#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_102
دست خاله را هم فشرد وخداحافظی کرد و گفت:"اگه کاری داشتید حتما بهم اطلاع بدید."
خاله زری از او تشکر کرد و تا جلوی در همراهیش کرد.
زهرا هم مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد.
جلوی در امید منتظرش بود.
با تردید نگاهی به او انداخت، که مادرش گفت:"با امید بری خیالم راحت تره. برو به امید خدا:"
زهرا آهسته به سمتِ اتومبیل امید قدم برداشت. امید اتومبیل را روشن کرد.
زهرا روی صندلی عقب نشست ودر را بست.
زهرا سر به زیر و آرام گفت:" راضی به زحمتتون نیستم. مسیرم یه کم دوره. سر خیابون نگه دارید. با تاکسی می رم:"
امید از توی آینه به قیافه معصومِ زهرا نگاه کرد. درست مثلِ یک غریبه حرف می زد.
انگار نه انگار که تا چند سالِ پیش، باهم دنبال بازی می کردند.
لبخندی زد و گفت:"یعنی من رو به اندازه راننده تاکسی هم قبول نداری؟ "
زهرا دستپاچه سرش را بلند کرد و گفت:"چه حرفیه؟ اصلا منظورم این نبود که"
امید لبخندی زد و گفت:"پس اجازه دارم برسونمت؟."
زهرا دوباره سر به زیر گفت:"آخه مسیرم دوره. شما از کارت میفتی. راضی نیستم."
امید گفت:"نگران نباش، به کارم هم می رسم. دانشگاهتون سر راهمه."
زهرا من و منی کرد وگفت:" راستش دانشگاه نمی رم. "
امید با تعجب پرسید:" یعنی چی؟ "
زهرا آهی کشید و گفت:" قول بدید به مادرم و بقیه چیزی نگید. مربوط به پدرمه. راستش زخمی شده. دیشب هم از سوریه منتقل شده اینجا. فقط با من تماس گرفته. نمی خواد مامانم بفهمه. می گه چیز مهمی نیست. دارم می رم ببینمش."
امید با شنیدن این حرف ها یک دفعه پا روی ترمز گذاشت و اتومبیلش با تکانی محکم ایستاد و رو به زهرا کرد وگفت:"چی شده!!!؟. احمد آقا!؟
چه اتفاقی براش افتاده؟"
زهرا آرام گفت:" ان شاءالله که خطرناک نیست. نزدیک های صبح بود که تماس گرفت خودش باهام صحبت کرد. ان شاءالله که خوبه. فقط خواسته فعلا مامانم چیزی نفهمه."
امید با کلافگی دستش را روی پشتی صندلی کوبید و گفت:"نمی فهمم، چطور اینقدر راحت حرف می زنی؟ معلوم نیست چه بلایی سر پدرت اومده. اون وقت به این را حتی می گی"ان شاءالله که خوبه" واقعا که؟!"
زهرا سرش را بلند کرد و گفت:"خب همه چیز دست خداست. به خودش توکل کردم."
امید سرش را با حرص تکان داد وگفت:"امان از دست شماها.خدا خدا."
بعد اتومبیل را روشن کرد و دوباره راه افتاد و پرسید:"حالا کدوم بیمارستانه؟"
زهرا اسم بیمارستان را گفت و امید حرکت کرد.
واقعا زهرا را نمی فهمید. چطور می توانست این قدر آرام باشد. مگر پدرش را دوست ندارد. یادِ خودش افتاد وقتی که حال مادرش بد شده بود و قلبش درد گرفته بود، زنگ زد اورژانس و چقدر بیتابی کرد. با اینکه مادرش، همیشه داروی قلب می خورد و گهگاهی این حالت را دارد.
ولی اصلا نمی توانست آرام بگیرد، حتی در بیمارستان؛ آنقدر بیتابی کرد و سرِ پرستارها فریاد کشید که از بخش بیرونش کردند.
حالا زهرا راحت نشسته و از پدر زخمی اش می گوید. تازه می خواست با تاکسی هم برود.
پوزخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد وگفت:" واقعا که! با این اوضاع تنهایی می خواستی بری؟ تو دیگه کی هستی؟"
زهراسر به زیر، گوشه لبش را گزید و چیزی نگفت.
نیم ساعت توی راه بودند. باز هم نشد که حرف دلش را بگوید و جواب بگیرد.
شاید توی این اوضاع گفتنِ این حرف درست نباشد.
باید صبر کند تا احمد آقا بهتر شود.
اصلا شاید با خودِ احمد صحبت کند.
فعلا باید رفت و احمد آقا را دید.
کاش که حالش خوب باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490