#گندمزار_طلائی
#قسمت283
یلدا بر عکسِ آبجی فاطمه 3 تا پسر داشت.و شغل همسرش طوری بود که باید مدام در شهرستان های مختلف زندگی می کردند.
بالاخره قادر را رهاکرد ومن را دید.
_وای گندم؛ باورم نمی شه .
چقدر خانم شدی . چقدر خوشگل شدی 😍
من راهم به آغوش گرفت. بوسید.
صدای بابا از پشتِ سرش آمد که می گفت:
_آماده باشید عاقد اومد.
یلدا دستم را گرفت وکمکم کردچادرم را سر کنم. بعد به راهنمایی مامان به اتاقِ عقد رفتیم.
باورم نمی شد. یه سفره عقد خوشگل چیده بودند و آینه شمعدانی را که خریده بودیم سرِ سفره گذاشته بودند.
چقدر با سلیقه وزیبا چیده شده بود.
روبروی آینه نشستیم و یلدا قرآن را به دستم داد.
بوسیدم و خدارا شکر کردم وبازش کردم.
چند آیه خوندم و دوباره بوسیدمش .
صدای یا الله گفتن آمد و چادرم را جلوتر کشیدم .
یکی یکی بزرگترها به دنبال عاقد وارد اتاق شدند.
خانمها بالای سرم قند می سابیدندو
بزرگترها نشسته بودندو عاقد خطبه را شروع کرد.
سرم پایین بود واز زیر چادر روزنه ای بود که آینه وقرآن را فقط می دیدم.
نمی دونم چرا دلشوره گرفته بودم.به قادر اطمینان داشتم ولی می ترسیدم بعد از ازدواج نتونم همسر خوبی باشم. نگران بودم و انگار گوشهام چیزی نمی شنیدکه باز قادر؛ دستانِ سردم را مهمان دستانِ گرمش کرد. انگار از آشوبِ دورنم خبر داشت. وگرمای دستانش؛ تمام وجودم راگرم کرد. کمی سرم را بالا آوردم و به روبرو نگاه کردم .چشمم به تصویرش در آینه افتاد که لبخندی برلب وداشت. و دلم آرام گرفت .
و باز مرا از نگرانی و دلشوره نجات داد.
لبخندی زدم .
که آبحی فاطمه درِ گوشم گفت:
_گندم بارِ سومه . اینبار باید بله را بگی.
کامل به سمت قادر برگشتم . سرش پایین بود. ولی متو جه حرکتم شد.
به طرفم برگشت و لبخندی زدو سرش را به نشانه تأیید تکان داد .
ومن با خیالی آسوده و دلی فارق از هر نگرانی . آماده بله گفتن شدم که آبجی فاطمه گفت:
_عروس زیر لفظی می خواد.
خنده ام گرفت از حرفش.😊
لیلا النگوهایی را که خریده بود؛ برایم آورد ودر دستم.گذاشت وگفت:
_مبارکت باشه عزیزم.
وباز صدای عاقد بلند شد:
_وکیلم ؟
ومن دوباره به قادر نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
_با اجازه پدر ومادرم و بزرگترها
بله 😊
همزمان صدای صلوات و کف زدن در هم آمیخت 😍👏👏
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون