#شبهای_بدون_او
#قسمت_61
وقتی به حیاط رفتم، دور باغچه قدم میزد و پشتش به من بود.
کنار پلهها ایستادم. نگاهی به پنجره آشپزخانه انداختم. ترانه پرده را کنار زد و اشاره کرد که نزدیک بروم و علت تقاضایش را بپرسم.
بیتفاوت به بال بال زدنهایش، سرم را پایین انداختم تا مهرداد خودش متوجه شود و به سمتم برگردد.
زیاد طولی نکشید که برگشت و مرا دید. از همانجا لبخندی زد:
- ببخشید معطل شدید.
قدمهایش را تند کرد. نزدیک که شد کادو را به سمتش گرفتم. تشکر کرد و روی صندلی نشست. مرا هم به نشستن دعوت کرد.
صندلیها طوری بود که مهرداد در تیررس نگاههای ترانه نبود. به سمتش برگشتم و لبخندی زدم که حرصش در آمد و پرده را انداخت و رفت.
مهرداد با دقت، یکی یکی چسبها را باز میکرد.
زیر لب گفت:
- دلم میخواست خودتون بازش کنید. ولی صبر کردن فایده نداره. من بازش میکنم. چون میدونم از این به بعد بهش احتیاج داریم.
از حرفش متعجب شدم. منظورش را نمی.فهمیدم.
چسب آخری را که باز کرد، کادو را باز نکرد و در دستش نگه داشت. رو به من کرد:
- میدونم شاید روی حساب پررویی بذارید، ولی من حرفهام رو زدم و حرفی ندارم، اما مطمئنم شما حرفهای زیادی داری که نتونستید رو در رو بگید. آرزومه که جوابتون در نهایت مثبت باشه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- با صحبتهای امروز، یکم امیدوار شدم.
لطفا این کادو رو هم قبول کنید تا خیالم راحت بشه.
قبول کردنش برایم سخت بود. به سختی لب گشودم:
- آخه... یعنی... فعلا که هیچی معلوم نیست.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
۶۲)
#شبهای_بدون_او
#قسمت_62
لبخندی زد:
- ولی فکر میکنم هشتاد درصد حله. درسته؟
واقعا مانده بودم چه بگویم. چقدر عذابآور بود.
وقتی سکوت و تعلل مرا در جواب دادن دید، سرش را پایین انداخت:
- یعنی هنوز هم تردید دارید؟ مورد تاییدتون نیستم؟
- نه! یعنی... ببخشید، باید فکر کنم.
- باشه، اشکالی نداره. منم به همین خاطر میخوام این هدیه رو قبول کنید تا هروقت هم دوست داشتی فکر کن، اما فکر نکنم مادر من دیگه بیشتر از این صبوری کنه.
متعجب به سمتش برگشتم. خندید:
- آخه عزمش رو جزم کرده که من رو زن بده. اگر شما زیاد دست دست کنی، ممکنه صبرش تموم بشه. تا همین الان هم خیلی صبوری کرده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-البته از شما خوشش اومده و به خاطر همین صبر کرده. به نظرم این هدیه رو قبول کنید تا خیالش راحت بشه. بعد سر فرصت فکرهاتون رو
بکنید.
واقعا گیج شده بودم. نمیتوانستم حرفهایش را هضم کنم. یکباره کاغذ کادو را کشید. چیزی را که میدیدم، به هیچ عنوان برایم قابل قبول نبود.
خودم را عقب کشیدم. دستهایم را سپر کردم:
- نه، نه! من نمیتونم قبول کنم.
بلافاصله از جا بلند شدم. یک قدم عقب رفتم که صدای سرفهای را پشت سرم شنیدم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
۶۳)
#شبهای_بدون_او
#قسمت_63
به سمتش برگشتم. ترانه سینی چای به دست پشت سرم ایستاده بود. صدایش را صاف کرد:
- ببخشید، گفتم هوا سرده، چایی داغ آوردم.
سینی را روی صندلی کنار مهرداد گذاشت:
- بفرمایید.
مهرداد از جا بلند شد و تشکر کرد. ترانه نگاهش را به دست او و بعد به چهره من چرخاند. چشم غرهای رفت. یک قدم عقبتر ایستاد:
- ببخشید دخالت میکنم، ولی این مریم خانم ما به شدت خجالتیه.
مهرداد سر به زیر ایستاده بود. ترانه مِن مِنی کرد:
- ببخشید میپرسم. این کادو برای مریمه، درسته؟
به بازویش زدم که ساکت شود ولی دستش را کشید و ادامه داد:
- آقا مهرداد، اگر چند روز بهش فرصت بدید، حتما خوب فکرهاش رو میکنه.
مهرداد همانطور سر به زیر گفت:
- چشم، هر طور راحتید. فقط خواستم این گوشی رو داشته باشه. اگر سوالی خواست بپرسه، براش سخت نباشه. منم مرتب مزاحم شما نشم.
ترانه سریع گوشی را گرفت:
- دستتون درد نکنه، فکر خوبیه.
کمی گوشی را نگاه کرد:
- این الان فعاله؟
- بله. الان یک تک زنگ میزنم شمارهام بیفته.
دندانهایم را روی هم فشردم و چشم غرهای رفتم؟ ولی ترانه، بیاعتنا و منتظر، به صفحه گوشی چشم دوخت.
صدای زنگ گوشی که بلند شد، آن را به دستم داد:
- خب مبارکت باشه. این هم از این.
این دیگه این همه ادا و اصول نداشت.
با حرص گفتم:
- ترانه؟!
- اِه، چیه؟
سرش را نزدیک کرد و آهسته گفت:
- جای تشکرته؟! عرضه نداری یه کاری رو درست انجام بدی. جوون مردم رو علاف کردی.
مهرداد نشست و تماس را قطع کرد و فنجان چای را برداشت:
- بفرمایید، سرد میشه.
ترانه سری تکان داد:
- نوش جان.
لبخندی به من زد:
- فعلا، با اجازه.
با تعجب رفتنش را نگاه کردم و بعد نگاهم سُر خورد روی گوشی توی دستم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
دوستان جدید همگی خوش امدید🌺🌺🌺
💐برنامه های کانال
🔸روزهای زوج #همسرداری_رایگان
🔺روزهای فرد، #تربیت_فرزند_رایگان
✴️جمعه، برنامه #ترک_گناه_رایگان
🎁هر شب، رمان زیبای #شبهای_بدون_او
تقدیم نگاه مهربانتان 🎁💐👏👏
دوستان جدید همگی خوش امدید🌺🌺🌺
💐برنامه های کانال
🔸روزهای زوج #همسرداری_رایگان
🔺روزهای فرد، #تربیت_فرزند_رایگان
✴️جمعه، برنامه #ترک_گناه_رایگان
🎁هر شب، رمان زیبای #شبهای_بدون_او
تقدیم نگاه مهربانتان 🎁💐👏👏
دوستان جدید همگی خوش امدید🌺🌺🌺
💐برنامه های کانال
🔸روزهای زوج #همسرداری_رایگان
🔺روزهای فرد، #تربیت_فرزند_رایگان
✴️جمعه، برنامه #ترک_گناه_رایگان
🎁هر شب، رمان زیبای #شبهای_بدون_او
تقدیم نگاه مهربانتان 🎁💐👏👏
#شبهای_بدون_او
#قسمت_260
با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. لبهایم بیشتر کش آمد.
-دوستت دارم.
بُهت بود یا نگرانی، نمیدانم هر چه بود، زود رو برگرداند.
-باید برم.
توی چهرهاش خم شدم.
-ممنون که اومدی. دلم تنگ شدهبود.
مواظب خودت باش.
در را باز کردم و پایین رفتم. قبل از بستن در، خم شدم و دوباره نگاهش کردم.
-منتظرم زودتر فکرهات رو کنی. آخه طاقت دوریت رو ندارم.
فقط یک کلمه گفت:
-خداحافظ.
سوئچ را که چرخاند، در را بستم و قدمی عقب برداشتم. تا از پیچ کوچه بپیچد، با نگاهم تعقیبش کردم.
نفس عمیقی کشیدم. شاد و سبکبال به خانه برگشتم. دلم میخواست حال خوشم را با درختان باغچه تقسیم کنم. لحظه لحظه دیدارش را مرور میکردم و هر بار تعجبم بیشتر میشد. برای اولین بار کلماتی از دهانم خارج شد که بیسابقه بود.
"دوستت دارم."
این را از کجا آوردم؟ مهرداد حق داشت تعجب کند.
دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدای خندهام بلند نشود.
به دیوار سرد حیاط تکیه دادم که چهرهی مهربان ننهنرگس که از پنجره اتاقش نگاهم میکرد، خلوتم را به هم زد.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
دوستان جدید همگی خوش امدید🌺🌺🌺
💐برنامه های کانال
🔸روزهای زوج #همسرداری_رایگان
🔺روزهای فرد، #تربیت_فرزند_رایگان
✴️جمعه، برنامه #ترک_گناه_رایگان
🎁هر شب، رمان زیبای #شبهای_بدون_او
تقدیم نگاه مهربانتان 🎁💐👏👏