🍃پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله
🔺هرکس فرزندش به سن ازدواج برسد و بتواند برایش همسر برگزیند و چنین نکند،هر حادثه ای پیش آید،گناهش بر عهده اوست..
📙کنزل العمال،ج۱۶،ص۴۴۲
#حدیث
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🔴از امام دوازدهم چه می دانید...⁉️👇
🔵حضرت مهدی(عج) در چند سالگی به امامت منصوب شدند؟
✅👈 5 سالگی
🔴غیبت صغری امام زمان(عج) چند سال طول کشید؟
✅👈69سال
🔵غیبت کبری امام زمان(عج)از چه سالی شروع شد؟
✅👈از سال 329 قمری
🔴اولین نشانه ظهور حضرت مهدی(عج) چیست؟
✅👈طلوع خورشید از مغرب
🔵نمایندگان امام زمان(عج)در غیبت کبری چه کسانی هستند؟
✅👈مراجع شیعه که عالم به فقه، روایت و کتاب خدا هستند
🔴هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد بر بازوی راستشان چه نوشته بود؟
✅👈"جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا "
🔵کدام معصوم فرموده :«زمان ظهور مربوط به خداوند است و هرکس آن را معین کند،دروغ گفته است»؟
✅👈حضرت مهدی(عج)
🔴از جمله مواریث انبیاء(ع) که حضرت می آورند، چیست؟
✅👈منبر حضرت سلیمان(ع)
🔵امام زمان(عج) در چه روزی ظهور خواهند کرد؟
✅👈جمعه
🔴حضرت مهدی(عج) از کجا ظهور خواهد کرد؟
✅👈شهر مکه
🔵اولین آیه ای که حضرت هنگام ظهور تلاوت می فرمایند، کدام آیه است؟
✅👈" بقیة الله خیر لکم ان کنتم مۆمنین "
🎊ادامه دارد.....
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سلامتی و تعجیل در امر فرج حضرت صاحب الزمان(عج)
صلوات بر محمد و آل محمد
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#قصه_و_عبرت
🌼🍃کسی می گفت:
در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم ....
🌼🍃او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد ..
🌼🍃پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد !!!
سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد !!!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ...
🌼🍃از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم ... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم
❣﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾
بگو : « پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند ».
🌼🍃پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ..
❣خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان ..
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
طی کرده ایم عمر گرامی بدین طریق
جسمی جدا به زحمت و جانی جدا
روز جهانی کارگر گرامی باد🌸🍃🍃
امروز اول ماه مِی (۱۱ اردیبهشت) روز جهانی کارگر، روز طبقهای است که بار تولید را بر دوش میکِشد اما خود از مواهب آن بیبهرهترین است.
تمام روزهای شکوفا از تلاش روز تو باد...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون ❤️
روزمعلم🌸🌸🌸
توحیاط مدرسه بچه هادورهم
جمع شده بودند مریم گفت بچه هافرداروزمعلمه
بهتره یه جشن توکلاس برگزارکنیم وباخریدیه هدیه اززحمات خانم محمدی تشکرکنیم❤️💜
بچه هاهمگی بانظرمریم موافقت کردن وقرارشد هرکدومشون برای جشن فردایه کاری انجام بدهند👌👌محدثه هم گفت من یه متن زیبامینویسم وازطرف همگی ازخانم تشکرمیکنم🙏🙏🙏
فرداصبح قبل ازاینکه خانم محمدی بیاد سرکلاس بچه هادیوارکلاس روباکاغذهای رنگی وچندتابادکنک تزیین کردند🎀🎀🎀
مامان فاطمه هم یه کیک شکلاتی خوشمزه درست کرده بود مریم کیک وهدیه ای 🎂🎁روکه تهیه کرده بودن روگذاشتن روی میزمعلم😊😊
وساکت نشستن وقتی خانم محمدی واردکلاس شد همگی دست زدن وباصدای بلند گفتن معلم عزیزم روزت مبارک😘😘
محدثه هم بلند شدوگفت:💐معلم عزیزم💜❤️
یادت همیشه درذهن ما وعشقت همیشه درقلب ماوعطرمهربانیت همیشه دروجومان جاریست🌷🌷🌷🌷🌷
خانم محمدی عزیزم بخاطرتمام زحماتی که برای ماکشیدید ازطرف خودم و تمام دوستانم ازشماتشکرمیکنم وبردستان پرمهرتان بوسه میزنم وارزوی سلامتی وموفقیت برای شمادارم❤️💛💚💙💜
خانم محمدی اشک درچشمانش حلقه زد وگفت دختران گلم بابت زحماتی که کشیدیدازهمه تون ممنونم 🙏🙏🙏
وازخدامیخواهم درتمام مراحل زندگیتون موفق وپیروزباشید 🌻🌼🌺🌹
وبعدگفت اگه گفتید الان وقت چیه بچه هاباخوشحالی دادزدن وقت خوردن کیکه🍰🍰🍰
فاطمه کیک روبرید وبین دوستانش تقسیم کردوکام همشون شیرین شد اون روزبه همگی خیلی خوش گذشت😊😊😊
(خانم نصرآبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_313
خیره به گندمزار بودم که صدای مامان را از پائین شنیدم:
_گندم؛ مادر بیا پائین صبحانه حاضره.
