#داستان_کودکانه
مداد رنگی🌹
رقیه کلاس دوم بود و آن روز وقتی می خواست به مدرسه برود.
بسته مداد رنگی اش را در خانه جا گذاشت.
وقتی معلم گفت :بچه ها دفتر نقاشی ومداد رنگی هایتان را روی میز بگذارید.
رقیه توی کیفش را نگاه کرد.
ودید که مداد رنگی هایش را نیاورده .
با ناراحتی به معلم گفت:
_من مداد رنگی هایم را نیاورده ام.
معلم گفت:
_نگران نباش.
وبعد به بچه ها گفت:
_بچه ها یکی از شما اجازه بدهد که رقیه هم از مداد رنگی هایش استفاده کند.
زهره که کنار رقیه نشسته بود .
نگاهی به مداد رنگی هایش کرد وگفت :
_من مداد هایم را دوست دارم وبه رقیه نمی دهم.
مریم که روی میز جلویی بود .
گفت: من به رقیه مداد رنگی می دهم.
وجعبه مداد رنگی اش را به رقیه داد و
گفت:
_اول تو نقاشی ات را رنگ کن بعد من .
خانم گفت :آفرین مریم.
ولی بهتره شما دونفر بیایید روی میز من نقاشی بکشید . تا هردو به راحتی بتوانید. از مداد رنگی ها استفاده کنید.
مریم ورقیه با خوشحالی وسایلشان را برداشتند و روی میز معلم رفتند .
وزهره که خیلی دوست داشت به جای آنها روی میز معلم نقاشی بکشد.
از کار خودش پشیمان شد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_256
واقعا اگر قادر این حرفها را سالها پیش بهم می گفت؛ من اون اشتباه هارا نمی کردم 😔
نمی دونم ودلم گرفت و آهی کشیدم و اونم انگار متوجه شد.
به طرفم برگشت و گفت:
_ناراحتت کردم .
_نه چیزی نیست.
_ببخشید من زیاد حرف زدم . حرفهام تموم نمی شه. بابت لحظه لحظه زندگیم ؛ والبته زندگیت ؛ من خاطره وحرف دارم.
بماند؛ بهتره توهم بگی . منتظرم .
وبعد ساکت شدو من نمی دونستم چی بگم.
یه دفعه هول شدم و گفتم:
_چرا فکر می کنید من از شما متنفرم⁉️
_یعنی نیستی⁉️
_نه! دلیلی برای این کار ندارم.
_گاهی وقتها یه جوری بهم نگاه می کردی که فکر می کردم از من متنفری.
و دلم می خواست؛ بهت بگم که من قصدِ بدی ندارم. ولی نمی تونستم 😔
_نه اشتباه می کنید.
شاید وقتهایی بوده که خیلی ناراحت بودم.
_شاید! یعنی هر وقت من را می دیدی ناراحت بودی 😊⁉️
باز هول شدم. منظورش چی بود😳⁉️
باز دستپاچه گفتم:
_نه! منظورم اینه که؛ شاید ناراحت بودم و شما بد برداشت کردید.
گیج شده بودم نمی دونستم چی بگم.😔
باز یه سنگریزه توی آب انداخت وگفت:
_متوجه شدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_257
آن شب ذهنم حسابی درگیرشده بود.
برام خیلی عجیب بود؛ درکش برام سخت بود. اصلا قادربا سپهر قابل مقایسه نبود.
سپهر با کلمات و جمله های عاشقانه اش و قادر با حرفهای ساده و شیرینش.😊
وسپهر که در آخر نشون داد اصلا خواسته ی من براش مهم نبود و فقط به خودش و خواسته خودش فکر می کرد.و با خودخواهی می خواست حرف خودش را به کرسی بنشونه.
ولی قادر؛ اصلا اصراری نداره و فقط به فکر آسایش وآرامش منه .
و چقدر کنارش وبا حرفهاش آرام می شدم.
همه منتظر جوابِ من بودند و قادر بهم گفت:"اصلا نمی خوام برخلافِ میلت تصمیم بگیری. دلم می خواد حساب هیچی را نکنی و فقط وفقط خودت تنهایی تصمیم بگیری برای زندگی آینده ات. برای من مهم خوشبختیِ توئه . بعد از اون همه سختی ؛ لایق ِ خوشبختی هستی."
