#گندمزار_طلائی
#قسمت_307
تا ظهر دور حیاط می چرخیدم و ذکر می گفتم.
دل توی دلم نبود.
دفعه ی قبل حد اقل یه زنگ زد و از حالش با خبرم کرد.
ولی این بار؛....😩
مامان برام شربت آورد و دستم راگرفت و نشاند روی تخت. بعد بازور شربت را به خوردم دادم.
انگار راه گلوم بسته شده بود.
هیچی ازش پائین نمی رفت.
ولی مامان مجبورم کرد که شربت را بخورم.
آبجی فاطمه امیر را آورد و داد بغلم ورفت.
اشک توی چشمهام جمع شده بود و منتظر کوچک ترین بهانه بودم که بزنم زیر گریه😢
حوصله نداشتم با امیر بازی کنم.
می دونستم همه نگرانم هستند و این کارها فقط به خاطرِ بهتر شدنِ حالمه.
ولی نمی شد.دلم آرام نمی شد.
نزدیک ظهر بود که عمو رجب دنبالم فرستاد که تلفن باهاتون کار داره.
نفهمیدم چطوری خودم را رساندم.
وقتی من را آشفته دیدگفت:
_سلام دخترم. باباته.
وای سلام هم نداده بودم.😔
با شرمندگی سلام دادم و گوشی را گرفتم.
_سلام بابا جان؛ چه خبر؟
قادر را دیدی؟
_علیک سلام گندمم. نه ندیدمش. ولی نگران نباش. اومدم اداره اش پرسیدم.
می گن چند روزِ دیگه برمی گرده.
ولی فعلا نمی تونه تماس بگیره.
اونجایی که هستند به تلفن دسترسی نداره.
ولی اینها ازش خبر دارند. می گن حالش خوبه....
دیگه نمی شنیدم بابا چی می گه. کِی تلفن قطع شد نفهمیدم.
همان جا کنار دیوار سر خوردم و افتادم.
وگفتم:
_خدایا شکرت..
اشکهام راه افتاد ودیگه نتونستم جلوش را بگیرم.
گوشه اون مغازه کسی نبود که جلوی گریه ام را بگیره.
حسابی اشک ریختم که دیدم.
عمو رجب با لیوان آبِ قند جلو اومد و گفت:
_دخترم چیزی شده؟
اشکهام پاک کردم وگفتم:
_نه عمو! چیزی نشده.
خندید وگفت:
_دلت تنگ شده؟😊
شربت را دستم دادو گفت:
_بیا دخترم این را بخور. حالت بهتر بشه.
نگران نباش حتما میاد.
تشکر کردم و شربت را که خوردم؛ پاشدم و رفتم خانه.
کمی دلم آرام شده بود. ولی هنوز هم دلتنگ و نگران بودم.
کاش حد اقل می تونستم صداش را بشنوم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون