۶۲)
#شبهای_بدون_او
#قسمت_62
لبخندی زد:
- ولی فکر میکنم هشتاد درصد حله. درسته؟
واقعا مانده بودم چه بگویم. چقدر عذابآور بود.
وقتی سکوت و تعلل مرا در جواب دادن دید، سرش را پایین انداخت:
- یعنی هنوز هم تردید دارید؟ مورد تاییدتون نیستم؟
- نه! یعنی... ببخشید، باید فکر کنم.
- باشه، اشکالی نداره. منم به همین خاطر میخوام این هدیه رو قبول کنید تا هروقت هم دوست داشتی فکر کن، اما فکر نکنم مادر من دیگه بیشتر از این صبوری کنه.
متعجب به سمتش برگشتم. خندید:
- آخه عزمش رو جزم کرده که من رو زن بده. اگر شما زیاد دست دست کنی، ممکنه صبرش تموم بشه. تا همین الان هم خیلی صبوری کرده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-البته از شما خوشش اومده و به خاطر همین صبر کرده. به نظرم این هدیه رو قبول کنید تا خیالش راحت بشه. بعد سر فرصت فکرهاتون رو
بکنید.
واقعا گیج شده بودم. نمیتوانستم حرفهایش را هضم کنم. یکباره کاغذ کادو را کشید. چیزی را که میدیدم، به هیچ عنوان برایم قابل قبول نبود.
خودم را عقب کشیدم. دستهایم را سپر کردم:
- نه، نه! من نمیتونم قبول کنم.
بلافاصله از جا بلند شدم. یک قدم عقب رفتم که صدای سرفهای را پشت سرم شنیدم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_62
باید یه طوری سرِ حرف را باز می کرد.
بی مقدمه گفت:"از احمد آقا چه خبر؟خوبن؟"
زهرا همانطور سر به زیر جواب داد:"ممنون خوبن."
دوباره ساکت شد. این سکوت اصلا خوشایندش نبود.
نفس عمیقی کشید وگفت:"راستش، نمی دونم چطوری بگم؟ می دونید؟......."
جمله اش را نیمه تمام رها کرد.
کاش می توانست، رُِک و پوست کنده، از او خاستگاری کند. کاش می توانست همین جا و دور از هر نگرانی حرف دلش را بزند...
زهرا همان طور سر به زیر بود.
امید درمانده، در بازی کلمات گیر افتاده بود.
کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و به سمتِ مغازه ای رفت. همراه با دو لیوان بزرگ آبمیوه برگشت. یکی را به زهرا تعارف کرد. او تشکر کرد و گرفت.
داخل اتومبیل نشست.
کمی متمایل به زهرا شد و گفت:"بفرمایید:" و به لیوان آبمیوه اشاره کرد.
چقدر گفتن کلمات و ردیف کردنِ جملات برایش سخت شده بود.
هر چه به مغزش فشار می آورد از کجا شروع کند. فایده ای نداشت.
به ناچار شروع کرد از کارش و پروژه جدید گفتن.
زهرا همانطور که آرام آبمیوه اش را می نوشید به صحبت هایش گوش می داد.
خوب می دانست که امید از این مقدمه چینی ها منظوری دارد.
همیشه همین طوری بود. از بچگی هر وقت چیزی را می خواست، کلی مقدمه می چید.
نگاهی به ساعتش انداخت. امید متوجه شد و گفت:"ببخشید خیلی صحبت کردم. دیرتون شد. ولی راستش، هنوز حرفم تمام نشده. چطوری بگم؟ نمی دونم شاید حرفم درست نباشه."
بعد سرش را پایین انداخت و با کلافگی روی فرمون ضربه زد و گفت:" اگر چند وقتِ دیگه فقط چند ماهه دیگه صبر کنی حتما شرایطم بهتر می شه."
همان موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد و سریع گوشی اش را از روی داشبرد برداشت. با دیدنِ اسم آرش، رد تماس زد.
ولی آرش ول کن نبود.
ببخشیدی گفت و پیاده شد.
تماس را وصل کرد و گفت:"بله! بفرما....چشم.... نه یادم نرفته.... باشه چشم...."
با عصبانیت گوشی را توی جیبش گذاشت. لعنت به این خروس بی محل.
دوباره سوار شد و راه افتاد.
با صدای آرامی گفت:"فقط خواهش می کنم صبر کن."
ولی زهرا همچنان سر به زیر و ساکت بود.
این سکوت یعنی چی؟ یعنی رضایت؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_62
از برگشتنِ فرزاد؛ همه خوشحال بودند.
همهی اهل محل و فامیل شام دعوت بودند.هر کس کمکی از دستش برمی آمد انجام میداد.
سفره مردانه درحیاط پهن شد و خانم ها داخل.
همه دست به دست دادند تا آمدنِ فرزاد با یه شب خوب برایش خاطره شود .
آخر شب همه مهمان ها رفتند.
و فرشته روبروی فرزاد نشسته بود وحسین روی پایش بود.
به چهره خسته و شکسته فرزاد نگاه میکرد.
"یعنی داداشم این سالها چی کشیده که این همه شکسته شده؟ "
و قطره اشکی که بیاجازه چکید.
_چیه خواهری نبینم ناراحت باشی؟
_داداش خیلی بهت سخت گذشته آره؟
_بی خیال دیگه تموم شد.
مهم اینه که الان اینجام .
_ولی داداش خیلی شکسته شدی .
به ما هم خیلی سخت گذشت .
روز و شب برای آمدنت نذر و دعا میکردیم.خدا را شکر میکنم.
_دیگه هرچی بود تمام شد غصه نخور.
دلم می خواد همیشه شاد ببینمتون.
دیگه غصه بسه.
علی_فرشته جان مامانت داره میاد .
تورو خدا بس کن نذار دیگه گریه کنه.
_چشم علی جان . من میرم توی اتاق حسین را بخوابانم.
با آمدنِ مامان دوباره فرزاد پاشد واو را در آغوش گرفت .
_مامان جان قربونت برم .قول میدم دیگه از کنارت تکون نخورم.فدات بشم. دیگه هرچی شما بگید به روی جفت چشام.
_الهی فدات بشم مادر .هیچی نمیتونم بگم .فقط میگم خدایا! شکرت.
بابا_خب بابا مادر و پسر خوب خلوت کردید .یه جایی هم به ما بدید.
_بفرما باباجون قربونتون برم .
و این بار پدر بود که در آغوش پسرش طعم خوشبختی را میچشید و کاش همهی بچهها بدانند .در هر سنی که هستند؛هیچ جایی امنتر از آغوش پدر و مادر نیست.و هیچ نغمهای زیباتر از دعای خیر پدر و مادر نیست.
روزها از پی هم میگذشت .
فرزاد به لطفِ مامان وخواهرها که مثلِ پروانه دورش میچرخیدند.
روز به روز حالش بهتر میشد و در مدرسه محل مشغول به کار شد.
فرشته بیشتر به زهرا سر میزد.
_زهرا جان باز هم که خواستگارت را ندیده رد کردی.
_وای فرشته تو رو خدا بیخیال.
_باشه ولی حد اقل خونه نمون .
مثلِ قبل برو مسجد و بسیج.
این طوری منم خیالم راحته.
_برام خیلی سخته .این همه وقت توی خونه بودم .
_بالاخره که چی؟تا آخرِ عمرت میخوای توی خونه بمونی.
_حالا یه کاریش میکنم.
بالاخره با تشویقهای دوستانه فرشته زهرا به مسجد و بسیج برگشت.
و بعد از این سالها کمی حالش بهتر شده بود.بیشترِ روزها بسیج وِ مسجد بود.
به خانمها و بچهها درس قرآن میداد.
هوای زمستانی دوباره به شهر آمده بود .
فرزاد روزها مدرسه بود و عصر به خانه میآمد.و دلش میخواست دیگر از خانه بیرون نرود و فقط با خانوادهاش باشد.
از دیدنِ تک تکشان سیر نمیشد.
_فرزاد جان مادر ؛
فدات بشم درسته دوریت برام سخته .
ولی باید به فکر خودت باشی و سر و سامان بگیری.
_مامان جان؛ به این زودی از دستم خسته شدی.
_نه عزیزم چه حرفیه؟من فقط خوشبختیات رو میخوام.
_ولش کن حالا بیخیال مامان بگذار زندگیمون رو کنیم.
_باشه ولی بِدون من برای سر و سامون دادنت آمادهام.
و ناگهان فکری به سرِ فرشته زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490