درکِ حرفهاش برام سخت بود.
چرا اصرار نمی کرد بهش جواب مثبت بدم.⁉️
چرا اظهارِ عشق وعلاقه نمی کرد⁉️
چطور این همه سال به قول ملیحه عاشق بوده و چیزی نگفت⁉️
انگار نکته های مجهول برام زیاد وزیادتر می شد.
هنوز نمی تونستم درست تصمیم بگیرم.
گیج بودم و هر چی فکر می کردم.گیج تر می شدم.
هر چند قادر خیلی راحت حرفهاش را می زد؛ ولی من برام خیلی سخت بود باهاش حرف بزنم.
ولی باید تمامش می کردم این دغدغه را.
وباید همه را از نگرانی و انتظار بیرون می آوردم . اما نمی شد. و نمی تو نستم تصمیم بگیرم.
کاش یکی کمکم می کرد😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
می شود امشب مرا مهمان کنی
یک نظر بر این دلِ ویران کنی
مثلِ هرشب غرقِ در یادت به ذکر
سر به مُهرم تا خطا جبران کنی
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
در پناه خدا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام علی علیه السلام در مورد بعثت پیامبر (ص) فرمودند:💚
خداوند، محمد (صلّی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان به عبادت او درآورد و از پيروى شيطان به فرمان بردارى او سوق دهد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
💠إقرَأْ بِاِسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق....
✨ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد!
💫دل رمیده ما را انیس و مونس شد!
✨نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت!
💫به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد!
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
عید مبعث پیامبر مهربانی،
حضرت محمد مصطفی(ص)بر شما مبااااارک💖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
معنای امّی بودن رسول خدا چیست؟
«هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ»جمعه/۲
----------------------------
این روایت رو با دقت بخونید 👇
سند روایت :
معاني الأخبار، (انتشارات اسلامى)، ص۵۳:
جعفر ابن محمد الصوفى گويد: از امام جواد عليه السلام ◀️پرسيدم: اى فرزند رسول خدا، چرا نبىّ اكرم صلّى اللَّه عليه و آله به «امّى» موسوم شدهاند؟
حضرت فرمودند: مردم در اين باره چه میگويند؟
عرض كردم: گمانشان اين است كه چون پيامبر كتابت نمیدانستند به اين اسم خوانده شدند.
امام عليه السّلام فرمودند: دروغ پنداشتهاند، از رحمت خدا دور باشند، اين سخن كجا صحيح میباشد در حالى كه خداوند در كتاب محكم خودش میفرمايد: هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ
پيغمبرى بزرگوار از همان مردم برانگيخت تا بر آنان آيات وحى خدا را تلاوت كند و آنها را از جهل و اخلاق زشت پاك سازد و شريعت كتاب آسمانى و حكمت الهى بياموزد. چگونه تعليم دهد چيزى را كه بلد نيست، به خدا سوگند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله به هفتاد و دو زبان میخواند و مینوشت يا فرمود: به هفتاد و سه زبان میخواند و مینوشت.
◀️و امّا اين كه به آن حضرت امّى گفتند به خاطر اين بود كه آن جناب از اهل مكّه بود و مكّه از امّهات و مهمترين شهرها بود و همين مراد حقّ عزّ و جلّ است كه میفرمايد:
(لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها- و براى اين كه اهل مكه و حوالى و اطراف آن را انذار كند./ شوری،۷)
علل الشرایع؛ شیخ صدوق/ باب صد و پنجم سرّ ناميده شدن پيامبر گرامى صلّى اللَّه عليه و آله به لقب «امّى» -حدیث دوم:
◀️راوى میگويد: عرضه داشتم: چرا حضرتش را امّى میخوانند؟
فرمود: چون منسوب به مكّه است و همين معنا مراد از فرموده حقّ تعالى است كه میفرمايد: لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى الخ پس امّ القرى مكّه است لذا به حضرت كه منسوب به آن است گفته شده امّى.
------------------------------
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه9 سوره بقره: 💠يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ💠
ترجمه: می خواهند خدا و مؤمنان را فریب دهند در حالی که جز خودشان را فریب نمی دهند (اما) نمی فهمند.
#سوره_البقره
#تفسیر_آیه9
آنها(منا فقان) اين عمل (نفاق و دو رویی) را يك نوع زرنگى و به اصطلاح تاكتيك جالب حساب مى كنند: آنها با اين عمل مى خواهند خدا و مؤ منان را بفريبند يخادعون الله و الذين آمنوا).
در حالى كه تنها خودشان را فريب مى دهند اما نمى فهمند (و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون).
آنها با انحراف از راه صحيح و صراط مستقيم، عمرى را در بيراهه مى گذرانند تمام نيروها و امكانات خود را بر باد مى دهند و جز ناكامى و شكست و بدنامى و عذاب الهى بهره اى نمى گيرند.
♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص 126♦️
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-PasikHameNiyazHayeMa.mp3
2.22M
🎵پاسخ همۀ نیازهای ما
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
✅هر وقت کسی ما را اذیت کرد و یا از کسی ناراحت شدیم، چه کاری انجام بدهیم ؟!
⚡️میرزا اسماعیل دولابی (ره)⚡️
🔸هر وقت کسی شما را اذیت کرد و یا از کسی ناراحت شدید، نمیخواهد به کسی بگویید بلکه استغفار کنید، هم برای خودتان هم برای کسی که شما را اذیت کرده است.
🔹بگو بیچاره کار بدی کرده است اگر فهم داشت نمیکرد.
🔸وقتی استغفار میکنی خداوند دوست دارد و خیلی تلافی میکند. اگر قلبت حاضر نیست استغفار کند با زبان استغفار کن آن وقت یکدفعه دلت نرم میشود.
🔹اگر دو سه مرتبه این کار را کردی دیگر غم نمیتواند شما را بگیرد چون راهش را بلد هستی. استغفار امانگاه انسان است. یعنی پناهگاه، وقتی گفتی استغفرالله در پناه خدا هستی.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
خرگوشِ مهربان🌹
در یک جنگلِ بزرگ و پر درخت،
خرگوشک با خانواده اش زندگی می کرد.
بابا خرگوشی برای آوردنِ هویج به مزرعهای دور رفته بود.
ومامان خرگوشی برای ناهار چیزی نداشت.
خرگوشک گرسنه شده بود و اومد کنارِ مامان و گفت:
_مامان جان من گرسنه هستم.
مامان گفت :
_باید صبر کنی تا بابا برگرده .
ولی خرگوشی گرسنه بود.و طاقت نداشت.
دوباره گفت:
_من گرسنه ام .
وقتی که خرگوشک دید که مامان داره غصه می خوره.
از حرفی که زده بود ناراحت شد.
به گوشه ای رفت و با اسباب بازیهاش خودش رو سرگرم کرد.
ولی شکمش قار وقور می کرد.
به شکمش نگاه کرد.
ولی دیگه چیزی نگفت.
برای اینکه صدای شکمش را نشنوه .
گوشهاش رو گرفت وچشم هاش رو بست.
می خواست بخوابه
ولی از گرسنگی نمی تونست.
ولی یواش یواش چشمهاش گرم شدو خوابش برد.
که با صدای بابا بیدار شد.
_پسرم بیدار شو برات هویج تازه وخوشمزه آوردم.
خرگوشک از خواب بیدار شدو با خوشحالی به بابا سلام کردو بغلِ بابا پرید.
هوا دیگه تاریک شده بود وخرگوشک از صبح تا حالا چیزی نخورده بود.
ولی الان
همگی دور هم یه شام خوشمزه خوردند.
هویج های تازه وخوشمزه.
آن روز خرگوشک یاد گرفت که باید برای رسیدن به چیزی که دوست داره.
گاهی باید صبر کنه ☺️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_258
چند روز گذشت و من هنوز با خودم درگیر بودم و بیشتر اوقاتم را توی اتاقم بودم. مرتب تمام گذشته ام را مرور می کردم .و افسوس می خوردم که چرا قادر را بیشتر نشناختم.
برای تصمیم گرفتن باید از خیلی چیزها
مطمئن می شدم .
نمی دونم شاید هم دلم می خواست که قادر هم مثلِ سپهر؛ خودش بگه که دوستم داره.شاید اون طوری قانع می شدم. شاید هم داشتم برای خودم بهونه می آوردم.
