eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا توان دیدنِ چهره های غمزده خاله و بقیه را نداشت. چطور می توانند این بد بختی را تحمل کنند؟ چرا برای خودشان دردِ سر و بدبختی درست می کنند؟ چرا در این دنیا به دنبال خوشبختی و آسایش نیستند؟ آخه احمدآقا از مالِ دنیا چه کم دارد که به جای زندگی کردن؛ برای خودش و خانواده اش بد بختی بوجود می آورد؟ کلافه دستش را در موهایش فرو برد. صدای زنگ موبایلش بلند شد. نگاهی به صفحه اش انداخت. خاله زری بود. "بله خاله جان... چشم... اومدم.." از جا بلند شد و نگاهی به ساختمانِ بیمارستان انداخت. به سمتِ بوفه رفت و چند آبمیوه خرید و به طرف اتاق احمد آقا رفت. با تردید و نگرانی وارد اتاق شد. باورش خیلی سخت بود. احمد آقا نشسته بود؛ دست در دست خاله زری، می گفت و می خندید. مگر می توان این قدر راحت با قضیه به این مهمی برخورد کرد. با تعجب نگاهی به خاله زری کرد. در چشمانش اشک حلقه زده بود؛ ولی لبش لبخند داشت. زهرا و مادر بزرگ هم روی تخت کنار پای احمدآقا نشسته بودند و با دقت به حرف های احمد آقا گوش می دادند. کلافه نفسش را با حرص بیرون داد. جلو رفت و آبمیوه هارا روی میزِکنار تخت گذاشت. خاله زری تشکر کرد و گفت:"امید جان ما اینجا می مونیم. خواهش می کنم تو برو و به کارت برس." امید گفت:"نه. کاری ندارم. می مونم." برای چندمین بار به صورت زخمی و چشمانِ باند پیچی احمدآقا نگاه کرد، وآهی کشید. صدای اذانِ ظهر بلند شد. خاله گفت:"زهرا جان می دونی نماز خونه کجاست؟" زهرا گفت:"الان می رم می پرسم." احمد آقا همزمان با صدای مؤذن اذان می گفت. البته با صدای آهسته. وقتی اذان تمام شد. گفت:"زری جان کمکم کن تیمم کنم." امید به کمک خاله آمد و با تعجب به حرکات احمد آقا نگاه کرد. درکش خیلی سخت بود.توی این شرایط هم دست بردار نبود. برای کدام خدا می خواد نماز بخونه؟ با حرص دندان هایش را روی هم فشرد. "اگر خدایی بود که بااین همه خدا خدا کردن این بلا به سرت نمی اومد." مادر بزرگ به کمک زهرا برای نماز رفت. خاله زری هم وقتی نماز خواندنِ احمد آقا تمام شد، برای نماز رفت و احمدآقا را به امید سپرد. امید روی صندلی نشست. خیره به چهره احمدآقا بود که احمد آقا گفت:"به چی نگاه می کنی مهندس؟" امید متحیر شد و گفت:"می تونم یه چیزی بپرسم؟" احمد آقا گفت:"در خدمتم مهندس." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490