#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_104
امید با سرعت خودش را رساند.
اما با دیدنِ چهره احمد آقا، با تعجب و ترس چند قدم به عقب برداشت و با حیرت به زهرا نگاه کرد.
دستش را کلافه روی صورتش کشید واز اتاق بیرون رفت.
زهرا آهسته به پدرش نزدیک شد و دوباره با نگرانی نگاهش کرد.
آرام خوابیده بود و منظم نفس می کشید.
اشک در چشمانش حلقه زد.
مردی که روی تختش نشسته بود، پرسید:"دخترشی؟"
زهرا به طرفش برگشت و سرش را آرام تکان داد.
اشک هایش روی گونه غلتان شد و یکی یکی باریدن گرفت.
با گوشه چادرش، اشکهایش را پاک کرد.
لبش را گزید و از اتاق بیرون رفت.
پشت در ایستاد و به دیوار تکیه داد. چند تفس عمیق کشید تا کمی آرام شود و بتواند با پرستار یا پزشک پدرش صحبت کند.
باید آرام بود. صبور و امیدوار.
هنوزکه از چیزی مطمئن نبود.
پس باید آرامش خودش را حفظ کند.
دوباره نفس عمیقی کشید و از دیوار جدا شد و به سمت اطلاعات رفت.
از امید خبری نبود.
پس باید محکم و استوار می بود.
و تنهایی مسئولیت به دوش می کشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490