#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_112
احمد آقا با کمک زهرا نشسته بود و به بالش تختش تکیه داده بود. پدر و دختر
مشغول صحبت و درد دل کردن بودند.
امید با تردید و نگرانی وارد اتاق شد.
می ترسید دوباره صدایش بالا برود.
آرام جلو رفت. نزدیک که شد گفت:"ببخشید احمد آقا حالم زیاد خوب نبود."
احمد آقا لبخندی زد و گفت:"یادمه ما که هم سن شماها بودیم، خیلی پر انرژی و فعال بودیم. روی پای خودمون بند نمی شدیم. یادش بخیر، مادر خدا بیامرزم هیچ جوری نمی تونست ما رو توی خونه نگه داره. تازه وقتی پای جنگ و جبهه هم وسط اومد. دیگه هیچ کس جلو دارمون نبود. از من بدتر هم محمد بود.
تعجب می کنم از شماها."
امید همیشه شنیده بود که عموی زهرا محمد شهید شده. ولی هیچ وقت نه عکسی ازش ندیده بود و کسی درباره اش حرفی نمی زد.
از شنیدنِ نام محمد از زبان احمد آقا تعجب کرد.
همیشه دلش می خواست درباره اش بیشتر بداند. ولی هر وقت سؤالی می کرد، کسی جواب درست و حسابی نمی داد.
با خودش گفت:"خوبه از احمد آقا بپرسم."
جلوتر رفت و گفت:"در باره محمد بهم بگید. چطوری شهید شد."
احمد آقا دستش را دراز کرد و دست امید را گرفت و گفت:" مهندس جوان، خواستم فقط بدونی که ما جوونیم رو توی جبهه گذروندیم. از یه زخم کوچیک روی چشمهامون نمی ترسیم. ما مرد جنگیم:" و بلند خندید.
امید احساس کرد که او هم نمی خواهد درباره محمد چیزی بگوید.
باید در یک موقعیت مناسب از زهرا یا خاله زری می پرسید.
زهرا گفت:"بابا بهتر نیست به مامان زنگ بزنم بیاد؟ خیلی نگرانتونه."
احمد آقا گفت :"نه زنگ نه. برو خونه و آرام آرام بهش بگو. دلم نمی خواد هول کنه. مواظبش باش."
بعد رو کردبه امید و گفت:"پسرم تو هم می تونی بری به کارت برسی. ببخشید که باعث زحمتت شدیم."
امید گفت:"نه زحمتی نیست. شما برای من از هر چیزی مهم تری. به کارم هم می رسم. به همکارم سپردم خودش هوای کارها را داشته باشه. الان هم اگر کاری هست بفرمایید."
احمد آقا تشکر کرد و گفت:"فعلا که کاری ندارم. باید منتظر بمونم ببینم دکترها چی می گن. اگر اجازه بدن که زودتر برمی گردم خونه. بهتر اینجا نمونید برید. به کسی احتیاج ندارم."
امید و زهرا خدا حافظی کردند و بعد ازکلی سفارش، از بیمارستان بیرون زدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490