خودم هم نمی دونستم دنبالِ چی هستم . ولی دلم قرار نداشت. یه چیزی کم بود. یه چیزی سر جای خودش نبود.
ومن راحت نمی تونستم خودم را قانع کنم.سردرگم بودم .
آخر هفته بود . بعد از چند روز تنهابودن توی اتاق؛ به اصرار بچه ها اومدم حیاط تا باهاشون بازی کنم.
حال آبجی فاطمه بهتر شده بود . لبِ ایوان نشسته بود و مارا تماشا می کرد.
منم دلم برای بازی کردن تنگ شده بود.
با دخترها حسابی گرم بازی شدم و بالا و پایین می پریدیم و سر و صدا و جیغ و فریادمون به آسمان بلند شده بود.
چقدر این بچه ها انرژی داشتند و بودن باهاشون بهم شادی می داد.
بعد از چند روز درگیری فکری؛ در کنارِ بچه ها همه چیز را فراموش کرده بودم و فقط بازی می کردم.
صدای زنگ در بلند شد و سرِجامون میخکوب شدیم.
صدا کردم:
_کیه⁉️
وقتی صدای ملیحه را از پشت در شنیدم؛با ذوق سمت در دویدم ودر را باز کردم .وارد که شد ودر را بستم؛ محکم توی آغوشم گرفتمش . خیلی دلم براش تنگ شده بود. حسابی قربون و صدقه هم رفتیم.
وروی تخت نشستیم. دخترها هم با دیدن میثم خوشحال شدند و میثم را بردند اتاقشون که بهش اسباب بازی بدن.
آبجی فاطمه هم رفت برای اماده کردن وسایل پذیرائی.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_259
ملیحه سرتا پام را برانداز کردو بعد با لبخند گفت:
_عروس خانم فکر نمی کنی برای دنبال بازی کردن یه کم بزرگ شدی😁
_اولا عروس نیستم و بعد هم نه خیر . من تا آخر عمرم دنبال بازی می کنم 😁
_اوه اوه چه شرطهایی هم می ذاره برای ما 😁باشه قبول . دیگه چی؟
_آن وقت یعنی چی⁉️
_یعنی شرط بعدی 🤔
_ملیحه شوخی نکن .
_شوخی نمی کنم عزیزم . من امروز اومدم تمام شرط و شروط شما را دربست قبول کنم . بابا کشتی داداشِ مارا . می دونی چند وقته منتظرِ جوابه⁉️ 😊
_چه کار کنم ملیحه؟ نمی شه؛ نمی تونم تصمیم بگیرم. برام سخته .
_سختی نداره که یه بله بگو و تمام 😁
_نمی تونم . یعنی می دونی یه چیزهایی را نمی فهمم. درک نمی کنم . کلافه شدم .
_چی را نمی فهمی؟ بگو ببینم عزیزم.
_می دونی؛ حس می کنم یه چیزهایی باهم جور در نمیاد.یا به حساب و کتاب من نمی خونه.
_مثلا چی؟
_نمی دونم چه جوری بگم؟
_ولی من می دونم . یه سؤالهایی داری که باید از خود قادر بپرسی درسته ⁉️
_نمی دونم شاید.😔
_خب عزیزم اینکه نگرانی نداره .
الان صداش می کنم بیاد باهم صحبت کنید.😊
_چی الان 😳⁉️
_آره دیگه مسئله به این مهمی . چرا که نیاد؟ لیلا می گه چند روزه که غذا درست وحسابی نخورده . درسته آرامه ولی راحت می شه کلافگی و بی حوصلگیش را فهمید. همه نگرانند و منتظر جوابِ تو . خیلی دوستت دارند که این همه بهت وقت دادند. والا من که در جا جواب عمو اینا را دادم و به هفته نکشید نامزد شدیم.😊
الان که می اومدم قادر خونه بود باهاش صحبت کردم و گفتم که با دست پر برمی گردم. می دونم که الان منتظرِ تا با خبرهای خوش برگردم . ولی انگار تو باید بیشتر فکرکنی. ولی نگران نباش الان ازمامانت اجازه می گیرم و می رم بهش می گم ؛ خودش بیاد باهم صحبت کنیدو هر سؤالی داشتی بپرس.
بعد هم سریع پاشد و رفت از مامان اجازه گرفت و رفت دنبال قادر.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون