eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️سیاست شیطان👿گام👣به گام👣است«خُطُواتِ»بقره۱۶۸ 🍁مرحلهٔ اوّل؛ اِلقای وسوسه است«فَوَسْوَسَ اِلَیْهِ»طهٰ۱۲۰ 🍁در مرحلهٔ دوّم؛ تماس می گیرد«مَسَّهُمْ طائِفٌ»اعراف۲۰۱ 🍁مرحلهٔ سوّم؛ در قلب فرو می رود«فیٖ صُدُورِ النّاسِ»ناس۵ 🍁مرحلهٔ چهارم؛ در روح می ماند«فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»زخرف۳۶ 🍁مرحلهٔ پنجم؛ انسان را عضو حزب خود قرار می دهد«حِزْبُ الشَّیْطانِ»مجادله۱۹ 🍁مرحلهٔ ششم؛ سرپرست انسان می شود«وَ مَنْ یَتَّخِذِ الشَّیْطانَ وَلِیًّا»نساء۱۱۹ 🔥مرحلهٔ هفتم؛ انسان خود یک شیطان می شود«شَیاطیٖنَ الْاِنْسِ....»انعام۱۱۲ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✅اگر بگویند فردا خواهی مرد، چه می‌کنی؟ 🌱ثروت و ساختمان‌های یک شهر را به تو ببخشند آیا خوشحال می‌شوی؟ 🌱اگر تو را حاکم آن مملکت قرار دهند آیا قبول می‌کنی؟ 🌱اگر بهترین لحظات و خوش‌ترین برنامه‌ها را اجرا کنند شاد می‌شوی؟ 🌱اگر بهترین غذا و خوردنی‌ها را برایت آماده کنند می‌خوری 🌱اگر بهترین فیلم و موسیقی را بیاورند گوش می‌دهی؟ 🌱اگر بهترین سیما و چهره را به تو عطا کنند در آینه به آن می‌نگری؟ 🌱گمان کن مرده‌ای اهل و فرزندان بر تو گریه می‌کنند. 🌱گمان کن در غسالخانه مرده‌شور تو را غسل می‌دهد. 🌱گمان کن بر تو سدر و کافور می‌ریزند و تو را خوشبو می‌کنند. 🌱گمان کن لباس‌های تنت را کنده و کفن سفید بر تو انداخته‌اند. 🌱گمان کن تو را در تابوت گذاشته و چهار طرف آن را گرفته و به سوی قبرستان می‌برند. 🌱گمان کن امام بر تو نماز میت می‌خواند و آخرین تکبیرات را ادا می‌کند. 🌱گمان کن تو را در قبر گذاشته و خشت بر دروازه آن می‌گذارند. 🌱گمان کن بر تو خاک می‌ریزند. 🌱گمان کن اینک در قبر تنها و بی‌کس در تاریکی آن مکان دراز کشیده‌ای. 🌱گمان کن اینک نکیر و منکر از تو سؤال می‌کنند. 🌱یقین کن که این سلسله کارها و عملیات را روزی تجربه خواهی کرد همان گونه که دوستان تو جلوتر از تو و پادشاهان و قدرتمندان تجربه کردند و ما هر روز به این اصل مکتوب نزدیکتر می‌شویم. 🌱قدم به قدم، سال به سال، ماه به ماه، هفته به هفته، ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیکتر می شویم. ﴿قُلۡ إِنَّ ٱلۡمَوۡتَ ٱلَّذِي تَفِرُّونَ مِنۡهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِيكُمۡ﴾ [الجمعة: 8 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امام صادق عليه السلام فرمودند 🍃گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد، تجاوز به حقوق ديگران است 🍃گناهى كه پشيمانى مى آورد قتل است 🍃گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند، ظلم است 🍃گناهى که آبرو مى بَرد شرابخوارى است 🍃گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد زناست 🍃گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد قطع رابطه با خويشان است 🍃گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را تيره و تار مى كند نافرمانى از پدر مادر است 📚علل الشرايع http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
@Panahian_irClip-Panahian-TafavoteDoaMoadabaneVaGheyrMoadabane.mp3
زمان: حجم: 1.03M
🎵تفاوت دعای مؤدبانه و غیرمؤدبانه و اثر آن در استجابت دعا 🔻یک راه ساده برای رعایت ادب در دعا @Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 دوست داشتن #پیام_معنوی @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
عروسک موطلایی🌹 در حیاطِ خانه مادر بزرگ یک درختِ توتِ بزرگ بود که سایه ی آن کلِ حیاط را گرفته بود . مریم اینها طبقه ی بالای خانه ی مادر بزرگ زندگی می کردند. هر روز زهرا دخترِ همسایه به خانه انها می آمد وباهم در حیاط زیرِ سایه درخت توت بازی می کردند. تا اینکه مامان برای مریم یک عروسکِ مو طلایی خرید. ومریم با خوشحال آن را به حیاط بردتا با زهرا بازی کنند. زهرا هم عروسکِ خودش را آورده بود. ولی وقتی عروسکِ مریم را دید گفت: _چقدر لباس و موهایش قشنگه. میدی من هم بغلش کنم. مریم که عروسک جدیدش را خیلی دوست داشت گفت: _نه خودم دوستش دارم . وعروسکش را پشتش قایم کرد. زهرا ناراحت شد و رفت. فردای آن روز زهرا نیامد . ومریم تنها ماند. تنهایی زیر درخت نشسته بود که مادر بزرگ امد وگفت: _دخترم چرا تنهای؟ مریم گفت:ِ _اخه زهرا نیومده . مادر بزرگ گفت: _چرا❓ مریم گفت: _اخه دیروز عروسک منو می خواست بغل کنه بهش ندادم. فکر کنم قهر کرده . مادر بزرگ گفت: _دختر عزیزم درسته که عروسکت را خیلی دوست داری . ولی زهرا دوستِ خوبته . الان ببین تنها شدی. مریم گفت: _الان چه کار کنم ❓آخه تنهایی نمی شه بازی کرد. مادر بزرگ گفت: برو زهرا را صدا کن که بیاید . حتما میاد . مریم با خوشحالی رفت وزهرا را صداکرد. زهرا هم تنهایی نمی توانست بازی کند. با خوشحالی آمد و دوبار باهم زیر درخت توت بازی کردند. ومریم اجازه داد تا زهرا عروسکش را بغل کند. ومادر بزرگ هم برایشان نخود چی وکشمش آورد . خیلی به آنها حوش گذشت. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مهربانان 🌹 شرمنده امشب یک قسمت داریم فرصت نشد بنویسم ان شااالله حبران می کنم برام دعا کنید ممنون که مهربانید 🌹
تا ظهر دور حیاط می چرخیدم و ذکر می گفتم. دل توی دلم نبود. دفعه ی قبل حد اقل یه زنگ زد و از حالش با خبرم کرد. ولی این بار؛....😩 مامان برام شربت آورد و دستم راگرفت و نشاند روی تخت. بعد بازور شربت را به خوردم دادم. انگار راه گلوم بسته شده بود. هیچی ازش پائین نمی رفت. ولی مامان مجبورم کرد که شربت را بخورم. آبجی فاطمه امیر را آورد و داد بغلم ورفت. اشک توی چشمهام جمع شده بود و منتظر کوچک ترین بهانه بودم که بزنم زیر گریه😢 حوصله نداشتم با امیر بازی کنم. می دونستم همه نگرانم هستند و این کارها فقط به خاطرِ بهتر شدنِ حالمه. ولی نمی شد.دلم آرام نمی شد. نزدیک ظهر بود که عمو رجب دنبالم فرستاد که تلفن باهاتون کار داره. نفهمیدم چطوری خودم را رساندم. وقتی من را آشفته دیدگفت: _سلام دخترم. باباته. وای سلام هم نداده بودم.😔 با شرمندگی سلام دادم و گوشی را گرفتم. _سلام بابا جان؛ چه خبر؟ قادر را دیدی؟ _علیک سلام گندمم. نه ندیدمش. ولی نگران نباش. اومدم اداره اش پرسیدم. می گن چند روزِ دیگه برمی گرده. ولی فعلا نمی تونه تماس بگیره. اونجایی که هستند به تلفن دسترسی نداره. ولی اینها ازش خبر دارند. می گن حالش خوبه.... دیگه نمی شنیدم بابا چی می گه. کِی تلفن قطع شد نفهمیدم. همان جا کنار دیوار سر خوردم و افتادم. وگفتم: _خدایا شکرت.. اشکهام راه افتاد ودیگه نتونستم جلوش را بگیرم. گوشه اون مغازه کسی نبود که جلوی گریه ام را بگیره. حسابی اشک ریختم که دیدم. عمو رجب با لیوان آبِ قند جلو اومد و گفت: _دخترم چیزی شده؟ اشکهام پاک کردم وگفتم: _نه عمو! چیزی نشده. خندید وگفت: _دلت تنگ شده؟😊 شربت را دستم دادو گفت: _بیا دخترم این را بخور. حالت بهتر بشه. نگران نباش حتما میاد. تشکر کردم و شربت را که خوردم؛ پاشدم و رفتم خانه. کمی دلم آرام شده بود. ولی هنوز هم دلتنگ و نگران بودم. کاش حد اقل می تونستم صداش را بشنوم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون