#گندمزار_طلائی
#قسمت 290
آخر هر هفته به دیدنِ خانواده هایمان می رفتیم. آنها هم از محبت هرچه داشتند دریغ نمی کردند.
به خاطر ما دورِ هم جمع می شدند تا زمانی که آنجا بودیم ، همه دور هم بودیم.
بابا که لحظه ای ازم جدا نمی شد و مرتب هرچه در خانه داشتند برایم می آورد و اصرار می کرد که بخورم.
ومی دیدم که قادر به این کارهاش ریز ریز می خندد.
مامان بهترین غذا را می پخت .
آبجی فاطمه سنگین تر می شد.
دخترها از کنارم جنب نمی خوردند.
خانواده قادر هم شام را تهیه می کردند و دوباره شب دورهم بودیم.
تا آخر شب که ما به خانه خودمان برمی گشتیم.
چند ماهی گذشت وزمستان رو به پایان بود که پسرِ آبجی فاطمه به دنیا آمد.😍
وقتی به دیدینش رفتیم.
پسرش را در آغوشم گذاشت.
اولین باری بود که نوزادی را درآغوش می گرفتم. دلم می خواست سخت در آغوشم فشارش دهم. ولی نمی شد.
چه حسِ خوبی بودو چقدر زیبا و خوشبو بود. به صورتم نزدیکش کردم و نفس عمیقی کشیدم.😊
وگفتم:
_وای چقدر قشنگه .چه بوی خوبی داره 😍
به قادر که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
لبخند داشت و با حسرت نگاه می کرد.
از نگاهش همه چیز را خواندم.
هروقت اسم بچه می آمد گل از گلش می شکفت و می گفت:
_می دونی گندم؛ من بچگی هام خیلی تنها بودم. دلم نمی خواد بچه هام تنها باشند. باید چند تا بچه داشته باشیم که باهم بازی کنند و باهم بزرگ بشن و هیچ وقت تنها نباشند.
منم حرفش را تأیید می کردم . چون خودم هم خیلی تنها بودم .
وقتی یادِ کودکیم می افتادم .حق را به قادر می دادم.
ولی همه چیز دستِ خداست.
وما امیدوار بودیم به رحمت خدا .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#تینا
#قسمت-۱۴۱
بالاخره سر بلند کردم. ولی چشم دوختم به پنجره، که سرمایی که از درزش به داخل می آمد، پرده را کمی تکان می داد.
نفس عمیقی کشیدم. دوباره به ناخن های دستم، چشم دوختم:
-من.... من... پرهام رو یک سالی هست که می شناسم.
بعد از چند لحظه سکوت ادامه دادم:
- من می دونم، کارش چیه و چه کار می کنه.
سرم را بلند کردم و گفتم:
-مطمینم اون به سینا دارو فروخته. باید لوش بدیم. دیگه برام مهم نیست، که چه گذشته ای داشتم. اگه جونِ جوان های دیگه رو به خطر بندازه چی؟ اگه بلایی سر سینا می اومد چی؟
باید دست از کارهاش برداره. باید دستگیر بشه.
با گفتن هر کلمه، گویی خنجری به قلبم می نشست. اختیار اشک هایم را نداشتم. کلمات بی اجازه، برای رانده شدن بر زبانم، از هم سبقت می گرفتند و نمی دانستم چه می گویم. فقط گفتم و گفتم. تا ریحانه در آغوش کشیدم و بوسه بر سرم زد.
-تینا، بسه دیگه. خودت رو اذیت نکن.
باشه هر چی تو بگی.
خانم محمدی سر به زیر و متفکر نشسته بود.
هق هقم که کمتر شد.
اشکانم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
خانم محمدی دستان سردم را میان دستانش گرفت و گفت:
-خودت رو اذیت نکن، حتما تاوان کارهاش رو می ده.
ولی فعلا باید صبور باشی، تا یه فکر اساسی کنیم.
(فرجامپور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#تینا
#قسمت-۱۴۲
کمی که دلداریم داد پرسید:
-گفتی تو رو می شناسه؟ یعنی به حرفات اعتماد می کنه؟
-بله.
-خوبه، اینطوری خیلی بهتره. بچه ها، برادرِ مامان مرضیه نظامیه. باید موضوع رو بهشون بگیم. تا کمکمون کنند.
راستی کِی قراره بیاد؟ یعنی کِی می خواد براتون دارو بیاره؟
-فردا.
-کاش قرار رو بگذارید دیرتر، تا بنونیم هماهنگ کنیم.
صدای بسته شدن در، نشان از آمدن کسی می داد.
از جا بلند شد و گفت:
-مامان و بابا اومدن، صبر کنید الان برمی گردم.
بعد از رفتنش، ریحانه دستانم را گرفت:
-کار خوبی کردی بهش گفتی.
-ولی، دلم نمی خواست پرهام گرفتار بشه.
-تینا تو رو خدا اون یه خلافکاره.
-می دونم. ولی...
-ولی نداره دیگه. خودت هم کم از دستش نکشیدی.
راست می گفت، دوستی با پرهام جز بدبختی چیزی برایم نداشت. چند بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم. ولی او اصلا برایش مهم نبود. لحن کلامش آتش به جانم می زد.
هر چند از دست دادنش، برایم سخت بود و باز هم باید طعم تنهایی و بی همدمی را می چشیدم. این تقدیر من بود.( تینا، دخترک تنهایی)
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#تینا
#قسمت-۲۲۵
با ورود خانم محمدی و آقا محمد، جو عوض شد. چشم دوختم به گونه های سرخش و چشمان براقش که سعی در مخفی کردن نگاهش از ما داشت. بسته ای در دست داشت. یکراست به اتاقش رفت. دایی رضا از جا بلند شد. نگاهی به ما کرد. هنوز سر به زیر و شرمگین ایستاده بودم.
دستش را بلند کرد و گفت:
-نگران نباش دخترم. توکلت به خدا باشه. فعلا یاعلی.
فقط سر تکان دادم. از دیگران هم خداحافظی کرد و با صدای بلند گفت:
-فاطمه جان بابا، کاری نداری، ما رفتیم.
خانم محمدی با عجله از اتاق بیرون آمد:
-خیلی ممنون، شما لطف دارید. سلام برسونید.
آقا محمد، دست عمه اش را فشرد و خداحافظی کرد. بدون اینکه نگاهی به من و ریحانه کند، زیر لب گفت:
-خانم ها خدانگهدار.
زیر لب خداحافظی گفتیم.
به خانم محمدی که رسید، مکثی کرد و بعد آرام گفت:
-دختر عمه امری نداری؟
خانم محمدی با همان حالت شرم گفت:
-ممنونم، در پناه خدا.
به محض خارج شدن آن ها، سریع به اتاقش رفت و در را بست. با تعجب به ریحانه نگاه کردم.
مرضیه خانم تعارفمان کرد که بنشینیم.
به آشپزخانه رفت و ظرف میوه را آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به در بسته اتاق کرد:
-بهتره یه کم تنها باشه.
لبخند زد:
- بفرمایید خانم خوشگلا. راستی شام چی دوست دارید درست کنم؟
ریحانه گفت:
-هیچی، یعنی اصلا راضی به زحمتتون نیستیم.
بدون توجه به صحبت های آن ها، حواسم پِیِ خانم محمدی بود. حالتی که امروز از او می دیدم، هیچ وقت ندیده بودم. یعنی او هم عاشق شده؟
ولی چرا اینطور حالش دگرگون شد؟ یعنی چه اتفاقی بینشان افتاده؟ دلم می خواست پای درد دلش بنشینم. دلم می خواست بدانم، عاشق شدن او با عاشق شدن من چه تفاوتی دارد؟
اصلا این حس زیبای عشق، چقدر قدرتمند است که حتی او را هم دگرگون کرده؟
قدرت این زلزله، وجود او را هم لرزانده. حتی نتوانست جلوی ما خویشتنداری کند.
از به یاد آوردن حسی که از عاشق شدن داشتم، لبخندی به لبم نشست.
که باز آرنج ریحانه مهمانِ پهلویم شد.
(فرجامپور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
..C᭄• 📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست #قسمت18 بهم نگاه کرد گفت شیون احساس میکنم اضافه هستم تو این دنیا
..C᭄•
📌#تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت 19
ولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
کاکم به منو شادی گفت بخدا حیفه آدم این طوری ارزان بدن خوش رو بفروشه به چنین ولگردهایی رفتیم یه جای بیرون شهر چادر زدیم....
چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدیدبرای خودتون
😍چشمش که آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری میکردیم گریهش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش میکرد میگفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت میخورد ولی چیزی از گلوش پایین نمیرفت فقط گریه میکرد...
بعد از غذا باهم شوخی میکردیم (کلاغ پر ) همیشه میباخت ؛ تو بازی لپشو پره هوا میکرد ما هم بهش میزدیم این بازی رو خیلی دوست داشت از بچگی...
شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ( #انما_دنیا_فنا ) بود که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...
گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون میکرد...
بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه میکرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه میکرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال میگفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش میکنم حریفم یه بچه سوسول هست... مادرم میگفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه میکرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه میکردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید اعضام بشه مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی که هنوز برگشته بود...
همه نگراش بودت میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه وون باعثش شده...
پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی بزور خودش که دوست دارم خونه باشم و احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزن میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
✍🏼زن عموم اومد خونمون به زرو گفت که باید بیایی خونه ما تا حالت خوب میشه رفتیم ولی بدتر شد که خوب نمیشد آوردیمش خونه ولی روز به روز بدتر میشد کفشهای برادرم رو میبوسید عکسش رو بغل میکرد....
😔بهش میگفتن دیوونه شده ولی بخدا مادرم دیونه نبود شنیده بودم که عشق مادر به فرزند خیلی زیاده ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با چشمام ببینم....
بهش میگفتم مادر همه دارن راجبت بد میگن بس کن توروخدا گفت هر چی میگن بزار بگن من احسانم رو میخوام بچهمه پاره تنمه مادر نیستی که بدونی چی میکشم...
برادرم پشت سر هم زنگ میزد احوالش رو می پرسید بعد چند روز مادرم خیلی ناراحت بود که بردیمش بیمارستان تو راه بیهوش شد بستریش کردن پدرم با عموم مدارکش رو بردن برای دکتر که ببینه بردنش #ای_سی_یو حالش خیلی بد بود... برادرم زنگ زد گفت حال مادر خوبه گفتم اره گفت چرا داری گریه میکنی گفتم دلتنگ تو هستم گفت نگران من نباش مراقب مادرم باش نزار زیاد خودش رو ناراحت کنه ؛ مادرم دو روز تو ای سی یو بود
📝نویسنده:حزین خوش نظر
#ادامهدارد.....
@asraredarun
اسرار درون