در این فصل سال؛ که فصلِ درو بود؛ هر وقت روستا بودیم؛ قادر صبح زود به مزرعه می رفت و برای دِرو کمک می کرد.
از پله ها پائین رفتم.
مامان سفره را پهن کرده بود.
نشستم که باسینی جای آمد.
آبجی فاطمه و بچه هایش هم آمدند و
دور سفره نشستیم. امیر را بغلم گرفتم و لُپ های تپلش را بوسیدم.😊
و او هم برام غَش رفت از خنده.
خیلی دوست داشتنی بود.
بعد از صبحانه دخترها رفتند حیاط بازی.
منم امیر را بغل کردم ورفتم حیاط روی تخت نشستم. از سرو صدا وبازی بچه ها امیر کلی ذوق می کرد و منم دلم غَش می رفت.
ساعتی نگذشته بود که مامان با سینی شربت و کیک آمد و دخترها وآبجی فاطمه را صدا کرد.
بعد هم امیر را ازمن گرفت گفت:
_گندم جان دیشب کیکت را نخوردی. برات نگه داشتم. با شربتت بخور عزیزم.
تازه صبحانه خورده بودم ومیل نداشتم ولی مامان خیلی اصرارکرد.
منم تکه کیک را نصف کردم تا همه باهم بخوریم.
یک تکه کوچک از کیک را با بی میلی دهانم گذاشتم و یک کم شربت هم خوردم.
ودیگه نتونستم.
یک دفعه دل و روده ام به هم پیچیدو حالم بد شد.
هر چه کردم به روی خودم نیارم نشد که نشد.
به ناچار دستم را روی دهانم گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_314
حسابی حالم بد شده بود.
کلی آب سرد به صورتم زدم وبیرون آمدم. یک دفعه سرم گیج رفت وچشمهام سیاهی رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم.
وآرام آرام راه افتادم به طرف اتاق.
مامان با دیدنم جا خورد و جیغی کشید و خودش را بهم رساند.
_خاک برسرم، گندم چی شده؟😳
حتی نمی تونستم حرف بزنم.
با صدایی که انگارازته چاه بیرون می اومد.
گفتم:
_چیزی نیست. سرم گیج می ره.
دستم را گرفت و گفت:
_نترس مادر، ان شاءالله که طوری نیست.
آبجی فاطمه ودختر ها هم دوره ام کرده بودند. هرکدام چیزی می گفتند.
به محض رسیدنِ به اتاق؛ دراز به دراز افتادم وچشمهام را بستم.
دلم آشوب بود؛ سرم گیج می رفت. چشمهام سیاهی می رفت و بدنم بی حس شده بود.
اصلا نمی فهمیدم چِم شده.
مامان برام شربت آب قند و گلاب آورد.
مجبورم کرد چند قلوپ بخورم.
فقط دلم می خواست سرم روی بالش باشه و چشمهام بسته بمونه.
عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.
اما درونم داغ بود.
دست وپام می لرزید.
دلم بهم می خورد.
حالی داشتم که تا اون.موقع تحربه نکرده بودم.
شنیدم که مامان گفت:
_باید بریم درمانگاه. حتما مسموم شدی.
همه اش تقصیرِ منه مجبورش کردم کیک مانده را بخوره 😢
حتی حس نداشتم جوابش را بدم.
آبحی فاطمه گفت:
_به نظرم یه کم بخوابه حالش بهتر می شه.
بعد هم به دختر ها گفت که از اتاق بیرون برن.
دستش را روی پیشونیم.گذاشت گفت:
_گندم جان؛ تا حالا این جوری شده بودی؟
_به سختی نفسم بالا اومد و گفتم:
_نه .
و اشکم آرام از گوشه چشمم چکید.😢
خودم هم از حالی که داشتم ترسیده بودم. یعنی یک دفعه چه بلایی به سرم اومده بود.؟
مامان رفته بود برام اسفند دود کنه .
که صدای زنگ در بلند شد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون