eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
دو سوره در قرآن ، با کلمه "وَيل" شروع شده ، "ويل" يکي از شديدترين تهديد‌هاي قرآن است ! و آن دو آيه اين‌ها هستند : ۞ وَيْلٌ لِّلْمٌطَفِّفِينَ ۞ وای بر کم فروشان ... ۞ وَيْلُ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزةٍ ۞ وای بر عيب جويانِ طعنه زننده ... اولی در مورد مال مردم ؛ و دومی در مورد آبروی مردم ! ... http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گزارش حجت الاسلام قاسمیان از آخرین وضعیت سیل خوزستان 👈🏻فراخوان برای ارسال کمک‌های مردمی و اعلام اقلام مورد نیاز مردم سیل‌زده @Panahian_ir
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💥 تشکیلات تربیتی تنهامسیرآرامش برگزار میکند: 🎁 دوره جامع تربیت فرزند از قبل تولد تا بعد از 21 سالگی 🌺 در این دوره، اساتید مجرب و متخصص تنهامسیری، دقیق ترین مطالب تربیت فرزند رو طبق مبانی تقدیم مخاطبین خواهند کرد. 💼 این دوره جامع شامل ده کلاس تربیتی برای سنین متفاوت هست که شما بزرگواران با توجه به سن فرزندانتون میتونید در یک یا چند کلاس به طور همزمان شرکت کنید. 🌹 جهت ثبت نام در دوره، کلمه " تربیت فرزند" رو به آی دی زیر ارسال بفرمایید: @AD_Sabtenam هزینه شرکت در هر کلاس، 20 هزار تومان خواهد بود. 🔵 کلاس ها حدود 12 جلسه و در طول یک ماه برگزار خواهند شد. ✔️ ضمنا استاد دوره، آقای حسینی با نام کاربری ستاره های حیات هستند. 👌برای آشنایی بیشتر با مباحث مطرح شده در این دوره وارد کانال زیر بشید👇 http://eitaa.com/joinchat/4205379595C116235f8c3
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 تیزر ثبت نام کلاس های "آموزشگاه جامع تربیت فرزند" 🚩 برای اولین بار در کشور به صورت مجازی و طبق مبانی تربیتی استاد پناهیان ✅ گروه رسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
_کودکانه ِداستانِ اول مسواکِ رعنا 😍🌹 رعنا کوچولو داشت دنبالِ مسواکش می گشت. ولی مسواکش نبود .😔 حتما دیشب مسواکش را جای خودش نگذاشته بود . مامان صدا کرد:رعنا جان مسواک زدی؟ رعنا با خودش گفت: وای اگه مامان بفهمه مسواکم نیست؟ وبعد گفت :بله مامان الان مسواک می زنم . مامان گفت:رعنا اگه مسواک نزنی دندونهات قهر می کنند ومی رن.☺️ رعنا توی اینه نگاهی به دندونهاش کردو رفت توی رختخواب. آخه مسواکش نبود. دیگه حوصله اش هم نمی آمد خیلی بگرده. خوابش می آمد .😔 صبح که بیدار شد . وقتی به مامان سلام داد. مامان گفت:وای رعنا دندونهات کو!؟😳⁉️ رعنا دوید جلوی آینه . دندونهاش نبودند !😳 با ناراحتی گفت:وای مامان دندانهام چی شده؟😩 مامان گفت :رعنا مگه تو دیشب مسواک نزدی؟ حتما قهر کردند ورفتند. رعنا خیلی ناراحت شد. 😢 باید مسواکش را پیدا می کرد. دوباره رفت توی اتاقش و دنبالِ مسواکش گشت. ولی نبود . در کشو را باز کرد. تا بلوز استین بلندش را برداره . ولی وقتی می خواست بپوشه مسواکش ازلای بلوز افتاد توی اتاق .😳 رعنا مسواک را برداشت وزود به اشپزخانه رفت. ارام شروع کرد به مسواک زدن که دید دندانهاش یکی یکی دارند برمی گردند. خیلی خوشحال شد.😍 داشت از خوشحالی فریادمی زد. که با صدای مامان به خودش اومد چشم هاشو باز کرد ودوید جلوی آینه دندانهاش بودند .😍 رعنا خواب دیده بود 😍😊 ولی از آن به بعد با خودش عهد کرد . که همیشه وسایلش را سرِ جای خودش بگذاره. و قبل از خواب تنبلی نکنه و مسواک بزنه😁 راستی اگر دندان های رعنا واقعا قهر می کردند ومی رفتند . رعناچه کار می کرد ⁉️😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند روی لبم نشست و پله هارا پائین رفتم. با صدای بلند سلام دادم. با شنیدنِ صدام از جا پاشد و نگاهی بهم انداخت و با لبخند جوابم را داد. و گفت: _علیک سلام . حالت خوبه؟ _ممنون خوبم . خوش اومدی. نگاهم به بابا افتاد که با چهره خندونش داشت نگاهم می کرد.و البته جواب سلامم را داده بود. به قادر تعارف کرد که بنشینه . وبه منم اشاره کردوگفت: _بیا گندم جان؛ بیا بنشین. کنارِ بابا نشستم. ولی زود از جا پاشد وگفت: _با اجازه من برم حیاط ببینم این بچه ها چه می کنند. ورفت. به چهره خندان قادرنگاه کردم. تمامِ وجودم پر از شادی وشعف بود. 😊 چند لحظه فقط داشتیم به هم نگاه می کردیم. بعد گفت: _حالت خوبه؟ _آره خوبم. یعنی الان خوبم. یه دفعه یاد تنهایی و گریه هام افتادم . و لبخندم جمع شد.😔 _چی شده گندم؟ مریض شده بودی؟ _نه ولی.... خیلی سخت بود. چرا این قدر دیر اومدی 😔 یه دفعه زد زیر خنده وگفت: _آهان! خب بگو دلتِ تنگ شده بود.😁 از خجالت سرخ شدم. _آره. خب نمی دونستم اینقدر طول می کشه. _گندم جان، من فقط چهار روز نبودم. امروز هم که اینجام. ببخشید که تنهات گذاشتم . ولی چاره ای نیست. از این به بعد هم ممکنه باز مجبور بشم تنهات بگذارم. زیر لب گفتم: _خیلی سخته.😔 _خب؛ الان که پیشتم ولش کن. بعد بسته کادویی را که کنارش بود؛ به سمتم گرفت وگفت: _ببخشید دیگه ناقابله .😊 یه دفعه تعجب کردم . از بس که حواسم به خودش بود . بسته به این بزرگی را کنارش ندیده بودم.😳 _ممنونم . چرا زحمت کشیدی. _بازش کن ببین خوشت میاد.😊 بازهم کاری کرد که غمِ گذشته را فراموش کنم و برگردم به حال . و لبخند بشینه روی لبهام. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با بر گشتنِ قادر جان تازه ای گرفتم. با شور و شوق فراوان مشغولِ تدارکات عروسی شدم پابه پای دیگران. جهیزیه را بردیم و در خانه قشنگ نقلیمون چیدیم. خانه ما با چیدین اون وسائلِ زیبا؛ رنگ وبویی تازه گرفت. البته قادر که قبلا بعضی وسایل را خریده بود . و ما هم مختصر اسباب زندگی را تهیه کردیم. بعد از چیدنِ خانه. ودر آخرِ کار ؛ دو قالیچه و پشتی های دست بافت مامان؛ زینت بخش خانه شد. وملیحه که چند روزی را تا جشن عروسی ؛ آمده بود کنارمان. کنارِ گوشم گفت: _دیدی پشتی های تو قشنگ تر از مالِ منه😊 سلیقه مامانت حرف نداره 👌 با لبخند حرفش را تأیید کردم. راست می گفت؛ مامانم زنِ با سلیقه وخانه داری بود. وبرای تهیه جهیزیه ام در حد توانشون سنگ تمام گذاشته بودند. حالا نوبت رفتن به خرید برای عروس وداماد بود. من ومامان و قادر و مادرش لیلا و ملیحه برای خرید رفتیم. اول به مغازه آینه و شمعدان رفتیم وفروشنده قرآنی را به دستم داد. بوسیدم و دردست گرفتم. ویک دست آینه وشمعدان ساده انتخاب کردیم. بعد مرا به سمت طلا فروشی برد. با اصرار فراوان برایم حلقه ای زیبا و یک جفت گوشواره و دوتا النگو خریدند. وبه رسمِ خرید کردنِ برای عروس؛ دودست لباس و بقیه وسایل. نوبت خرید کردن برای داماد شد. هرچه کردیم قادرچیزی نخرید و گفت که از قبل کت و شلوار خریده. و حلقه طلاهم که نمی اندازد چون طلا بر مرد حرام است. خلاصه با اصرارِ ما به یک حلقه ی ساده نقره رضایت داد. بعد از خرید. ما را به رستورانی برد. ناهار را که می خوردیم مامان و ملیحه ولیلا؛ بررسی می کردند که چیزی از قلم نیفتاده باشد. ومن گوش می دادم . که قادر سرش را نزدیک آورد و گفت: _هر چه دلت می خواهد بخر. امروز روز توئه 😊 _ممنونم همه چیز خریدیم. _جدی می گم . شاید تا مدتها فرصت نباشه برای خرید بیاییم. امروز حسابی خرید کن . بعد از ناهار هم.مرتب اصرار داشت که خرید کنم . خلاصه طبق حساب و کتاب بزرگترها خریدمون تمام شد و به خانه برگشتیم. حسابی خسته بودیم. ولی باید کاراهای لازم برای جشن عروسی را انجام می دادیم. حسابی سرمون شلوغ شده بود . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا