد از خواندن نماز صبح خوابیدم. با صدای پچ پچ مادر بیدار شدم.
بیرون که رفتم، او و محبوبه خانم را مشغول درست کردن گل دیدم. از این همه فعالیت و پشتکارشان، لبخند به لبم نشست. سلام دادم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم تا چای دم کنم. در مدتی که منزل خانم محمدی بودم، هیچ کدام بدون وضو دست به آماده کردن غذا یا چای نمی زدند. دائم الوضو بودند. مرضیه خانم می گفت" هر خوراکی که می خوریم، قرآن فرموده(حلالاً طیباً) باید باشه. حلال بودنش که با آقای خونه است. اما طیب بودنش با خانم خونه است. که باید خودش پاک باشه و با وضو، تا اون خوراکی هم (طیب ) بشه."
من هم سعی می کردم بدون وضو نباشم.
چه حس خوبی داشتم، زمانی که وضو می گرفتم و نیت می کردم(قربت الی الله).
احساس می کردم، طعم و عطر غذا و چای هم تغییر می کرد.
البته مرضیه خانم می گفت"چون هر روز هفته به اسم یک یا چند تن از چهارده معصوم نامگزاری شده، سعی کن غذای اون روز رو نذر همان معصوم کنی."
یک دفعه با خودم فکر کردم"امروز جمعه است، روز امام زمان، (عج الله تعالی فرجه الشریف)
پس چای و غذای امروز نذر مولا"
با یاد آقا رو به قبله شدم و دست به سینه سلامی عرض کردم. لبخندم پهن تر شد و احساس خنکی عجیبی در دلم کردم.
هر کاری می خواستم انجام بدهم، یاد حرکات و گفتار مرضیه خانم می افتادم.
با صدای مادر به خود آمدم:
-تینا جان، ناهار چی بپزم؟
با یادآوری نذری امام زمان بلند گفتم:
-مامان جان نذری امروز رو من می پزم.
از آشپزخانه که بیرون آمدم، هر دو با چشمان گرد شده نگاهم کردند. چشمکی زدم:
-ماجرا داره، براتون می گم
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۲)
#تینا
#قسمت_۳۱۲
کنار پنجره نشستم. کتابم را ورق زدم. عطر خوش گل های محمدی مشامم را نوازش کرد. لبهایم بی اختیار از هم گشود و ذکر صلوات مهمانِ آن ها شد.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. تا تک تک سلول های بدنم را به این رایحه خوش مهمان کنم.
کتاب را باز کردم، برگ گل رزِ خشک شده، از لا به لای ورق هایش روی لباسم افتاد.
این بار لبخندم همراه شد با گفتن نام "سعید"
خیره به باغ شدم و غرق در خاطرات یک سال گذشته. چقدر زندگی ام بالا پایین داشت تا رسیدم به اینجایی که هستم. این خوشبختی و آرامش را مدیون چه کسانی بودم؟ یکی یکی عوامل و افراد موثر در زندگی ام را در ذهنم، مانند تکه های پازل کنار هم چیدم. خانم محمدی، که از همه بیشتر برایم زحمت کشید و موثرترین فرد بود. تا به او فکر کردم دلم برای امیر علی اش ضعف رفت. فوری آلبوم گوشی ام را باز کردم و به عکس های زیبایش چشم دوختم. پسرک کوچولوی تپل، با لبانی خندان، حسابی قربان و صدقه اش رفتم. یادم افتاد که قرار بود به خانه پدریش بیاید. نگاهی به ساعت انداختم. حتما باید عصر به دیدنش بروم. از وقتی ازدواج کرد و با آقا محمد به جنوب رفت، فقط تماس تلفنی داشتیم و امیرعلی کوچولویش را در تماس تصویری دیده بودم. حالا بعد از یک سال دوری، برگشته و چند روزی را در خانه پدریش می ماند. ذوق دیدارش، شعفی به دلم انداخت. مبهوت خاطرات تلخ و شیرین بودم که گوشی در دستم لرزید.
چهره دوست داشتنی سعید که بر صفحه اش نقش بست، لبخندم عریض شد و بلا فاصله تماس را وصل کردم:
-سلام.
-سلام خانمی. معلومه کجایی؟ امروز سراغ آقاتون رو نگرفتی؟
لبم را گاز گرفتم و خجل گفتم:
-ببخشید، درس داشتم.
-خب اگر نبخشم، چه کار کنم؟
بلند خندید و من خجل تر، دندانم را بیشتر در لبم فرو کردم. گویی مرا می دید:
-وای، دوباره که داری لبت رو گاز می گیری. این چه کاریه آخه؟
با شرمندگی گفتم:
-ببخشید.
دوباره خندید:
-فکر کنم من یکسره باید ببخشم.
بی خیال خانمی. دیدم شما که یاد ما نمی کنی، حداقل بیام دنبالت بریم بیرون. یادت که نرفته، امروز افتتاحیه رستوران امیره. زنگ زد و خواهش کرد ما هم باشیم. فکر کنم شام افتادیم.
کاری که نداری؟ بریم؟
با صدای آرام و لرزان گفتم:
-نه کاری ندارم، بریم.
-پس آماده باش، عصر میام دنبالت.
فعلا، مواظب خودت باش.
خدا حافظی کردیم و قطع کرد.
گوشی را در دستم فشردم. با شنیدن صدایش جانی تازه گرفتم. چند روز از محرمیت مان می گذشت، ولی هنوز در برابرش شرم داشتم.
هر چه او خوش صحبت و خوش رو بود، من خجالتی و کم حرف بودم.
این بار در خاطراتِ آشنایی و نامزدی مان غرق شدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💚امشب که شب مبعث احمد باشد
💚مشمول همه عطای سرمد باشد
💚یا رب چه شود طلوع صبح فردا
💚صبح فرج آل محـــــمــد باشـــد 😍
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
@Barrane_eshgh1_9613878252.mp3
زمان:
حجم:
3.23M
♡••
🎧محمداصفھانۍ
محمّـد(ص)..🍃
عید مبعث مبارک💥👏👏💐💐
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