#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_103
رسیده به بیمارستان؛ پایش را روی پدالِ ترمز گذاشت و اتومبیل با تکانِ شدیدی ایستاد.
بلافاصله پیاده شد. زهرا هم به دنبالش.
امید با سرعت به طرفِ ورودی بیمارستان رفت. سراغِ اتاق احمد آقا را گرفت. پرستار نسبتش را با بیمار پرسید که زهرا از پشت سر ش گفت:"من دخترشم."
پرستار نگاهی به زهرا و بعد به امید انداخت و دیگر سؤالی نکرد.
او هم در دلش تحسین کرد این دوجوان زیبا رو را، که حسابی به هم می آمدند.
امید مضطرب و آشفته، با پایش روی زمین ضرب می زد. پرستار سیستم را چک کرد و بعد شماره اتاق را داد.
امید با سرعت به سمتِ آسانسور رفت.
زهرا متعجب اورا می نگریست.
چه می توانست بگوید، رفتار امید برایش قابل هضم نبود. این همه آشفتگی برای چه بود؟ هر اتفاقی هم افتاده باشد، دلیل نمی شود که این قدر به هم بریزد.
آسانسور روی طبقه چهارم ایستاد و امید سریع پیاده شد. به سمتِ اتاق دوید.
در اتاق باز بود. داخل اتاق را نگاه کرد.
چهار تخت در اتاق بود. با دقت نگاه کرد.
یکی ازبیمار ها روی تخت نشسته بود.
ولی احمد آقا نبود.
هنوز نگاهش دنبال احمد آقا بود که زهرا وارد اتاق شد و خودش را به تختِ سوم رساند.
با دیدنِ چهره پدر، دست هایش را جلوی دهانش گرفت و اشکش جاری شد.
کمی خودش را عقب کشید و با چشمانی مرطوب که تعجب و نگرانی را به راحتی در آن می شد دید، به امید نگاه کرد.
بر اضطراب امید افزوده شد و به سرعت به طرفِ احمد آقا رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490