eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
از اتاق بیرون زد و خود را به حیاط رساند. احساس خفگی میکرد. چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید. کمی روی نیمکت نشست. بالاخره آن روزِ سخت به آخر رسید. باید بیمارستان را ترک می کردند و احمد آقا را تنها می گذاشتند؛ اما امید دلش می خواست بماند؛ هر چند روزِخوبی را نگذرانده بود؛ ولی دنبالِ فرصتی بود تا با احمد آقا تنها صحبت کند. به محسن زنگ زد و روندِ کار را پرسید و نظر خودش را هم گفت. خیالش از بابت او و کار، راحت بود باخودش فکر کرد چه خوب است که کسی مثل او در کنارش هست؛ کاملا به محسن اطمینان داشت. استاد تهرانی هم تنهایشان نمی گذاشت و مرتب به پروژه سرکشی و راهنمایی شان می کرد. حالش که بهتر شد به اتاق برگشت. بالاخره خاله زری راضی شد که از همسرش دل بِکَند و برود. امید هم توانست احمد آقا و پرسنل بیمارستان را راضی کند که بماند. می خواست آنها را تا خانه برساند اما خاله زری قبول نکرد و اصرار کرد که امید احمدآقا را تنها نگذارد و خودشان با تاکسی تلفنی به خانه رفتند. شب بساطش را بر زمین پهن کرد. ماه تقریبا کامل بود و همه جا را می شد دید. پرستار داروهای احمد آقا را داد و از اتاق خارج شد. و او آهسته دراز کشید. امید کنارش روی صندلی نشسته و محو صورت او بود. باید از این فرصت استفاده می کرد تا از باورهایش بپرسد باید حداقل یک نقطه اشتراکی پیدا می کرد تا خودش را به او اثبات کند. می خواست خودش را به او نزدیک کند اما چطور!؟ احمدآقا پر بود از عقاید و آدابی که برای امید نامفهوم و بیهوده می نمود. دلش آشوب بود، نکند چیزی بگوید و همه چیز خراب شود. باید احتیاط می کرد. امشب فرصتی بود برای یافتنِ پاسخِ پرسش هایی که مدت ها خواب وآسایشش را گرفته بود. فرصتی برای دانستنِ آنجه مادر و پدر از او پنهان می کردند. باید فاش شود رازِ معمایِ زندگیش. هم مصمم بود و هم نگران. که احمد آقا پرسید:" خب مهندس ساکتی؟ حوصله مون سر رفت یه چیزی بگو" امید فکری به ذهنش رسید و گفت: " شما از این خدا دلخور نمی شید!؟" احمدآقا خنده اش گرفت و گفت: " این خدا!؟ نمیدونم شاید یه کم " امید که انگار تیرش به هدف خورده باشد سریع گفت": پس چرا خودتون رو اینقدر اذیت می کنید؟ این همه زحمت کشیدیدو زندگی خوبی برای خودتون دست وپا کردید. بعد زن و بچه رو گذاشتید رفتید. اینم نتیجه ش چی شد؟ لطف خدارو دیدید؟" احمدآقا جواب داد: آره از خدا دلگیرم ولی به خاطر خودم. یعنی یک ذره لیاقت نداشتم منو قبول کنه. موقع انفجار فکر میکردم به آرزوم می رسم. اما نه. یهو پاشدم و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم. خیلی غصه ام شد. امید که انتظار چنین حرفی رو نداشت دندانهایش را فشرد و دنبال سوال بعدی گشت. هنوز چیزی به ذهنش نرسیده بود که احمدآقا ادامه داد:" همون موقع بود که خواب داداش محمدم رو دیدم. بهش گفتم بی معرفت منم ببر اما بهم خندید." شنیدن اسم محمد ذهن امید را به هم ریخت. خیلی دوست داشت از او بداند. پرسید:" همین؟ چیزی نگفت؟ احمدآقا مکثی کرد و گفت:" نه ! چرا چرا، الان که پرسیدی یادم اومد. گفت امانتی ام رو دریاب و رفت. التماسش می کردم که برگرده. اما اون رفت." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490