#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_106
دکتر عباسی نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد. نگاهی به امید انداخت که با نگرانی به زهرا چشم دوخته بود.
بعد با آرامی گفت:"دخترم شما باید قوی باشی. پدرتون از شما خیلی تعریف می کنه. از اینکه دختر قوی و با ایمانی هستید. پس بهتره صبور باشی."
زهرا گفت:"چشم قول می دم. فقط بگید چی شده؟"
دکتر عباسی گفت:"گویا دراثر انفجار، بمب، خودرو نزدیک پدرتون منفجر شده و آتش گرفته. شعله های آتش به لباس و بعد هم صورتشون گرفته. البته قبلش، متأسفانه؛ خرده های شیشه با ضرب به چشماشون فرو رفته.
سوختگی صورتشون سطحیه و زود خوب می شه.
لباسشون را هم همانجا از تن در آوردن و بدنشون زیاد سوختگی نداره.
ولی متأسفانه؛ چشماشون نیاز به عمل داره. البته یک بار عمل شدن ولی نیازه دوباره عمل بشن.
یک تیم پزشکی دارند بررسی می کنند.
ان شاءالله تا فردا نتیجه اعلام می شه."
با شنیدنِ این حرف ها زهرا دیگر نتوانست تحمل کند و اشکانش جاری شد و هق هقِ گریه اش بلند شد.
به سختی لب باز کرد وگفت:"یعنی ممکنه که بابا هیچ وقت نتونه جایی را ببینه؟"
دکتر عباسی گفت:"دخترم توکلت به خدا باشه. پدرت و امثال ایشون، جونشون را کف دست گرفتند و رفتند. باید منتظر هر خبری بود. البته همه چیز دست خداست."
امید که حالِ زارِ زهرا را دید، رو به دکتر عباسی کرد وبا عصبانیت گفت:"آقای دکتر؛ بس کنید.توی این وضعیت؛ خدا خدا می کنید.
کدوم خدا؟ اگر خدایی بود که نمی ذاشت این بلا سر احمد آقا بیاد. آخه خودش هم هی خدا خدا می کنه."
بعد پوزخندی زد و به زهرا گفت:"پاشو بریم ببینیم احمد آقا بیدار شد." و با عصبانیت اتاق را ترک کرد.
زهرا ناباورانه و با تعجب، هنوز در حالِ هضم کردنِ حرف های امید بود.
که با حرف دکترِ عباسی شوکه شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490