eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
جشن همدلی❤️ ریحانه داشت تلویزیون نگاه میکرد که مامانش گفت ریحانه جان پاشواماده شو یه سربریم بازارتایه مقدارمیوه بخریم 🍑🍒🍐🍎🍏🍋🍌🍉🍇 ریحانه اماده شد وهمراه مامان به بازاررفتن توراه به مغازه اسباب بازی فروشی رسیدن ریحانه یه عروسک خیلی زیبارودیدکه پشت ویترین مغازه داشت خودنمایی میکرد☺️☺️☺️ ریحانه گفت مامان جون این عروسک روبرام میخری مامان قیمت عروسک روپرسید وگفت ریحانه جان این عروسک خیلی گرونه باید خودت پولهای توجیبی ات روجمع کنی ویه مقدارهم من بهت میدم تابتونی عروسک روبخری😌😌😌 ریحانه دوباره به عروسک نگاه کردوباقیافه درهم دنبال مامانش راه افتاد وقتی رسیدن خونه ریحانه قلکش رواوردکه خالی بود اخه اون همه ی پولهاش روخرج کرده بود وهیچ پس اندازی نداشت 😭😭😭 ریحانه تصمیم گرفت ازفرداکه بابابهش پول توجیبی میده اونهاروبندازه داخل قلک تابتونه اون عروسک قشنگ روبخره👌👌👌👌👌👌 هرروزکه بابابه ریحانه پول میداداون پول رومینداخت توقلکش واصلاهیچ خرجی نمیکرد😄😄😄 بعدازیه مدت قلک پرازپول شد وریحانه باخوشحالی قلک رواورد پیش مامان وگفت مامان ببین من پولهام روجمع کردم حالاوقتشه که بریم وعروسک روبخریم☺️☺️☺️☺️ مامان گفت باشه دخترم فرداکه ازمدرسه اومدی باهم میریم بازار👌👌👌 شب باباداشت اخبارگوش میدادوریحانه هم داشت بازی میکرد که گوینده اخبارگفت توبعضی ازشهرهاسیل اومده وبسیاری ازمردم خونه هاشون زیراب مونده وهمه زندگی شون روازدست دادن 😭😭😭بابا ومامان ازشنیدن این خبرخیلی ناراحت شدن باباگفت هرکاری ازدستمون برمیادباید برای هم وطنان عزیزمون انجام بدیم 😐😐😐 فرداتومدرسه سرصف خانم مدیرگفت بچه ها حتماهمه ی شمامطلع شدید که سیل خسارات زیادی به بعضی ازشهرهاواردکرده وخیلی ازمردم احتیاج به کمک دارن تواین شرایط وظیفه مااینه که به اونهاکمک کنیم ❤️❤️❤️❤️ مافردارو💟روزهمدلی💟 بامردم سیل زده اعلام میکنیم وازشماهم میخوایم درحدتوانتون به دوستانتون که گرفتارسیل شدن کمک کنید🙏🙏🙏🙏🙏 ریحانه باخودش فکرکرد فرداچه چیزی برای کمک بیاره همینطوری توفکربودکه رسید خونه 🏡🏡🏡🏡 مامان گفت ریحانه جان امروزعصری میریم بازارتاعروسکی که میخواستی روبخریم ریحانه باخوشحالی گفت باشه مامان خوبم ورفت سراغ کیفش تامشق هاش روبنویسه😄😄😄😄 ریحانه بعدازنوشتن مشق هاش دستش روگذاشته بودزیرچونه اش داشت به بچه هایی که بخاطرسیل تمام وسایل زندگی شون روازدست داده بودن وزندگی سختی که توچادرداشتن وبه صحبت های خانم مدیر وروزهمدلی فکرمیکرد 🤔🤔🤔که یک دفعه یه فکرخوبی به ذهنش اومد عصرشد مامان گفت ریحانه خانم پاشوحاضرشوبریم بازارکه خانم عروسکه منتظرته که برای همیشه بیادپیشت 🌷🌷🌷🌷 ریحانه گفت مامان جووونم من دیگه عروسک نمیخوام من فرداقلکم رومیبرم مدرسه تابه دوستان سیل زده ام کمک کنم 😊😊😊 شماهم برای من یه قلک دیگه بخر ومن دوباره پولهام روجمع میکنم واون عروسک رومیخرم☺️☺️☺️ مامان گفت افرین ریحانه جوووونم خیلی تصمیم خوبی گرفتی ومن به داشتن دخترخوب ومهربونی مثل شما افتخارمیکنم 👏👏👏👏 ریحانه دستش روگذاشت جلوی دهانش وریزریزخندید☺️☺️☺️ (خانم نصر آبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ماشین را بازکرد وپیاده شد. سمتِ من آمد و در را برام باز کردو گفت: _هوا خوبه بیا یه کم اینجا بشینیم. خوشحال شدم و منم پیاده شدم و رفتم کنارش. چند قدم اون طرف تر چند تا درخت بود که تازه برگهاشون جوانه زده بود . دستم را گرفت و به سمت درخت ها برد. هوای خیلی خوبی بود. نسیمِ روح نوازی هم می وزیدو نفسِ عمیقی کشیدم. لبخند زدو گفت: _بهتره بنشینیم. زیرسایه ی درخت ها نشستیم. خیره شد به چشمهام و دستهام را میان دستهاش گرفت و گفت: _گندم جان خودت می دونی که چقدر دوستت دارم. از وقتی واردِ زندگیم شدی؛ زندگی برام یه معنای دیگه پیدا کرده. همیشه ترسِ این را داشتم که همسرم نتونه با شرایط کاریم و سختی هایی که داره کنار بیاد. ولی این چند ماه تو ثابت کردی که همراهِ خوبی برای من هستی. حتی وقت هایی که دیر از سرِ کار برمی گشتم و می دونستم که تنهایی توی خانه چقدر بهت سخت گذشته؛ ولی اصلا گله نمی کردی. هر روز که می گذره بیشتر از قبل؛ احساس می کنم که چقدر دوستت دارم و علاقه ام بهت بیشتروبیشتر می شه. به خاطر داشتنت؛ همیشه خدارا شکر می کنم. تا خواستم چیزی بگم یک دفعه خم شدو دستم را بوسید. جا خوردم 😳 خواستم دستم را بکشم ولی نگذاشت و گفت: _تو لایق بهترین هایی . اینو بدون . تمامِ تلاشم را می کنم که احساس ناراحتی نکنی. ولی ..... یک دفعه سرش را برگرداند. انگار گفتنش سخت بود براش. مکثی کرد و دوباره با لبخند نگاهم کرد. وادامه داد: _ولی خودت هم می دونی مجبورم گاهی ازت دور باشم . _یعنی دوباره مأموریت😩⁉️ _فقط چند روزه . زود برمی گردم. _آخه باور کن خیلی سخته. این یکی را نمی تونم دیگه. چرا باید بری؟ دستش را روی گونه ام گذاشت ونوازش کردو گفت: _گندم جان هنوز یادت نرفته که به خاطر نبودنِ بابات چقدر سختی کشیدی؟ اگر من و امثالِ من نباشیم؛ ممکنه بلایی که سرِتو اومد؛ سرِ هزاران بچه دیگه بیاد. ما باید بریم و از مرزهای کشور حراست کنیم. سرم را پایین انداخته بودم و اشکهام بی اختیار می ریخت. دستش را زیرِ چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد وگفت: _یعنی می خوای با این اشکهات ناراحتم کنی؟ زود اشکهام را پاک کردم و گفتم: _نه نه! فقط دلم تنگ می شه 😔 خندید وگفت: _خب عزیزم منم دلم تنگ می شه. ولی چاره ای نیست باید تحمل کنیم. قرار نیست که زندگی همیشه گل وبلبل باشه که. در کنار خوشی ها، سختی هایی راهم باید تحمل کرد. ولی در عوض امید داریم که بعد از چندروز سختی و دوری بازهم همدیگر را می بینیم. پس اخم هات را باز کن و بخند. به برگشتنم فکر کن 😊 دلم نمی خواست ناراحت باشه. مخصوصا حالا که قرار بود چند روزی از هم دور باشیم. لبخندی زدم که گفت: _آفرین این شد. حالا پاشو بریم. دستم را گرفت و به سمت ماشین رفتیم. سوار شدیم. ولی دلم آرام نمی شد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
توی بقیه راه سعی می کرد بگه وبخنده تا من را از آن حال وهوا دربیاره. ولی خیلی برام سخت بود. هرچه می کردم نمی تونستم از ته دلم بخندم. فقط به خاطر قادر؛ لبخند می زدم. بالاخره طاقت نیاوردم . پرسیدم: _حالا کِی قراره بری⁉️ _میرم حالا؛ بهش فکر نکن . _خواهش می کنم بهم بگو. دلم آشوبه. بدونم بهتره. _چشم خانم جان هر چی شما امر بفرمایی. راستش امشب با بچه ها راهی هستیم. یعنی شب باید اداره باشم که باهم دیگه حرکت کنیم سمتِ مرز . _چی همین امشب⁉️😳 یعنی فردا برای سال تحویل کنارم نیستی⁉️ ولی قادر جان این اولین عیدی هست که ما ازدواج کردیم. نمی شه که نباشی. _عزیزم روزهای خدا همه یکیه . چه فرقی داره. هر روز می تونه عید باشه. _ولی من چقدربرای سال تحویل امسال که کنارمی ذوق داشتم.😔 _مگه من کجا می رم؟ منم توی همین مملکتم. حالا یه ذره ازت دورم😊 چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم. بغض کرده بودم. نمی تونستم حرف بزنم .می ترسیدم با حرف زدنم اشکهام راه بیفته. یک دفعه زد روی ترمز و برگشت سمتم. _راستی خانمم؛ تا یادم نرفته! عیدیت را بهت بدم. بعد هم از داشبورد ماشین یه بسته کوچک را در آورد و بهم داد. _البته قابل شمارا که نداره.😊 خنده برلبم نشست از حرفها وحرکاتش. بسته را گرفتم و باز کردم. باورم نمی شد. یک زنجیر که پلاکِ (وا.ن یکاد....)داشت. چقدر زیبا بود. گفتم: _وای چقدر قشنگه. دستت درد نکنه 😍 _ناقابله عزیزم. همیشه دوست داشتم اینو برات بگیرم. خب شرایطم جور نمی شد. بالاخره موفق شدم . مبارکت باشه 😊 وبازهم قادر تونست ماهرانه حال و هوای من را عوض کنه و در اوج ناراحتیم ، خنده را مهمان لبهام کنه . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 عید است ودلم شادی بی حد دارد یاد از کرم و رحمت سرمد دارد چون آمده میلاد ِگلِ زهرایی یک هدیه خدا برای احمد دارد اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 شبتون پر از ذکر خدا در پناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمودند:💚 مهدی(ع) از فرزندان من است، زمانی که قيام می‌کند عيسی بن مريم(ع) جهت نصرت و ياری او (از آسمان) فرود می‌آيد و حضرتش را برای نماز مقدّم می‌دارد و به او اقتدا می‌نمايد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا