#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_101
سر به زیر ایستاده بود که مادر بزرگ گفت:"امید جان بشین مادر."
امید نگاهی به مادر بزرگ کرد و آرام نشست.
زهرا به سمت آشپزخانه رفت و خاله زری هم به دنبالش، تا ظرف غذایش را به او بدهد.
امید نیم نگاهی به سمتشان کرد وآهی کشید.
مادر بزرگ رد نگاهش را گرفت و با لبخند گفت:"می گفتی؟ طوری شده؟"
ولی امید؛ دیگر زبانش برای گفتنِ حرفِ دلش یاری اش نمی کرد.
احساس کرد، حرارت بدنش بالا رفته ولی دستانش سرد بود. عرق سرد کف دستانش را خیس کرد.
دستمالی از جیب پیرهنش در آورد و دستانش را خشک کرد.
مادر بزرگ همچنان با نگاهی منتظر، اورا می نگریست. خوب می دانست که دردی در دل دارد؛ ولی نمی دانست دردش چیست.
زهرا و خاله از آشپزخانه بیرون آمدند.
امید سر به زیر نشسته بود؛ مثلِ بچه ای که می خواهد به کاربدِ خودش اعتراف کند و نمی تواند.
زهرا با این حجاب و این اعتقادات، برایش مثلِ میوه ممنوعه می ماند.
قلبش از این افکار به درد آمد. هر چه رشته کرده بود پنبه شدو دیگر جرأت بر زبان آوردنِ دردِ دلش را نداشت.
آهی کشید و احساس کرد که این بار، هوای درون ریه هایش است که مجال برگشتن ندارد و حبس شده در گلوگاه.
باید قبل از هر چیز با خود زهرا صحبت کند.
باید از دلش با خبر شود.
اصلا با این اوضاع و احوال، و بی خبری از احمد آقا، مگر خاله زری حوصله این حرف ها را داشت.
آبِ دهانش را قورت داد و از جا بلند شد.
دست مادر بزرگ را فشرد و گفت:"با اجازه منم باید برم."
خاله زری که هنوز داشت با زهرا صحبت می کرد، رو به امید کرد وگفت:" آخه تازه اومدی، کجا می ری؟"
مادر بزرگ هم از جا بلند شد و گفت:"آره پسرم، تازه می خواستی صحبت کنی؟"
امید گفت :"ان شاءالله دوباره میام. الان باید برم دوستم منتظرمه."
بعد رو به زهرا گفت:"شما را هم می رسونم."
زهرا گفت:"خیلی ممنون. زحمتتون نمی دم."
امید گفت:"زحمتی نیست، اگه افتخار بدید می رسونمتون"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490