eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 دستورالعمل برای ایام اخر ماه شعبان 🌹استاد فاطمی نيا: این ایام باقی مانده از ماه شعبان را خیلی غنیمت بشمارید؛ این روزها بسیار حساس است و باید قدر بدانیم ، سعی کنیم با آمادگی کامل وارد ماه رمضان، ماه مهمانی خدا، شویم! در این ایام باقی مانده خیلی چیزها میتوان کسب کرد! ▪️کسی درماه شعبان از امام رضا (علیه السلام) تقاضای دستورالعملي را کرد که در ماه شعبان انجام دهد. حضرت به آن شخص میفرمایند: در ماه شعبان به خدا عرضه دار و بگو: اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ «خدایا اگر در این روزهای گذشته از شعبان مرا نیامرزیده ای ، در روزهای باقیمانده از آن بیامرز» http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
زنگ تفریح🌹 همین که صدای زنگ بلند شد؛ همه بچه های کلاس باسرعت بیرون رفتند. انگار همه منتظرِ صدای زنگ بودند. اما ریحانه از جایش بلند نشد. روی نیمکت نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. سارا به کلاس برگشت. بدوسمتِ کیفش رفت. اما با دیدنِ ریحانه؛ تعجب کرد. جون ریحانه دختر شاد و سرحالی بود.همیشه اول از همه بیرون می رفت. شروع بازی با ریحانه بود. همه بچه ها اورا دوست داشتند. همیشه مهربان بود. وبه دیگران کمک می کرد. به طرفِ ریحانه رفت و گفت: _ریحانه! حالت خوبه؟ اما جوابی نشنید. به سمتِ ریحانه آمد. اورا آهسته تکان داد. ولی ریحانه سرش را بلند نکرد. خم شد و به صورتش نگاه کرد. قطره های اشک از چشمانش روی میز چکیده بود. دستش را روی سرش گذاشت. احساس کرد داغ است. دوباره آرام گفت: _ریحانه جان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ و این بار ریحانه بغضش ترکیدو بلند بلند زد زیرِ گریه. سارا اورا به خودش چسباند ونوازش کرد. وقتی کمی آرام شد. برایش آب خنک آورد. کنارش نشست و با نگرانی به صورتش خیره شد. ریحانه بعد از خوردنِ آب؛ از او تشکر کردو گفت: _راستش امروز صبح؛ وقتی از خواب بیدار شدم؛ بابا نبود. ودوباره بغض کرد. سارا گفت: _خب مگه کجا رفته که ناراحتی؟ _جایی رفته که شاید دیگه بر نگرده. البته مامان چیزی بهم نمی گه. ولی خودم فهمیدم. سارا با تعحب پرسید: _تو از کجا می دونی که دیگه برنمی گرده؟ ریحانه با صدای بلند گفت: _گفتم شاید دیگه برنگرده. _از کجا می دونی؟ _آخه چند وقت پیش با دوستش رفته بودند. بابا برگشت ولی دوستش هیچ وقت برنگشت. سارا با تعجب گفت: _خب بابات که می دونه شاید دیگه برنگرده چرا می ره؟ ریحانه نگاهی به سارا کرد و گفت: _آخه بابای من یک پاسداره. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی برگشتیم خانه حالم بهتر بود. ولی از شرم نمی تونستم توی چشمهای کسی نگاه کنم. سرم را پائین انداخته بودم. مامان توی یکی از اتاق های پائین برام رختخواب پهن کرد. حتی دیگه اجازه ندادند از پله ها بالا برم. هم مامان وهم لیلا از دوران بارداری و بچه داریشون خاطرات تلخی داشتند. به خاطر همین؛ وقتی من هم بعد از چند ماه از ازدواجم بار دار شده بودم؛ زیادی نگرانم بودند. قادر کمک کرد که به اتاق برم و دراز بکشم،کنارم نشست. دستش را روی سرم گذاشت. خنک شده بودم. نگاهی به چشمهاش انداختم. باورم.نمی شد؛ اشک توی چشمهاش جمع شده بود. با تعجب نگاهش کردم.😳 _چی شده؟ یعنی من این قدرحالم بده؟ _نه عزیزم. راستش هم خوشحالم که خدا بهمون فرزندی می ده. هم نگرانتم. آخه این هم اذیت شدن برای بچه. دوست ندارم گندم جان اتفاقی برات بیفته. حق داشت، شاید قادر اصلا زن ِباردار ندیده بود. ولی من آبجی فاطمه را دیده بودم. برای اینکه نگرانیش کم بشه. نشستم وبه متکا تکیه کردم. بعد با لبخند گفتم: _قادر جان من که طوریم نیست. اون حالت هم که دیدی طبیعیه. باید یه کم مواظبت کنم و هر چیزی را از این به بعد نخورم. نگران نباش😊 _بله دیدم طوریت نبود. حال و روز خودت را که ندیدی. نزدیک بود از دست بری. داشتم سکته می کردم. وقطره اشکش ازگوشه چشمش چکید.😢 تا خواست دستش را بالا ببره سریع دستم را بردم جلو و اشکش را با پشت دستم پاک کردم. بعد هم لبخند زدم و گفتم: _می بینی که الان خوبم . خوبِ خوب.😊 _ولی اگر می دونستم این جوری می شی؛ هیچ وقت آرزو نمی کردم بچه دار بشیم. گندم جان؛ قول بده که مواظب خودت باشی. می دونی که من اصلا تحمل ندارم ناراحتیت را ببینم. بعد دستهارا تویدستهاش گرفت و دوباره توی چشمهام نگاه کرد وگفت: _قول می دی؟ _قول می دم به خدا قول می دم؛ حواسم باشه. از این به بعد. توروخدا نگران نباش😊 بالاخره لبخند زد و گفت: _امیدوارم😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
آن روز هر کس از هر طرف برام چیزی می آورد و سفارش می کرد؛ که این را بخور و این را نخور. این کار انجام بده و اون کار را انجام نده. بازور گوشت کباب شده به خوردم دادند. در حالیکه اصلا میل نداشتم چیزی بخورم. ولی مگه می شد در برابر اصرارهای دلسوزانه شون طاقت آورد. و قادر را می دیدم که با نگرانی چشم ازم بر نمی داشت. وسعی می کردم خودم را خوب وسر حال نشان بدم؛ تا کمتر نگران باشه. شب موقع برگشتن؛ وقتی رفتم آماده بشم. صدای همه بلند شد که باید چند وقت اینجا بمونی تا حالت بهتر بشه. ولی اصلا دلم نمی خواست قادر را تنها بگذارم. ولی قادر هم گفت: _بهتره اینجا باشی منم خیالم راحت تره. چون روزها که نیستم. گاهی هم شب دیر میام. نمیخوام تنها باشی و خدای نکرده اتفاقی برات بیفته. ولی من قبول نکردم و هر طوری بود؛ از دستِ خانواده هامون خودم را نجات دادم و نشستم توی ماشین. وآنها هم تا ماشین حرکت کنه؛ کلی خوراکی تقویتی و ترشی و.... توی ماشین چیدند وکلی هم سفارش که حتما بخور. وقتی رسیدیم خانه مون. دیگه قادر هم نگذاشت دست به چیزی بزنم. صبح که می رفت سر کار؛ کلی سفارش کرد. خواستم ازجام پاشم و مثل همیشه بدرقه اش کنم؛ ولی اجازه نداد. منم دوباره خوابیدم. انگار که سالهاست نخوابیده بودم. تا عصر که برگرده چند بار زنگ زدو حالم را پرسید. حالم خوب نبود. سرم را که از بالش جدا می کردم؛ سر گیجه و حالت تهوع داشتم. ولی گفتم که خوبم. داروی تقویتی هم که خانم دکتر داده بود. ولی حالم از خوردنشون به هم می خورد. عصر زودتر از همیشه برگشت. یک عالمه میوه و خوراکی گرفته بود. من هنوز توی رختخواب بودم. خودش به آشپزخانه رفت و برای ناهارم غذا درست کرد. و تند تند میوه پوست گرفت و برام آورد. واین برنامه هر روزش شده بود. توی این مدت؛ خانه های روستا هم صاحب تلفن شده بودند. و مامان هامون هر روز زنگ می زدند. حالم را می پرسیدند. و هر چند روز یک بار به دیدنم می اومدند. بهار ومعصومه هم با خبر شده بودند و مرتب بهم سر می زندند. حتی شبهایی که قادردیر می آمد؛ حتما یکیشون می آمد وتا آمدن قادر کنارم می ماند. ولی ملیحه با آمدنش؛ خیلی خوشحالم کرد.مخصوصا که قرار شد چند روز پیشم بمونه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 آمدم امشب که با یادت شده گریان دلم در به در، در کوچه های بی کسی؛ حیران دلم مثلِ هرشب؛بینوا در کوی وبرزن گشته ام عاشقم؛ سرگشته ام؛مدهوش چون مستان دلم کاش پایان آید این دردم؛ رسد روزی وصال کزفراقت بی قرارم؛ می شود ویران دلم اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شبتون بهشت ماندگار باشید وبرقرار التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریپلی به قسمت اول رمان گندمزار طلایی👆👆👆🌹
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سلام علیکم خدمت سروران گرامی✨ 🎓آموزشگاه مجازی حیات برتر جهت ترم جدید ثبت نام میکند🎓 شرایط ثبت نام درآموزشگاه برای سنین بالای 12سال👇👇👇 1⃣نام ونام خانوادگی 2⃣نام استان وشهر 3⃣شماره موبایل 4⃣سن 5⃣میزان تحصیلات 6⃣پرداخت شهریه یک ترم هرترم«دوماهه»20هزارتومان و واریزبه شماره کارت 6037_6975_0032_0426 فریبا نوری بانک صادرات لطفا پس از پرداخت هزینه عکس فیش روبرای بنده بفرستید. @Mosafer_1991 با تشکر🙏🙏🌺 ⚜دراین آموزشگاه مباحث زندگی وبندگی به زیباترین ودقیقترین شکل ممکن،🔅توسط اساتید تنها مسیر آرامش🔅 تدریس میشود.
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام صبحتون بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون